پاسخ به:هر روز با یک حکایت از گلستان سعدی
چهارشنبه 8 تیر 1390 8:38 AM
حکایت
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد چندان که ملاطفت کردند آرام نمیگرفت و عیش ملک ازو منغص[52] بود چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، ملک را گفت اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم گفت غایت لطف و کرم باشد
بفرمود تا غلام به دریا انداختند باری چند غوطه خورد مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند بدو دست در سکان[53] کشتی آویخت چون بر آمد بگوشهای بنشست و قرار یافت. ملك را عجب آمد. پرسید: درین چه حكمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن ناچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمیدانست همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید
ای سیر تو را نان جوین خوش ننماید معشوق من است آن که به نزدیک تو زشت است
حوران بهشتی را دوزخ بود اعراف[54] از دوزخیان پرس که اعراف بهشتست
فرقست میان آن که یارش در بر تا آن که دو چشم انتظارش بر در
******