دالان بهشت/نازی صفوی/انتشارات ققنوس
جمعه 10 تیر 1390 12:55 PM
" ...آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم . نسیم خنک صبح ، صدای خروس ها ، صدای اذان که از مسجد دور می آمد . بوی یاس ها که هنوز از توی حیاط می آمد و چشم های من که امروز همه چیز را طوری دیگر می دید . یادش به خیر . هیچ حسی توی این دنیا قشنگ تر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی . این که آدم بداند یک نفر به او فکر می کند ،یک نفر دوستش دارد ،انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی می کند و من آن روز این حالت را داشتم . برای اولین بار این حس شیرین را تجربه می کردم ، حس این که برای یک نفر عزیزم : محمد دوستم دارد ..."
"... این را فهمیدم که آن هایی که ،مثل من ،ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان می دانند ،راهی بس اشتباه را طی می کنند . محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود ،عشق نیست ، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر می شود . مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست ؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،نه اجباری برای تحمل . بعد از آن برایم مسلم شد که ،بر خلاف تصور همگان ، برای از بین رفتن یک زندگی ، یک عشق یا یک یک رابطه عمیق ،لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد . بهانه های پوچ و جزئی و کوچک ،وقتی با عدم درایت و درک ،دست به دست هم می دهند و مرتبا تکرار می شوند ، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق ، کافی که هیچ زیاد هم هست ... اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرار ها بود . چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را می سوزاند ،همیشه از جرقه های کوچک شروع می شود ؛ همانطور که در مورد ما شد ..."
"این منم ،خوشبخت ترین زن دنیا ، که در تاریک و روشن جاده ای که به آسمان وصل می شود ، در حالی که احساس می کنم خود بهشت را در کنار دارم ،همراه نیمه دیگر وجودم به دالان بهشت می روم."
ارزش وصل نداند مگر آزرده هجر مانده آسوده بخسبد چو به منزل برسد
دختریست به نام مهناز ، حدودا 16-17 ساله . بزرگ شده خانواده ای مذهبی ، سنتی و از نظر درآمدی خوب . باباش حاجی بازاریه . با برادرش امیر و علی و پدر و مادرش و مادربزرگش(خانوم جون) زندگی می کنند . یه جورایی لای پر "قو" بزرگ شده و اصلا سختی زندگی رو نچشیده و کاملا بی تجربست . در همسایگیشون خانواده ای زندگی می کنه هم تیپه خودشون . در واقع این دو خانواده از قدیم با هم دوستن . یکی از پسرای این خانواده از مهناز خانم خواستگاری می کنه و چون پسر خوب و سر براهیست و رفتارش آقا منشانست با هم عقد می کنند ... تا دوسال ... چون هر دو درسشون رو بخونن و بعد برن سر خونه و زندگیشون .... مهناز هنوز خیلی کم تجربه و کم سن و ساله برای ازدواج و اصلا نمی دونه ازدواج و زندگی مشترک یعنی چی! برای همین در طول نامزدی به خاطر درک نکردن و حماقتش با محمد(شوهرش) به مشکل بر می خوره و خودش به دست خودش زندگیش رو تباه می کنه و 8 سال تاوان این خامی و حماقتش رو میده ولی بعد از اون اتفاقات جالبی میفته ....
داستان خیلی جالبیست و زندگی مشترک جوانان رو قشنگ به تصویر کشیده . مفاهیم مهمی درباره خواسته همسران از یکیدیگر بیان می کنه ... خانم جون داستان ما هم که برف پیری رو سرش نشسته و مایه دلگرمی خانوادست راهنمایی ها و توصیه های خیلی مهم رو بیان می کنه که مطمئنن دست آورد سال ها تجربست ...
توصیه می کنم که اگر اهل کتاب خوندن و رمان هستید این رمان رو بخونید ... می تونه مثل یک کتاب روانشناسی یا مشاور مطالب بسیار خوبی رو در اختیار شما بذاره و با بیان یک زندگی مشترک معضلات و نوع رفتارها رو ببینید و از واکنش های خوب افراد در زندگی خود نیز استفاده کنید ... این کتاب توسط انتشارات ققنوس منتشر شده است ...
تهیه و تنظیم : محسن مدنی