0

مجله ادبیات

 
mohammad_43
mohammad_43
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : فروردین 1388 
تعداد پست ها : 41934
محل سکونت : اصفهان

پاسخ به:مجله ادبیات
پنج شنبه 28 مرداد 1389  10:35 AM

مرصاد العباد

    نجم‌الدين رازي           مرصاد العباد

آفرينش آدم

حقّ- تعالي- چون اصنافِ‌ موجودات مي‌آفريد، ‌از دنيا و آخرت و بهشت و دوزخ، وساط گوناگون در هر مقام بر كار كرد. چون كار به خلقتِ‌ آدم رسيد گفت: ‍‍«اني خالق بشراً من طين. » خانة آب و گل آدم من مي‌سازم. جمعي را مشتبه شد گفتند خلق السماوات و الارض نه همه تو ساخته‌اي؟ گفت: اينجا اختصاصي ديگر هست كه اگر آنها به اشارت «كُن» آفريدم كه: «اِنَّما قولنا لشيء اذا اردناهُ‌ ان نقول له كن فيكون »،‌ اين را به خودي خود مي‌سازم بي‌واسطه كه در و گنج معرفت تعبيه خواهم كرد.
پس جبرئيل را بفرمود كه برو از روي زمين يك مشت خاك بردار و بياور. جبرئيل- عليه‌السلام برفت،‌ خواست كه يك مشت خاك بردارد.
خاك گفت:‌ اي جبرئيل، چه مي‌كني؟
گفت: تو را به حضرت مي‌برم كه از تو خليفتي مي‌آفريند.
سوگند برداد به عزّت و ذوالجلالي حقّ‌ كه مرا مبر كه من طاقتِ قرب ندارم و تابِ آن نيارم من نهايتِ بُعد اختيار كردم،‌ تااز سطواتِ قهر الوهيّت خلاص يابم، كه قربت را خطر بسيارست كه: «وَالمُخلصون علي خطر عظيم »

نزديكـان را پيـش برود حيـرانــي
كـايشــان دانــند سيـاستِ‌ سلطـانــي

جبرئيل، چون ذكر سوگند شنيد به حضرت بازگشت. گفت: خداوندا، تو داناتري، خاك تن در نمي‌‌دهد.
ميكائيل را فرمود تو برو. او برفت. همچنين سوگند برداد.
اسرافيل را فرمود تو برو. او برفت. همچنين سوگند برداد. برگشت.
حق- تعالي- عزرائيل را بفرمود: برو، اگر به طوع و رغبت نيايد به اكراه و اجبار برگير و بياور.
عزرائيل بيامد و به قهر، يك قبضة خاك از رويِ‌ جملة زمين برگرفت. در روايت مي‌آيد كه از روي زمين به مقدار چهل اَرَش، خاك برداشته بود بياورد، آن خاك را ميان مكّه و طائف فرو كرد. عشق حالي دو اسبه مي‌آمد.
خاك آدم هنوز نابيخته بود
عشق آمده بود و در دل آويخته بود

اين باده چون شير خواره بودم خوردم
ني‌ني، مي و شير با هم آميخته بود

اول شرقي كه خاك را بود، اين بود كه به چندين رسول به حضرتش مي‌خواندند،‌ و او ناز مي‌كرد و مي‌گفت: ما را سَرِ اين حديث نيست.
حديثِ من ز مفاعيل و فاعلات بُوَد
من از كجا؟‌ سخن سرّ مملكت زكجا؟

آري، قاعده چنين رفته است،‌ هر كس كه عشق را منكرتر بُوِد، چون عاشق شود، در عاشقي غالي‌تر گردد. باش تا مسئله قلب كنند.
منكر بودن عشق بتان را يك چند
آن انكارم، مرا بدين روز افگند.

جملگيِ ملايكه را در آن حالت، انگشتِ تعجب در دندانِ تحيّر بمانده كه آيا اين چه سرّ است كه خاكِ ذليل را از حضرتِ عزّت به چندين اعزاز مي‌خوانند،‌ و خاك در كمالِ مذلّت و خواري با حضرت عزّت و كبريايي، چندين ناز و تعزّز مي‌كند و با اين همه، حضرتِ غنا و استغنا، با كمالِ غيرت، بترك او نگفت و ديگري را به جايِ او نخواند و اين سرّ با ديگري در ميان ننهاد. بيت:
همسنگ زمين و آسمان غم خَوردم
نه سير شدم، نه يار ديگر كردم

آهو به مَثَل رام شود با مردم
تو مي‌نشوي، هزار حيلت كردم

الطافِ الوهيّت و حكمتِ‌ ربوبيّت، به سرّ ملايكه فرو مي‌گفت: «اني اعلم ما لا تعلمون» شما چه دانيد كه ما را با اين مشتي خاك, از ازل تا ابد چه كارها در پيش است؟
عشقي است كه از ازل مرا در سر بود
كاري است كه تا ابد مرا در پيش است

