پاسخ به:مجله هنر / نقاشی
پنج شنبه 19 خرداد 1390 1:04 PM
موسیو ایوان اُ. ژیرار
|
ایوان اُ.ژیرار از هنرمندان فعال در عرصه نقاشی و آموزش هنر در سالهای قبل ۱۳۵۷ شمسی به شمار میآید. وی متولد ۱۹۳۲ میلادی در فرانسه میباشد كه سالها از عمر خود را در كشور ایران به امر تدریس در دانشكده هنرهای تزیینی (دانشگاه هنر فعلی) گذرانده است. بهگونهای كه بسیاری از اساتید هنر امروز شاگردان وی بهشمار میروند. حضور كوتاه وی پس از سالها دوری از كشور ما، پیشاپیش مغتنم مینمود تا دیگر بار هوای دوران شكوفایی هنرهای تجسمی ایران را تازه كنیم. موسیو ژیرار همچنان با همان روحیه شرقی زندگی میكند. از تكنولوژی گریزان است و معنویت در زندگی و آثار وی جایگاه ویژهای دارد. و از همین روست كه متأسفانه تصویری از آثار متأخر وی در دست نداریم. چرا كه او با رسانههای جمعی نسبتی ندارد و حتی یك سایت شخصی برای خود تدارك ندیده است. استاد ژیرار، فارسی را با لهجهی غلیظ فرانسوی صحبت میكند، به همین خاطر ما برخی كلمات او را سامان دادیم و ماحصل همین شد كه پیش روی شماست. در همینجا از آقای ایرج اسكندری كه امكان این ارتباط را فراهم آوردند تشكر مینمایم. اولین بار در سال ۱۹۶۲ میلادی بود كه به اینجا آمدم. در سال ۱۹۶۳ هم كه وزارت فرهنگ و هنر برقرار شد با من قرارداد بستند. در آن موقع بنا بود كه دانشكده هنرهای تزیینی شروع به كار بكند، آقای دكتر كیا به همراه چند استاد فرانسوی بهطور رسمی برای آموزش و كارهای دكوراتیو به اینجا آمده بودند. البته من از اینجا انتخاب شده بودم. آقای تجویدی كه دوست برادر من بود از من درخواست كار كرد. من برای تعطیلات آمده بودم. برادر من در اینجا یك كارخانه تأسیس كرده بود و از من خواست كه تعطیلات به ایران سفر كنم. در اینجا آقای تجویدی وقتی كار هنری من را دید گفت در اینجا به شما احتیاج داریم. من هم قبول كردم. زندگی من در فرانسه بود اما آن را ول كردم. اول یك قرارداد دوساله با من بستند و بعد برای دو سال دیگر آن را تمدید كردند. تمام خارجیهایی كه میآمدند اینجا بعد از چند سال میرفتند، اما من ماندم. چون به مردم اینجا علاقهمند شده بودم و دوستان زیادی داشتم. در اینجا با یك خانم ازدواج كردم و همینجا ماندم تا انقلاب. قبل از انقلاب یك سال تعطیلات داشتم كه منتهی، به واقعه میدان ژاله. داستان میدان ژاله را من در فرانسه شنیدم. از آنجا تلفنی كردم به دانشكده كه آیا دانشكده باز میشود یا نه؟ به من گفتند بیا همه چیز درست میشود. من در اول انقلاب اینجا بودم اما دانشگاه باز نشد و من گفتم دیگر برای چه اینجا بمانم، مجبور شدم بروم. میتوانستم با خانواده بمانم اما فكر كردم كه بهتر است كار دیگری بكنم به همین خاطر رفتم. و دیگر ۲۴ سال نیامدم. این اواخر خانواده تماس گرفتند و گفتند آنجا در آن مملكت چه میكنی بیا به منزل. و حالا خیلی خوشحالم كه اینجا هستم. ـ آیا شما از بدو افتتاح دانشكده هنرهای تزیینی در آنجا مشغول تدریس بودید؟ آره، سه سال اول شاگردی برای لیسانس و فوقلیسانس نبود. از سال چهارم اینها آغاز شد. من آتلیه هنر گرافیك لیسانس و فوقلیسانس را گرفتم. اما من بیشتر نقاش بودم. یكنفر فرانسوی دیگر هم بود كه اسمش «میشل برونه» بود كه نقاشی و نقاشی دیواری را تدریس میكرد. بعد از سه چهار سال كه او رفت و من آتلیه نقاشی را گرفتم. در همین موقع من تا اندازهایی فارسی را یاد گرفته بودم. تدریس تاریخ هنر را شروع كردم. تاریخ هنر نیمی از كار هست. نقاشی یك جواب است از كار دیگران. ما نمیتونیم