پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی
چهارشنبه 29 تیر 1390 8:35 PM
حکایت
درویشی مجرد به گوشه ای نشسته بود پادشاهی برو بگذشت درویش از آن جا که فراغ ملک قناعت است سر نیاورد و التفات نکرد. سلطان از آن جا که سطوت[1] سلطنت است برنجید و گفت این طایفه خرقه پوشان امثال حیوان اند و اهلیت و آدمیت ندارند وزیر نزدیکش آمد و گفت ای جوان مرد سلطان روی زمین بر تو گذر کرد چرا خدمتی نکردی و شرط ادب به جای نیاوردی؟ گفت سلطان را بگوی توقع خدمت از کسی دار که توقع نعمت از تو دارد و دیگر بدان که ملوک از بهر پاس رعیت اند نه رعیت از بهر طاعت ملوک.
.
پادشه پاسبان درویش است
گرچه رامش[2] به فرّ[3] دولت اوست
گوسپند از برای چوپان نیست
بلكه چوپان برای خدمت اوست
یکی امروز کامران بینی
دیگری را دل از مجاهده[4] ریش
روزكی چند باش تا بخورد خاك مغز سر خیال اندیش
فرق شاهی و بندگی برخاست چون قضای نبشته آمد پیش
گر كسی خاك مرده باز كند ننماید توانگر و درویش
ملک را گفت درویش استوار آمد گفت از من تمنا بکن. گفت آن همیخواهم که دگر باره زحمت من ندهی گفت مرا پندی بده گفت
دریاب كنون كه نعمتت هست به دست كین دولت و ملك مى رود دست به دست
================
1. ^ بزرگی
2. ^ آسودگی و آرامی
3. ^ بزگی و شأن و شوکت
4. ^ رنج بردن
******