معذوريد، كه شما را سر و كار با عشق نبوده است. شما خشك زاهدانِ صومعه‌نشينِ حظايرِ قدس‌ايد، از گرمروان خراباتِ عشق چه خبر داريد؟
سلاميتان را از ذوق حلاوتِ ملامتيان چه چاشني؟
دردِ دلِ خسته، دردمندان دانند
نه خوش‌منشان و خيره خندان دانند
از سرّ قلندري تو گر محرومي
سرّي است در آن شيوه كه رندان دانند

روزكي چند صبر كنيد، تا من برين يك مشتِ خاك، دستكاريِ قدرت بنمايم، و زنگارِ ظلمتِ خلقيّت، از چهرة آينة فطرتِ او بزدايم، تا شما درين آينه، نقشهاي بوقلمون بينيد. اول نقش، آن باشد كه همه را سجدة او بايد كرد.
پس، از ابرِ كرم، بارانِ محبّت، بر خاكِ آدم باريد و خاك را گِل كرد، و به يدِ قدرت در گِل از گِل دل كرد.
از شبنمِ عشق، خاك آدم گِل شد
صد فتنه و شور در جهان حاصل شد
سر نشتر عشق بر رگِ روح زدند
يك قطره فرو چكيد، نامش دل شد

جملة ملأ اعلي كرّوبي و روحاني،‌ در آن حالت،‌ متعجب‌وار مي‌نگريستند، كه حضرتِ جلّت به خداونديِ خويش، در آب و گل آدم، چهل شبانروز تصرّف مي‌كرد،‌ و چون كوزه‌گر كه از گِل كوزه خواهد ساخت، آن را به هر گونه مي‌مالد و بر آن چيزها مي‌اندازد، گِلِ آدم را در تخمير انداخته كه: «خلق الانسان من صلصال كالفخّار»
و در هر ذرّة از آن گِل، دلي تعبيه مي‌كرد و آن را به نظر عنايت، پرورش مي‌داد و حكمت ]ازلي[ با ملائكه مي‌گفت: شما در دل منگريد در دل نگريد.
گـر من نظـري به سنـگ بر بگمـارم
از سنـگ, دلـي سوختـه بيـرون آرم

در بعضي روايت آن است كه چهل هزار سال, در ميان مكّه و طايف با آب و گل آدم از كمالِ حكمت, دستكاري قدرت مي‌رفت, و بر بيرون و اندرون او, مناسبِ صفاتِ خداوندي, آينه‌ها بر كار مي‌نشاند, كه هر يك مظهر صفتي بود از صفات خداوندي, تا آنچِ معروف است, هزار و يك آينه, مناسبِ هزار و يك صفت, بر كار نهاد.
صاحبِ جمال را اگر چه زرّينه و سيمينه, بسيار باشد, اما به نزديكِ او هيچّيز, آن اعتبار ندارد كه آينه؛ تا اگر در زرّينه و سيمينه, خللي ظاهر شود, هرگز صاحب جمال به خود عمارتِ آن نكند. ولكن اگر اندك غباري, بر چهرة آينه پديد آيد, در حال به آستينِ كَرَم به آزرم تمام, آن غبار از روي آينه بر مي‌دارد و اگر هزار خروار, زرّينه دارد, در خانه نهد يا در دست و گوش كند, اما روي از همه بگردانَد و روي فرا رويِ او كند.
ما فتنه بر توييم تو فتنه بر آينه
ما را نگاه در تو, تو را اندر آينه
تا آينه جمال تو ديد و تو حُسنِ خويش
تو عاشقِ خودى, ز تو عاشق‌تر آينه
عشقِ رويت مرا چنين يكرويه
ببريد ز خلق و رو فراروي تو كرد

و در هر آينه كه در نهادِ آدم بر كار مي‌نهادند, در آن آينة جمال نُماي, ديدة جمال بين مي‌نهادند, تا چون او در آينه به هزار و يك دريچه خود را ببيند, آدم به هزار و يك ديده او را بيند.
در من نگري, همه تنم دل گردد
در تو نگرم, همه دلم ديده شود

اينجا, عشق معكوس گردد, اگر معشوق خواهد كه از و بگريزد, او به هزار دست در دامنش آويزد. آن چه بود كه اول مي‌گريختي و اين چيست كه امروز در مي‌آويزي؟
-
آري, آنگه ازين مي‌گريختم, تا امروز در نبايد آويخت.
توسني كردم, ندانستم همي
كز كشيدن, سخت‌تر گردد كمند