نقاشی كنیم بدون آنكه بدانیم دیگران چكار كردهاند. دانشجویانی كه بعدها در هنر ایران مؤثر واقع شده باشند خیلیها بودند، مثلاً بهمن بروجنی كه بعدها شد رییس همان دانشكده و دانشجوی صمیمی ما بود. یكی دیگر را كه خیلی متأسف شدم فوت كرده. محمد فولادی بود. او اول از همه مرد فوقالعادهای بود. پدر من را درآورد تا فرانسه یاد بگیرد. اما او مترجم من هم بود و در هنگام كار كلمههایی را كه نمیدانستم او ترجمه میكرد. سهراب سپهری را از طرف برادرم شناختم. همان وقتی كه آمدم ایران. خیلی زود با هم دوست شدیم. یك پرتره فوقالعاده از او كشیدم و به او دادم. دو پرتره خیلی بزرگ دیگر هم از فروغ فرخزاد كشیدم كه الان نمیدانم دست كیست. چند روز پیش كه رفته بودم موزه سعدآباد، در سالن اول كار حسین كاظمی را دیدم. او دوست فوقالعادهای بود. وقتی آمد به پاریس آمد تا آخر زندگیاش با هم خیلی رابطه نزدیك داشتیم. در سالنهای دیگر كارهایی را دیدم كه صاحبانشان را میشناختم. كار پیلارام، تناولی و خیلیها بود كه تعجب كردم. با خودم گفتم مثل اینكه استاد بد و شل و ولی نبودهام. همكاران من در دانشكده هوشنگ كاظمی بود، وزیری، شیددل، خانم تریان و چند نفر فرانسوی دیگر. سالهای آخر زندگی حسین كاظمی با او بودم. حسین كاظمی مقدس بود. ارزشهای باطنی فوقالعادهایی داشت. كارش كشیدن یك انار بود. یك گل و یك سنگ. او رسیده بود. ریاضت زیادی كشیده بود اما حیف كه یكسال، یكسال و نیم آخر، دیگر خسته شده بود و نمیتوانستم بیش از یك ساعت پیش او باشم. با اینهمه خیلی مشتاق بود و میل داشت. چند مریضی مختلف داشت كه با عمل جراحی هم خوب نشد. با هم كوه میرفتم، من با شاگردانم دوست شده بودم، و دوستیمان ظاهری نبود، بلكه انسانی بود. اما بگذارید بگویم كه برای من چه اتفاقی افتاد در آن سالها. اول نقاشی درس میدادم و در منزل زیاد نقاشی میكردم تا درس تكراری ندهم. تجربه خودم را به بچهها منتقل میكردم. این یك كار زنده بود. اما در ایران آشنا شده بودم با موزیسینهای خوب. همه شاگردان آقای (نورعلی خان) برومند بودند. ابتدا درویشی را میشناختم كه تنبور میزد. از این موسیقی متعجب بودم كه بسیار روی اعصاب ما تأثیر میگذارند. وقتی هم كه به كار موزیسینهایی مثل آقای كیانی گوش میدادم برایم مثل این بود كه انگار معالجه میكنند. برای من كه فكرم غربی بود و فكرمان مبتدی بود و فقط یك نوع خاص را میشناختیم، این سؤال پیش آمد كه موسیقی معالجه میكند یعنی چه؟ كمكم شروع كردم به تار زدن. ستارهشناسی و نجوم هم كار كردم، دیدم كه كار زیاد میكنم. نقاشی، نجوم، تار، تدریس. به همین خاطر دیگر وقت ندارم و تار را كنار گذاشتم. لطفی، ذوالفنون، فرهنگفر، كیانی همه اینها دوست من شده بودند و میآمدند خانه من. وقتی با شجریان آشنا شدم و با هم رفتیم فستیوال طوس. خیلی تعجب كردم كه او میگفت؛ من قبل از این قرآن میخواندم. كمكم با موسیقی ایرانی آشنا شدم. یك دفعه هم رفتم به هندوستان، آنجا در مدارس یك درسی بود به نام «كُمو تراپی» یا همان رنگ درمانی. این برای من جالب بود. اصلاً موسیقی كه معالجه میكند یعنی چه؟ موسیقی یعنی چه؟ یعنی یك برق كه موج دارد و نیست و یك رابطه است بین انسان با صداهای مختلف. حالا سؤال این بود كه چرا موسیقی نمیتواند معالجه كند. كمكم این كاره شدم. وقتی رفتم به اروپا با یك نقاش خیلی معروف آشنا شدم بهنام كُنوال كه در دوره قرون وسطی كار میكرد. نقاشیهای این هنرمند یك بیماری خاص را معالجه میكردند. یك نوع بیماری كه از دانه جو آلوده به مردم منتقل میشد و بدن آنها جوشها و تاولهای سختی میزد. كسی نمیتوانست این درد را معالجه كند. تنها راهش این بود كه مردم بروند درون كلیسا وساعتها پای چند تا از نقاشیهای این هنرمند بنشینند و تماشا كنند. در واقع آن انرژی كه در آن تابلوها بود كمكم مردم را خوب میكرد. از خودم پرسیدم این یعنی چه؟ الان پس از دوازده سیزده سال كار مداوم میتوانم بگویم دیگر نقاشی برای من كار زیبایی، مُد روز و ایسم نیست، نقاشی برای من انرژی است. باید بفهمیم كه رنگ یعنی چه و چه نوع انرژی را پخش میكند و همچنین مواد دیگر نظیر ریتم و ... ... در این صورت میتوانیم مردم را با نقاشی معالجه كنیم، نه اینكه تنها به قشنگی، آنها را محدود كنیم. در گذشته نقاشی در تمامی تمدنها فقط معابد بود و مقدس بود. الان چه شده كه به كار ظاهر و فروش محدود شده است. جوتو، سزان و ونگوگ كه از گرسنگی میمردند اما كار خودشان را میكردند، اگر در درون خود یك قدرت و یك نیرو نمیدیدند و اگر نمیدانستند كه میبایست بهجایی برسند، چگونه تن به این كارهای میدادند؟ با همین سؤالات رفتم بهسوی ایده هنر برای معالجه. البته در آن موقع ستارهشناسی هم خیلی كار كرده بودم. به همین خاطر سعی كردم آسمان و نقاشی را با یكدیگر مرتبط كنم. در یك نوع از ستارهشناسی عقیده بر این است كه وقتی یك نفر متولد میشود به مرحله جدیدی وارد میشود، تولد به معنای این است كه آدم قبلاً زنده بوده، و ۹ ماه در شكم مادر زندگی كرده و حالا از یك مرز عبور كرده، ما بند ناف را میبریم و آنموقع او به دنیا میآید، این مسئله رابطهای دارد با آسمان و منظومه شمسی كه یك رابطه انرژیك است. در علم ستارهشناسی میتوانی بفهمی كه چه انرژی بهخصوصی به این شخص داده شده است. یعنی اینكه خودش آمده تا استفاده كند و ما میتوانیم با این مسئله خیلی چیزها را در رابطه با انسان بفهمیم. بهخاطر آنكه آسمان میگردد و انسان هم بزرگ میشود و آسمان عوض میشود. حالا با این تجارب كه طی سالها به دست آوردهام فكر میكنم شاید بتوانم آن انرژی آسمانی را ترجمه كنم به زبان رنگ، فرم، ریتم و ... در موسیقی هم با دوستی سعی كردیم كه آسمان یك نفر را ترجمه كنیم به موسیقی. در این روش من سفارشهای زیادی از طرف مردم داشتم برای نقاشی از آسمان. این نقاشی یعنی یك نقاشی كامل كه خیلی سخت و جدی است. مثل یك پروژه مشكل است. جای آن كُره كجاست. آن ستاره از كجا انرژی میگیرد، درست مثل پرتره كه روابط چشم و دهان و بینی میبایست درست باشد، كار مشكل بود اما از ایده خودم مطمئن بودم. یكبار یك نفر آمد پیش من و گفت من بسیار از زندگی خسته شده بودم میخواستم كه خودكشی كنم. هر صبح كه از خواب بیدار میشدم نمیتوانستم این زندگی را تحمل كنم. اما چشم من با یكی از تابلوهای تو و رنگهای آن باز میشد و فكر میكردم یك روز دیگر میتوانم زندگی كنم. وقت فكر نكرده بودم به این مسئله اما آن نقاشی با انرژی خود، امید زندگی بخشیده بود. از این مسایل خیلی داستان دارم. یكی از دوستانم پیانو میزد و یك تابلوی من را آویخته بود مقابل چشمانش. كمكم عادت كرده بود كه چشم خود را به آن بدوزد و در همین زمانها موسیقی را بهتر مینواخت. یكروز به او گفتم كه میتوانی آن نقاشی را برای چند روز كه نمایشگاه دارم به من قرض بدهی، گفت بله، اما بعد از سه روز آمد كه نقاشی را به من پس بده كه كارم مشكل شده است. بهخاطر این تجربهها كه در ایران به دست آوردم توانستم كه راه دیگری را انتخاب كنم. راهی كه میگفت نقاشی انرژی هست و دلیلی بیش از زیبایی دارد. |
نویسنده : محمدحسن حامدی |