پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی
جمعه 17 تیر 1390 2:00 AM
حکایت
یکی از رفیقان شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت بار فاقه نمیآرم و بارها در دلم آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگانی کرده شود کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست بس جان به لب آمد که برو کس نگریست
باز از شماتت[86] اعدا بر اندیشم که به طعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عیال بر عدم مروّت حمل کنند و گویند
مبین آن بی حمیّت را که هرگز نخواهد دید روی نیکبختی
که آسانی گزیند خویشتن را زن و فرزند بگذارد به سختی
و در علم محاسبت چنان که معلومست چیزی دانم و گر به جاه[87] شما جهتی معین شود که موجب جمعیت خاطر باشد بقیت عمر از عهده شکر آن نعمت برون آمدن نتوانم گفتم عمل پادشاه ای برادر دو طرف دارد امید و بیم یعنی امید نان و بیم جان و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید متعرض این بیم شدن
کس نیاید به خانه درویش که خراج زمین و باغ بده
یا به تشویش و غصه راضی باش یا جگر بند پیش زاغ بنه
گفت این مناسب حال من نگفتی و جواب سؤال من نیاوردی نشنیدهای که هر که خیانت ورزد پشتش از حساب بلرزد
راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست
و حکما گویند چار کس از چار کس به جان برنجند حرامی[88] از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز[89] و روسپی[90] از محتسب[91] و آن را که حساب پاک است از محاسب چه باک است.
مکن فراخ[92] روی در عمل اگر خواهی که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ
تو پاک باش و مدار از کس ای برادر باک زنند جامه ناپاک گازران[93] بر سنگ
گفتم حکایت آن روباه مناسب حال تست که دیدندش گریزان و بی خویشتن افتان و خیزان کسی گفتش چه آفت است که موجب مخافت است گفتا شنیدهام که شتر را به سخره[94] میگیرند. گفت ای سفیه شتر را با تو چه مناسبت است و ترا به دو چه مشابهت گفت خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شترست و گرفتار آیم کرا غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند و تا تریاق[95] از عراق آورده شود مارگزیده مرده بود ترا همچنین فضل است و دیانت و تقوی و امانت امّا متعنتان[96] در کمین اند و مدّعیان گوشه نشین اگر آن چه حسن سیرت تُست بخلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی در آن حالت مجال مقالت باشد پس مصلحت آن بینم که ملک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی
به دریا در منافع بی شمار است و گر خواهی سلامت بر کنار است
رفیق این سخن بشنید و به هم بر آمد و روی از حکایت من درهم کشید و سخنهای رنجش آمیز گفتن گرفت یکی چه عقل و کفایت است و فهم و درایت قول حکما درست آمد که گفتهاند دوستان به زندان به کار آیند که بر سفره همه دشمنان دوست نمایند.
دوست مشمار آن که در نعمت زند لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی
دیدم که متغیّر میشود و نصیحت به غرض میشنود به نزدیک صاحب دیوان رفتم به سابقه معرفتی که در میان ما بود و صورت حالش بیان کردم و اهلیت و استحقاقش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند چندی برین بر آمد لطف طبعش را بدیدند و حسن تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن در گذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد همچنین نجم سعادتش در ترقی بود تا به اوج ارادت[97] برسید و مقرّب حضرت و مشارٌ الیه[98] و معتمدٌ علیه[99] گشت بر سلامت حالش شادمانی کردم و گفتم
ز کار بسته میندیش و دل شکسته مدار که آب چشمه حیوان درون تاریکی است
الا لا یجأرَنَّ اخو البلیّة فللرّحمنِ الطافٌ خَفیّه[100]
منشین ترش از گردش ایام که صبر تلخ است و لیکن بر شیرین دارد
در آن قربت مرا با طایفه ای یاران اتفاق سفر افتاد چون از زیارت مکه باز آمدم دو منزلم استقبال کرد ظاهر حالش را دیدم پریشان و در هیأت درویشان گفتم چه حالت است گفت آن چنان که تو گفتی طایفه ای حسد بردند و به خیانتم منسوب کردند و ملک دام مُلکُه در کشف حقیقت آن استقصا[101] نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیم[102] از کلمه حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند.
نبینی که پیش خداوند جاه نیایش[103] کنان دست بر برنهند
اگر روزگارش در آرد ز پای همه عالمش پای بر سر نهند
فی الجمله به انواع عقوبت گرفتار بودم تا درین هفته که مژده سلامت حجاج برسید از بند گرانم خلاص کرد و ملک موروثم خاص گفتم آن نوبت اشارت من قبولت نیامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر دریاست خطرناک و سودمند یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری.
یا زر بهر دو دست کند خواجه در کنار یا موج روزی افکندش مرده بر کنار
مصلحت ندیدم از این بیش ریش[104] درونش به ملامت خراشیدن و نمک پاشیدن به دین کلمه اختصار کردیم.
ندانستی که بینی بند بر پای چو در گوشت نیامد پند مردم
دگر ره چون نداری طاقت نیش مکن انگشت در سوراخ گژدم
******