نبوغ و جنون در فلسفه هنر شوپنهاور
شنبه 21 خرداد 1390 6:26 PM
نبوغ و جنون در فلسفه هنر شوپنهاور
در سال 1908 جواني وارد دانشكده پزشكي دانشگاه گوتينگن شد تا به جاي زندگي كاسبكارانه كه خانواده برايش تدارك ديده بود، زندگي دانشجويي را برگزيند اما فغان و غوغايي كه در درونش از ديرباز ريشه دوانيده بود ناگهان سرباز كرد و در سال دوم عطاي پزشكي را به لقايش بخشيد تا با تحصيل فلسفه معماي زندگي را دريابد. او بعدها برداشتي از جهان و زندگاني بشر ارائه داد كه هم تكاندهنده بود و هم ناسازگار با برداشتهاي ايدهآليستهاي بزرگي چون هگل، فيشته و شلينگ. آراي اين فيلسوف بزرگ در زمان خودش هيچگاه مورد توجه قرار نگرفت و تنها سالها بعد بود تا "نيچه" در جاي جاي آثارش به ستايش او بپردازد و «فرويد» با الهام از مفهوم «اراده كور» او قلمرو ناخودآگاه را درنوردد. و اين شايد بدين دليل بود كه دلمشغوليهاي شوپنهاور از نوعي بود كه با مسائل هم عصرش ارتباطي نداشت، و سالها لازم بود تا اهميت فلسفه شوپنهاور روشن شود.
شوپنهاور كه در سال 1788 در دانتسيگ آلان به دنيا آمد، بعد از روي آوردن به فلسفه از گوتينگن به برلين رفت تا محضر «فيشته» و «شلاير ماخر»را درك كند اما خيلي زود از آن دو بيزار شد و كنجي خلوت اختيار كرد تا به دور از هياهوي جنگ آلمان با فرانسه رساله دكترايش را با نام «درباره ريشه چهار گستره اصل جهت كافي» بنويسد. اين رساله كه تبريك «گوته» را در پيداشت در واقع بنيان تفكر او را نشان ميداد و سرآغازي براي كتاب اصلياش يعني «جهان همچون خواست و بازنمود» بود.
«شوپنهاور» در رساله به شدت تحت تاثير كانت است. او همانند كانت به «فنونمن» و «نومن» معتقد است اما نتايجي كه اين تمايز ميگيرد با كانت متفاوت است. واژه «نومن» را نخستين بار افلاطون به كار برده بود و مقصودش از آن واقعيت بود چنانكه به خودي خود وجود دارد و عقل ميتواند بدان پيببرد. در فلسفه كانت، «نومن» مقابل «فنومن» است. از ديدگاه كانت «نومن» آزاد از زمان و مكان و انديشه ما و بنياد «فنومن» است. اما «فنومن» جهان پديدارهاست و چون در زمان و مكان واقعند قابل شناخت هستند و عقل نظري ميتواند آنها را دريابد. ميتوان گفت «نومن» در فلسفه شوپنهاور اراده يا خواست است. او همانند كانت بر اين باور است كه درك انسان از جهان و آنچه در آن است، مقيد به زمان و مكان است و بدون چنين قيد و شرطي شناخت امكانپذير نيست و شناخت تنها از طريق نسبتهاي زماني و مكاني و رابطه علت و معلولي حاصل ميآيد. شوپنهاور قلمرو مقيد به نسبتهاي زماني و مكاني و رابطه علي و معلولي را قلمرو فنومنها و ذات اين قلمرو را نومنها ميداند. در فلسفه او اين دوگانگي اگرچه حفظ شدهاست اما رابطه تنگاتنگي با يكديگر دارند. هيچ عيني نيست كه يكسره جدا و گسيخته از ديگر چيزها بر ما نموده شود. يعني تمامي بازنمودهاي ذهن ما (عين) به صورتي با بازنمسودهاي ديگر در پيوند است. در نظر وي تصور عين بدون ذهن شناسانده بيمعناست و «عين» چيزي نيست جز آن كه ذهن شناسانده به سوي عين ميدانست و عدم وجود نسبت علي و معلولي و زمان و مكان را براي ذات اشيا دليل بر يكچارچگي و وحدت آنها به حساب ميآورد. از ديدگاه او آنچه سبب تفاوت و تمييز بين اشيا ميشود همين رابطههاي نسبي است. او در ابتداي اثر اصلي خود يعني «جهان همچون خواست و بازنمود»[جهان همچون اراده و تصور] ميگويد: «جهان بازنمود[تصور] من است.» يعني تمامي جهان پديدار عيني (ابژه) است براي يك سوژه يا ذهن. همانطور كه گفته شد، شوپنهاور«نومن» را كه كانت معتقد بود ناشناختني