پهلوان ابراهیم بزدی معروف به پهلوان یزدی بزرگ یا به اختصار: یزدی بزرگ، از پهلوانان نامور ایران در دوره قاجار بود و برای سالیان مدید، پهلوان اول دارالخلافه ناصری و صاحب بازوبند پهلوانی محسوب میشد.
پهلوان ابراهیم بزدی در سال ۱۲۴۵ هجری قمری در شهر یزد متولد شد. پدر وی غلامرضا یزدی نام داشت. پهلوان ابراهیم یزدی در سال ۱۲۶۶ هجری قمری و در سن بیست و یک سالگی [به حساب سال قمری]، به تهران آمد و پس از چند کشتی که با پهلوانان پایتخت گرفت، بازوبند پهلوانی را از ناصرالدین شاه بدست آورد. وی بنا به روش معمول در عهد قاجاریه، پس از دریافت بازوبند پهلوانی به شغل قاپوچیگری یعنی دربانی دربار گماشته شد و تا سالهای مدید، در دربار سلطنتی، قاپوچی یعنی دربان بود.
بازوبند پهلوانی تا مدتها بر بازوی پهلوان ابراهیم یزدی ماند، تا اینکه پهلوان اکبر خراسانی حریف او شد و او را به زمین زد و بازوبند پهلوانی را تصاحب نمود.
پهلوان ابراهیم در سالهای پایانی عمر خویش، علیل و بیمار و ناتوان شده و از هر دو پا به حالت فلج درآمده بود. وی سرانجام در فروردین ماه سال ۱۳۲۰ هجری قمری در تهران درگذشت و در قم به خاک سپرده شد.
بر اساس آنچه در منابع تاریخی و از جمله در کتاب شرح حال رجال ایران، اثر مهدی بامداد آمدهاست، پهلوان ابراهیم یزدی، مردی بلند قامت، درشت استخوان، و بسیار زورمند بودهاست. وی ۱۸۳ کیلوگرم وزن داشتهاست.
حکایتی از زور بازوی او
مهدی بامداد در کتاب ارزنده شرح حال رجال ایران، از قول یکی از آشنایان خویش، حکایت جالب توجهی بدین مضمون درباره پهلوان ابراهیم یزدی نقل کردهاست:
پهلوان یزدی در خیابان ناصرخسرو، از سمت میدان سپه کوچه اول، دست چپ، خانهای داشت. این کوچه چون پهنای خیلی کمی داشت، جمعی نام آن راکوچه آشتی کنان [یا: آشتی کنون] گذاشته بودند. [چرا که پهنای کم کوچه باعث نزدیک شدن و تماس اجباری بین افراد، از جمله افرادی که با یکدیگر قهر بودند، میشد!]، اما شهرت این کوچه بیشتر به نام کوچه پهلوان یزدی [کوچه پهلوون یزدی] بود.
چند سالی بود که وی در اواخر عمر، از هر دو پا عاجز شده بود و نمیتوانست بدون دو چوب زیر بغل راه برود. وی عصرها با همان دو چوب، از خانهٔ خود [واقع در کوچهٔ آشتی کنون] بیرون میآمد و سر کوچه، در کنار خیابان، برای او نیمکتی گذاشته بودند، که بر روی آن مینشست و خیابان و عابرین را تماشا میکرد.
روزی دو نفر از پهلوانان [که راوی نام هر دو را نیز ذکر کرده، اما مهدی بامداد نام آنان را به خاطر نمیآورد]، از آنجا میگذشتند. هر دو نفر به نزد پهلوان یزدی آمدند و یزدی از آن دو پهلوان احوالپرسی کرد و جویای اوضاع و احوال آنان گردید. پهلوانان به پهلوان یزدی بزرگ گفتند که در زورخانه مشغولیم و گاهی هم کشتی می گیریم. پهلوان یزدی به آنان خطاب کرد و گفت: «من این چوب دستی خودم را با یک دست خود، بر زمین فشار می دهم، اگر هر دو نفرتان با هم توانستید آن را از جا بکنید، آن وقت من می دانم که شما زورمند و پهلوان هستید!»
از این گفتۀ پهلوان یزدی، [که در این زمان حسابی پیر و عاجز و فرتوت شده بود]، به هر دو نوچه پهلوان، خیلی برخورد و به همین جهت هر دو با هم، سخت مشغول زورآزمائی شدند و با تمامی توان و نیروی خود، سعی کردند که چوب دستی او را از زمین بکنند، امّا هر قدر که زور زدند، نتوانستند، و چوبدستی که به نیروی دست پهلوان یزدی پیر، بر زمین فشرده شده بود، حتی از جای خود، تکان هم نخورد!. پس پهلوان یزدی، به آنان خطاب کرد و گفت: «هنوز پهلوان حقیقی نشده اید!، باز هم باید کار کنید تا پهلوان حقیقی شوید!»