آن روز گِل بودم, مي‌گريختم, امروز همه دِل شدم در مي‌آويزم. اگر آن روز به يك گِل دوست داشتم, امروز به غرامتِ آن به هزار دل دوست مي‌دارم.
بيت:
اين طرفه نگر كه خود ندارم يك دل
و آنگه به هزار دل تو را دارم دوست

همچنين, چهل هزار سال, قالبِ آدم ميان مكّه و طايف افتاده بود. و هر لحظه از خزاينِ مكنونِ غيب, گوهري ديگر لطيف و جوهري ديگر شريف, در نهادِ او تعبيه مي‌كردند, تا هرچِ از نفايسِ خزاينِ غيب بود, جمله در آب و گِلِ آدم, دفين كردند.
چون نوبت به دل رسيد گِلِ دل را از ملاط بهشت بياوردند و به آبِ حياتِ ابدي سرشتند, و به آفتابِ سيصد و شصت نظر, بپروردند.
اين لطيفه بشنو كه: عدد سيصد و شصت از كجا بود؟ از آنجا كه چهل هزار سال بود تا آن گِل در تخمير بود. چهل هزار سال, سيصد و شصت هزار اربعين باشد, به هر هزار اربعين كه بر مي‌آورد, مستحق يك نظر مي‌شد. چون سيصد و شصت هزار اربعين بر آورد, مستحق سيصد و شصت نظر گشت.
يك نظر از دوست و صد هزار سعادت
منتظرم تا كه وقتِ آن نظر آيد

چون كارِ دل به اين كمال رسيد, گوهري بود در خزانة غيب, كه آن را از نظرِ خازنان, پنهان داشته بود و خزانه داريِ آن, به خداوندي خويش كرده. فرمود كه آن را هيچ خزانه لايق نيست. الاّ حضرتِ ما, يا دلِ آدم.
آن چه بود؟ گوهرِ محبّت بود كه در صدفِ امانتِ معرفت, تعبيه كرده بودند, و بر ملك و ملكوت عرضه داشته, هيچ كس استحقاق خزانگي و خزانه‌داري آن گوهر نيافته.
خزانگي آن را دل آدم لايق بود كه به آفتابِ نظر پرورده بود, و به خزانه‌داريِ آن جانِ آدم شايسته بود كه چندين هزار سال از پرتو نور صفاتِ جلالِ احديّت, پرورش يافته بود. بيت:
با آن نگار, كار من آن روز اوفتاد
كآدم ميان مكّه و طايف فتاده بود

عجب در آنكِ چندين هزار لطف و عاطفت, از عنايتِ بي‌علّتِ با جان و دلِ آدم در غيب و شهادت مي‌رفت, و هيچ كس را از ملائكة مقرّب در آن محرم نمي‌ساختند, و ازيشان, هيچ كس آدم را نمي ‌شناختند. يك بيك بر آدم مي‌گذشتند و مي‌گفتند: آيا اين چه نقش عجيب است كه مي‌نگارند؟ و باز اين چه بوقلمون است كه از پردة غيب بيرون مي ‌آورند؟
آدم به زير لب آهسته مي‌گفت: اگر شما مرا نمي‌شناسيد, من شما را خوب مي ‌شناسم, باشيد تا من سر ازين خواب بردارم, اسامي شما را يك بيك برشمارم. چه از جملة آن جواهر كه دفين نهاده است, يكي علم جملگي اسماست؛ «وَ عَلَّمَ آدَمَ الاَسماءَ كُلَّها ... »
(
مرصادالعباد, به اهتمام دكتر محمد امين رياحي, 75-68)
---------------------------------------------------------
1- «
اِنّي خالِقُ» : همانا كه من بشري از گِل مي‌آفرينم (ص 38-71).
2- «
اَنَّما قَولنا ... »: هرگاه ما اراده كنيم (ايجاد) هر جيزي را مي‌گوييم او را باش, پس (موجود) خواهد شد (نحل 16/40).
3- «
وَالمُخلِصُونَ ... » : پاكان در خطر بزرگي هستند. مولانا جلال الدين گفته است:
زانكه مخلص در خطر باشد مدام
تا ز خود خالص نگردد او تمام

استاد بديع‌الزمان فروزانفر در احاديث مثنوي نوشته است كه در شرح خواجه ايوُب, حديث نبوي است و در اتّحاف الساده المتّقين منسوب به سهل بن عبدالله تستري ذكر شده است (احاديث مثنوي ص 53).
4- «
اَنّي اَعلَمُ ... » : (خداوند فرمود) من چيزي (از اسرار خلقت بشر) مي‌دانم كه شما نمي‌دانيد (البقره 2/30, ترجمه الهي قمشه‌اي).
5- «
خَلَقَ الاِنسانَ ... » : آفريد انسان را از گِل خشكِ مانند گِل كوزه‌گران (الرحمن 55/14).
6- «
وَ عَلَّمَ ... » : و آموخت به آدم همة نام‌ها را (البقره 2/31).