است، "خواست" [اراده] مينامد. در واقع «خواست» به معناي باطن حركات جسماني است چيزي كه ميتوان به جاي آن از نيرو يا انرژي نيز نام برد. او تمام حركات بدني را ناشي از «خواست» ميداند و بر اين باور است آنچه كه در عالم پديدارها به تجلي درميآيد انرژي است. يعني جهان نومن در عالم فنومن به صورت انرژي به جلوه درميآيد و هر حركت و قدرتي حاوي اراده است. از آنجا كه واقعيت تجربي عينيت يافتگي يا نمود «خواست» متافيزيكي است ناگزير نمود «خواست زندگي» هم است و اين «خواست» كه كوششي بيپايان و كششي كور است هيچگاه از عمل باز نميايستد و به آرامش نميرسد.«خواست» همواره كوشيدن است و هرگز نرسيدن. او ريشه تمام شرها را بندگي «خواست» و فرمانبري از «خواست زندگي» ميداند و براي گريز از «بندگي خواست» دو راه پيشنهاد ميكند؛ يكي راه هنر و دومي راه رستگاري. او پناه آوردن به هنر و زيبايي و اشتغال به هنر را براي گريز موقت از وحشت جهان فنومنها و نومنها توصيه ميكند. به عقيده او تنها در هنگامه خلق اثر هنري و يا شناخت زيبايي است كه انسان از بار سنگين «خواست» آزاد ميشود. از ديدگاه او فرد در هنگام مشاهده به يك اثر هنري بايد مشاهدهگري بيتعلق شود چون اگر به ديده سودجويي به آن اثر بنگرد باز بنده «خواست» است اما اگر تنها و تنها ارزش هنرياش را در نظر آورد آنگاه مدتي از بندگي «خواست» آزاد ميشود. وقتي انسان براي كشف و درك زيبايي به اثر هنري بنگرد آنگاه ميتواند هنر را به عنوان امكاني براي شناخت ذات حقيقي امور مدنظر قرار دهد. عاليترين هنر شاعرانه نزد شوپنهاور تراژدي است چون در تراژدي سرشت حقيقي زندگي بشري را ميبينيم كه به قالب هنر ريخته شده. خود او ميگويد تراژدي يعني «آن درد ناگفتني، آن مويه بشريت، آن پيروزي شر و از پا درافتادن راستان و پاكان.» او موسيقي را نيز در زمره والاترين هنر قرار ميدهد و آن را نشانه خود «خواست» و ماهيت «شيء في نفسه» ميداند. در نتيجه انسان با گوش دادن به موسيقي از حقيقت نهفته در پديدارها كشف مستقيم ميكند. فرد اين حقيقتي را كه به صورت هنري بيان شده به صورتي عيني و بيتعلق دريافت ميكند. فلسفه او در اين زمينه بيش از همه براي «واگنر» موسيقيدان خوشايند بود. او خود را مظهر زنده برداشت شوپنهاور از نابغه ميدانست. در هر حال تاثير «شوپنهاور» بر «واگنر» انكارناپذير است. شوپنهاور در فلسفهاش از نبوغ هنري سخن به ميان ميآورد اما در باب ماهيت نبوغ هنري و نسبت نابغه به آدم عادي چندان به روشني سخن نميگويد و در نتيجه برداشتهاي متنوعي از آن ممكن است. او نبوغ را عاليترين شكل دانش آزاد از سلطه «خواست» ميداند. نخستين برداشت از اين نبوغ كه با باور عادي ما سازگارتر است توانايي آفرينش هنري است و برداشت دوم دلالت بر اين دارد كه هركس توانايي درك هنر و ژرفانديشي در آن را داشته باشد تا حدودي از نبوغ بهرهور است. بههرحال دو انگاره نبوغ و جنون در فلسفه هنر شوپنهاور نقشي كليدي دارند و فهم درست آنها ما را در فهم صحيح فلسفه هنر اين فيلسوف ياري ميرساند شوپنهاور در صندلي راحت افتاده و سرش روي سينه خم شدهبود. خانم صاحبخانه پرسيد: « آقاي شوپنهاور، مريض هستيد؟» ولي چون جوابي نشنيد و نزديكتر رفت مشاهده كرد آن بدبين سالخورده ديده از جهان بربسته است ولي لااقل در آخرين دم تبسمي بر لب دارد.
ماخذ: روزنامه شرق شماره 31
مدیر تالار مهدویت
مدیر تالار فلسفه و کلام
id l4i: hoosianp_rasekhoon
mail yahoo: hoosianp@yahoo.com
ان الوصول الی الله سفر لا یدرک الی بامتطاء الیل
رسیدن به لقاء پروردگار میسور نیست مگر با درک نشاهه شب