سبك‌شناسي
نثر مرصادالعباد از شيواترين نثرهاي عرفاني فارسي است. همانگونه كه خود نجم‌الدين دايه در تأليف خويش مي‌گويد, اين كتاب را براي استفاده همة طبقات مردم و نه فقط خواصّ عرفا نوشته است و بدين سبب از همه متون عرفاني نظير كشف المحجوب و ترجمه رسالة قشيريّه و اسرار التوحيد و نظاير آنها, روانتر است و در عين حال از سبك و شيوه‌اي بسيار سنجيده و پخته و عباراتي كه دلنشيني مضامين و مفاهيم عرفاني را با زيبايي كلام ظاهر مي‌آميزد برخوردار است.
در مرصادالعباد نثر آهنگين است اما همچون نثر مقامات, تصنّعي به چشم نمي‌خورد, شيوه‌اي را كه سعدي در اواسط قرن هفتم در گلستان به اوج مي‌رساند كه در كمال شيوايي و سجع و ايجاز, خواننده, زبان سعدي را محاوره‌اي احساس مي‌كند, در نثر مرصاد در مرتبتي فروتر احساس مي‌شود آميخته بودن شعر و بخصوص اشعار گزيدة عرفاني, چاشني كلام او مي‌شود.
با آنكه براي استناد و استشهاد ناگزير است به عبارات و جملات عارفان كه گاه به عربي يا دست كم حاوي اصطلاحات و تعبيرات عرفاني است توسّل جويد آن عبارات را آن چنان مي‌آورد كه با نثر شيوايش يك دست مي‌شود و گويي خواننده همه جمله‌ها را به فارسي مي‌خواند. اين احساس طبعاً در استناد به آيات قرآني و احاديث نبوي كه خوانندة متون عرفاني با آنها آشنايي بيشتر دارد, بيشتر محسوس است.
نجم‌الدين چون خود ذوق شعري داشته و شاعر بوده است در لابلاي عبارات مرصاد, اشعاري از سنايي و ديگر شاعران آورده است و بعضي ابيات نيز سرودة خود اوست اما چون شعرشناس است و مي‌داند كه در شعر همپاية بزرگاني چون سنائي نيست در گنجاندن اشعار خود در ميان نثر اصراري ندارد و اشعار مناسب ديگران را در موارد متعدد بر شعر خود ترجيح مي‌نهد و انتخاب مي‌كند.
چون كتاب را در آغاز قرن هفتم نگاشته است از جهاتي به نثرهاي قرن هفتم و در اكثر موارد, به نثر قرن ششم شبيه است.
مرحوم بهار دربارة ويژگيهاي لفظي و نحوي نجم‌الدين به مواردي اشاره كرده است كه خلاصه‌اي از آن را براي مزيد اطلاع خوانندگان نقل مي‌كنيم:
1.
فعل بودن را به تمام صيغه‌ها استعمال مي‌كند و گاه به ندرت به جاي «بُوَد» صيغة مضارع «هست» مي‌آورد.
2.
افعال انشايي را با ياء مجهول به صورت قديم, كمتر به كار مي‌برد.
3.
ياء تأكيد بر سر افعال از مصدر و ماضي و فعلهاي نفي نمي‌آورد.
4.
افعال ثقيل قديمي مانند: خفتيدن, خسبيدن, بيوسيدن, لخشيدن ... نمي‌آورد.
5.
اندر, ايدون, ايدر و ساير لغات كهنه را به كار نمي‌برد و «اوميد» به جاي اميد, «بيستاد» بجاي بايستاد و «برآمد» و «بافكند» كه از شيوه‌هاي املاء قديم است به كار نبرده است.
6.
در همه جا براي موصوف مونّث, صفت مونّث (به شيوة عربي) نياورده است.
7.
لغات تازي دشوار نمي‌آورد مگر لغاتي كه اصطلاح عرفاني است و ناگزير به استعمال آنهاست.
8.
دراستعمال استعاره وكنايه ومراعات النظيرواضداد نيزگاهي غوركرده وتفنن نموده است.
9.
لغات غير متداول و غريب فارسي نيز به كار نبرده است. (براي اطلاع بيشتر رك: سبك‌شناسي بهار, جلد سوم, ص 27-20)
ضمناً درصد لغات عربي مرصادالعباد 35 درصد است.
     

 

قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا کَیْفَ بَدَأَ الْخَلْقَ ثُمَّ اللَّهُ یُنشِئُ النَّشْأَةَ الْآخِرَةَ إِنَّ اللَّهَ عَلَى کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ (بگو در زمین بگردید و بنگرید خداوند چگونه آفرینش را آغاز کرده است، سپس خداوند به همین گونه، جهان را ایجاد می کند خداوند یقیناً بر هر چیز تواناست)   /عنکبوت20
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها