پاسخ به:مجله هنر / نقاشی
دوشنبه 16 خرداد 1390 3:04 PM
استاد پرویز کلانتری
|
پرویز كلانتری نقاش است. مقالات زیادی چاپ كرده و كاریكاتور هم كشیده است برای كتابهای درسی هم نقاشیهایی كشیده كه «حسنك كجایی؟» را همه به یاد می آورند، و تاكنون چهار كتاب چاپ كرده: «چهار روایت از شب سال نویی كه بر نیما گذشت»، «ولی افتاد مشكلها». «نیچه نه، فقط بگو: مشد اسماعیل» و «برگزیده ای از نقاشیهای پرویز كلانتری». این گفتگو هم داستان عجیبی داشت. چند ماهی را به دنبال این گفتگو دویدم. هر زمانی كه دست می داد، تماس می گرفتم و خواسته ام را تكرار می كردم و هر بار استاد بهانه ای برای فرار می تراشید تا این كه سرانجام نام «زاون قوكاسیان» در این میان كلیدی شد تا قفل باز شود. قرار گفتگو را كه گذاشتیم، نشانی ای داد كه بسیار نزدیك آتلیه «آیدین آغداشلو» بود، ولی نیم ساعتی سردر گم شدم تا محل را یافتم. این جا می خواهم اعترافی بكنم: همه زمان گفتگو یك طرف، پایان آن هم یك طرف؛ آن وقتی كه نویسندگان، كتابهایشان را برایم امضا می كنند؛ كه این بار هم این اتفاق افتاد. «پرویز كلانتری» كتاب «نیچه نه، فقط بگو، مشد اسماعیل»اش را برایم امضا كرد و به دستم داد. دزدكی نگاهی به یادداشت صفحه اول كتاب انداختم. نوشته بود: «ارادتمند پرویز كلانتری» و در سطر بالاتر: «نیچه نه، فقط بگو: علی شعار»! ●كویر شما را نقاش كرد یا این كه شما كویر را نقاشی كردید؟ ▪ به طور كلی هیچ وقت من سبك را انتخاب نكردم، بلكه سبك مرا انتخاب كرد. علتش هم زندگی جاری و تقدیر آن بود. مثلاً زمانی در دانشكده هنرهای زیبا به دانشجویان رشته معماری، طراحی درس می دادم و باید آنان را به ارگ بم، كاشان و این طرف و آن طرف می بردم تا از آن بناها، طراحی كنند. پنج سال آزگار من این موضوعات را به دانشجویان تعلیم می دادم و خود به آنها نگاه می كردم. بعد از پنج سال، تقدیر حكم كرد و موضوع نقاشیهای من شد: «چشم اندازهای حاشیه كویر». ● كارهای شما را كه نگاه می كنم می بینم آنها را به چند موضوع تقسیم كرده اید: سیاه در سیاه، كاهگلها، سقاخانه، عشایر و اگر اشتباه نكنم مینی مالها و اساطیر. این موضوعات از كجاها آمده؟ ▪ درباره «كویر»ها برایتان گفتم كه از دانشكده هنرهای زیبا شروع شد، اما چندین سال پیش موزه مردم شناسی برای برپایی یك موزه كاربردی عشایری از من درخواست همكاری كرد و وقتی آن جا رفتم و مشغول نقاشی از «جل»های عشایری شدم، آن قدر هندسه این جلها برایم زیبا بود كه ناگهان عشایر خودشان را به من تحمیل كردند (می خندد)؛ به خانه آمدم و به همسرم گفتم كه تا یك سال از من هیچ كاری نخواهد! خرج خانه را تنظیم كردم و یك سال تمام روی موضوع «همراه با عشایر» به كار پرداختم. این شد كه عشایر وارد زندگی من شدند. ● خب این از عشایر، در مورد «سقاخانه» چه؟ ▪ من در دانشكده های مختلف درس داده ام. در یكی از این دانشكده ها، دانشجویی برای رساله نهایی خود كه «فعل و انفعالات نقاشی معاصر ایران» را به عنوان موضوع انتخاب كرده، پیش من آمد تا به او كمك كنم، ولی دیدم كه هیچ اطلاعاتی درباره نقاشی مكتب «سقاخانه» ندارد و برانگیخته شدم تا برای نسلی كه این مكتب را فراموش كرده، دوباره احیایش كنم. در واقع مكتب «سقاخانه» عنوانی است كه «كریم امامی» به این گونه نقاشیها داد و گفت كه این نوع نقاشیها از عناصر داخل «سقاخانه» استفاده كرده اند. مكتب «سقاخانه» مكتبی بود كه نسلی از نقاشان كه عمدتاً از دانشكده هنرهای تزئینی آن زمان آمده بودند، به سراغش رفتند. البته سردمدار این جریان «پرویز تناولی» بود و «حسین زنده رودی». خب من برای این كه دیدم این دانشجو هیچ اطلاعی از این ماجرا ندارد، خودم یك دوره «سقاخانه» روی پاسپارتوی كاهگل مخصوص خودم، كار كردم. بنابراین مكتب «سقاخانه» را هم آن دانشجو به من القا كرد. بنابراین همان طور كه گفتم همیشه سبك، مرا انتخاب كرده است. ● خودتان را بیشتر به كدام سبك نزدیك می دانید و اگر سؤالم را به گونه ای دیگر مطرح كنم؛ با كدام دوره از نقاشیهایتان احساس نزدیكی بیشتری می كنید؟ ▪ من آن نقاشیهایی را كه دوست دارم، نمی فروشم. همسرم عنوان این گونه كارها را گذاشته: «حیف رنگ، حیف بوم»! اینها «مینی مال آرت» هستند. خیلی مختصرند. مثلاً یك خط ساده است و یا یك تكه كاهگل و یا هر چیز دیگری. گرایش من به طور كلی به هنر مینی مال است. می دانید كه من با ادبیات داستانی هم انس و الفت دارم و در آن جا هم به داستانهای مینی مال علاقه مندم. ● اما در این آخرین كتابی كه از شما به چاپ رسیده، یعنی «ولی افتاد مشكلها» داستانها زیاد هم مینی مال نیست! ▪ نه. من خیلی پراكنده كار كرده ام. گاهی اوقات دلم خواسته كارم بسیار آوانگارد باشد. مثل «تلویزیون گل اندود» كه محمدابراهیم جعفری نام «گله ویزیون» بر آن گذاشته. شیشه شفاف تلویزیون كه برای دیدن است را گل اندود كرده ام كه نبینم. بنابراین گاهی اوقات به همین سادگی كار خیلی مدرنی انجام می دهم و گاهی اوقات می خواهم مثل بچه آدم بنشینم و یك موضوع را دقیق نقاشی كنم. برای كار هیچ مانعی برایم وجود ندارد و اگر دلم خواست و هوای این را كردم كه خیلی طبیعی نقاشی كنم، به طبیعت بسیار بادقت نگاه می كنم. در داستانها هم این گونه هستم، گاهی اوقات یك صحنه و یا یك موضوع توصیف می شود و گاهی اوقات خیلی تند و به اختصار از یك موضوع عبور می كنم. ● «گله ویزیون» واكنش و احساسی بود كه به تلویزیون داشتید یا فكر كردید كه باید این كار را بكنید؟ چون دور و اطرافم را نگاه می كنم تلویزیونی نمی بینم. ضبط صوت و یا پیانو هست، اما خبری از تلویزیون نیست! ▪ تلویزیون در اتاق بالاست كه هنوز قندشكن حواله اش نشده (می خندد)! ولی من این مسأله را نوشته ام و اتفاقاً یكی از نوشته های خوب من همین «گله ویزیون» است و فكر می كنم در كتابی هم چاپش كرده ام. ● این نوشته را می توانید تعریف كنید؟ ▪ چرا كه نه؟ از نظر سبك راوی كه من باشم دو نفر شده ام، یكی خودم هستم و دیگری كودك درونم كه هر دو برابر تلویزیون نشسته ایم. كنترل در دست من است و مرتب این كانال و آن كانال می زنم و آن بچه من كه «پرویز» نام دارد، گریه می كند و می خواهد كارتون تماشا كند و آخر سر آن قدر عصبانی می شود كه لنگه كفشش را پرت می كند و شیشه تلویزیون را می شكند. در این داستان، این شیوه كه راوی دو قسمت شده، برایم نو بود، یكی خودش است و دیگری كودك درونش. آن كودك درون كه «من خموشم و او در فغان و در غوغاست» می زند و شیشه تلویزیون را خرد می كند. خلاصه داستان جالبی است. ● شما با یك حس مردم شناسی به سراغ نقاشی رفتید. این حس در شما بود یا وقتی كه شروع به كار كردید، این حس به وجود آمد؟ چون فكر می كنم كه بعد از «سیاه در سیاه» ناگهان شیوه كارهایتان عوض شد. ▪ حق با شماست. این حس از خیلی دور از من آمده، من در جوانی درگیر نقاشی كتابهای درسی شدم. سال ۱۳۳۶ كتابهای درسی را نقاشی كردم و به نشان دادن عناصر بومی در آنها خیلی علاقمند بودم و توجه داشتم. یعنی اگر من تصویری را برای كتاب نقاشی می كردم، در آن نقاشی برای قهرمان داستان، خانه و مجموعه ای كه پیرامونش است دقیقاً آدرس داده شده. الان هم به مناسبت دومین جشنواره كتابهای درسی، نقاشی من برای درس «حسنك كجایی؟» را پوستر كرده اند. حسنك و محیط اطرافش دقیقاً ایرانی هستند و در كارهای آن دوره ام به عناصر بومی بسیار توجه داشتم و این مسأله هنوز هم در من هست و در نقاشیهایم ظاهر می شود. در داستانهایم این وفاداری به عناصر بومی كه شما به مردم شناسی تعبیرش كردید، هم وجود دارد. ● می گویند هنرمند زمانی جهانی می شود كه هنرش از درون فرهنگ بومی خود به وجود بیاید، با این حساب، شما خود را یك هنرمند جهانی به حساب می آورید؟ ▪ بحث خیلی پیچیده ای است كه باید بشكافیمش. جهانی شدن برای ما یك تقدیر تاریخی است، چه دوست داشته باشیم و چه نداشته باشیم این اتفاق می افتد، اما در عین حال ما حق داریم كه با كوله باری از ارزشها و میراث فرهنگیمان وارد آن شویم. اما مسأله این است كه من این مسأله را به گونه ای خاص می بینم. هنرمندی كار می كند و اثری را خلق می نماید. در حقیقت هنرمند با این كار خود، هستی اش را توجیه می كند. این هستی برای من بومی است، چون نمی توانم ایرانی باشم ولی ادای آمریكاییها را درآورم. بنابراین خصوصیات بومی خود را نشان می دهم و بیان می كنم. از این خاستگاه است كه اگر هنرمند با صداقت كار كرده باشد، جهان آن را می پذیرد و قبول می كند و هنرمند جهانی می شود. ● اتفاقاتی كه در دهه های ۳۰ و یا ۴۰ ایران افتاد باعث شد كه بسیاری از هم نسلان شما به سبك و سیاق خاصی در آثارشان دست پیدا كنند. این اتفاقات چه تأثیری بر كارهایتان گذاشت؟ ▪ آن زمانی كه جوانی ما گذشت، زمانه پرسر و صدای «زنده بادها» و «مرده بادها» بود. من امروز اصلاً آدمی سیاسی نیستم اما در جوانی مثل بقیه جوانان هم نسل خودم درگیر زنده باد و مرده بادهای دوران ملی شدن صنعت نفت بودم و بهای آن را پرداختم و به دلیل پخش كردن یك اعلامیه بعد از كودتای ۲۸ مرداد، یك ماه زندان رفتم. ● یعنی وقتی كه از زندان آزاد شدید، سیاست را كنار گذاشتید و در كنج خلوت خود به هنر پرداختید؟ ▪ نمی شود گفت كنج خلوت. زندان رفتن به من فهماند كه اصلاًَ آدم سیاسی نیستم و نمی توانم مسؤولیت یك جریان سیاسی را بر عهده بگیرم. ● تا این جا درست، اما نگفتید كه چه تأثیری بر آثارتان گذاشت. ▪ می توان اسمش را یك جور ملی گرایی گذاشت كه همچنان و تا امروز هم ادامه پیدا كرده. بعد از انقلاب اسلامی هم ما این را می بینیم. یعنی شاید یك معنای انقلاب اسلامی این بود كه ملتی به دنبال هویت خودش می گشت، كه این ارزیابی مجدد در تمامی زمینه ها اتفاق افتاد. در مسایل شخصی و خانوادگی هم، در قلمرو سیاست، فلسفه، اندیشه، ایدئولوژی و... هم. یعنی ملتی به یك ارزیابی مجدد واداشته شد تا به این سؤال پاسخ دهد كه: «من كیستم؟» این مسأله خیلی اهمیت دارد. من كم كم به امور خیریه علاقه مند شدم و به خلق آثار هنری و ارشاد نسلهای بعدی؛ ارشاد به مفهوم سوادآموزی. برای سوادآموزی خیلی اهمیت قائل هستم و به جامعه «یاوری»، كه مدرسه می ساخت، كمك كردم و با آنان همراه شدم و در جنوب خراسان صدها مدرسه ساختیم و به این نتیجه رسیدم كه علت و علل همه محرومیتها و عقب افتادگیمان، جهل است. وقتی مدرسه بسازیم، بچه ها می توانند شكفته شوند؛ آخر آنها حق دارند كه درس بخوانند و من فكر می كنم این مسؤولیت را دارم تا كاری كنم كه بچه ها درس بخوانند. ● یعنی حتی آن زمان كه موزه هنرهای معاصر و یا گالریهای خصوصی بسته شد، هیچ تأثیری بر زندگی شما نگذاشت؟ ▪ می خواهم چیزی برایتان بگویم. زمان جنگ، درست همان موقعی كه كردستان را می زدند و داغان می كردند، به جای این كه جنگ را تصویر كنم، در مجموعه «همراه با عشایر» كردها را نقاشی كردم كه در مراسم عروسی شان «چوبی» می رقصند. نه این كه من این جنگ را، به عنوان دفاع مقدس قبول نداشته باشم كه بسیار هم قبول دارم، ولی واكنش من نسبت به آن این گونه بود. اجازه بدهید خاطره ای برایتان تعریف كنم. زمانی هنرمندی سوئدی به نام «بومن» از هنرمندان جهان تقاضا كرد كه برای مشاركت در ایجاد نمایشگاهی مدرن برای بیان صلح، آثار هنری خود را بفرستند. من مشتی خاك را با كیسه ای كاه برایش فرستادم و در نامه ای خطاب به او نوشتم: «پیشنهاد شما گه گامی است هنرمندانه به سوی صلح، برای من ایرانی كه هشت سال تمام مصایب جنگی را در كشورم داشته ام، بسیار خوشحال كننده است. مشتی خاك از سرزمین پهناور ایران را برایتان می فرستم. خاك سرزمینی كهنسال را كه در گذشته ها سهم بزرگی در تمدن بشری داشته است. خاك سرزمینی را كه اگر چه همواره در معرض تاخت و تاز بیگانگان بوده، ولی شعر و ادبیاتش آكنده از دوستی و عشق و مهر بین انسانهاست، و همچنین كیسه كاهی از گندمزارهایی كه هشت سال آزگار در آتش جنگی ناخواسته سوختند و خوشحالم كه از كشوری جنگ زده در نمایشگاهی برای صلح شركت می كنم. (این جا اشكی كه از ابتدای این خاطره در چشمانش حلقه زده بود، فرو می ریزد و گفتگو چند دقیقه ای قطع می شود.)● معذرت می خواهم، فكر می كنم كه سؤال بدی را پرسیدم... ▪ نه. جان كلام بود. آخر می دانی، دفاع معنا دارد، ولی جنگ!... تا وقتی می توان از صلح گفت، چرا از جنگ؟ اصلاً صلح برایمان خوب است یا جنگ؟ ● جواب كه كاملاً واضح است. احتیاج به صلح و از آن بالاتر آرامش داریم تا بتوانیم كار كنیم و بسازیم. (سكوتی طولانی بین هر دو طرف)می توان این گونه نتیجه گرفت كه شما هیچ وقت از راه فروش آثارتان گذران نكرده اید و نقاشی مشغولیتی شخصی برایتان به حساب می آمده؟ ▪ نه. واقعیت این است كه ما ایرانیها با احساسات قرن هفدهمی در قرن بیست و یكم زندگی می كنیم! یعنی ایرانی فكر می كند كه فروختن نقاشی قباحت دارد، زشت است و بد، ولی یك نقاش قرن بیست و یكم از این كه نقاشیهایش را در یك گالری می گذارد و می فروشد و از پول آن گذران می كند، هیچ شرمنده نیست. من هم همین كار را می كنم. من نقاشی معاصر و امروزی هستم. در قرن هفدهم زندگی نمی كنم كه با فروتنی گوشه ای بنشینم و منزوی باشم. با بقیه مردم زیر این آسمان زندگی می كنم، نقاشی می كشم، روی دیوار می گذارم و كسی می آید و آن را می خرد و از این راه گذران زندگی می كنم. یعنی از فروش نقاشی شرمنده نیستم، اما فاجعه آن جاست كه بخواهم تابعی از متغیر بازار شوم. این خطری است كه همه هنرمندان را تهدید می كند. ● در تغییراتی كه در دوره های مختلف كاریتان داشته اید چقدر موادی كه استفاده كرده اید، تغییر كرده است؟ ▪ الان كه با شما صحبت می كنم رغبت من به كار كردن مستقیم با ماده است و از آن فراتر، كار كردن با اشیا، یعنی یك مجموعه تلویزیون دارم و مجموعه ای ساعت. یعنی خود ساعت است و هیچ كار روی آن نمی كنم. ● همان ساعتی كه در كاهگل كاشته اید؟ ▪ بله. اشیا مستقیماً فكری را در من بیدار می كنند كه پرداختن به آن اشیا برایم بسیار دلپذیر است تا نقاشی كردنشان، و به طور كلی از كارهایی كه به شیوه كولاژ ساخته می شوند، بسیار خوشم می آید. «سقاخانه»ها به من این امكان را می داد كه از مواد گوناگون، نظر قربانیها، دخیلها و گچ و گل و هر چیز دیگری بتوانم استفاده كنم و یك كولاژ بسازم. بنابراین كار كردن با مواد را دوست دارم. در ادبیات هم به كولاژ كردن علاقه مندم، یعنی نوشته ام به گونه ای است كه تكه های مختلف، با زبان و واژگان گوناگون سر هم می شوند تا یك اثر داستانی را به وجود آورند. آخرین كاری كه در دست دارم، رمانی است كه به شدت این در هم آمیختگی زبانهای گوناگون در آن وجود دارد. عنوان این رمان «خداحافظ آقای شاگال» است كه در آن زبانهای مختلف به كار رفته. البته این رمان هنوز چاپ نشده. ● یعنی «عجایب المخلوقات» چاپ شد؟ ▪ نه، این كتاب همان است. از «عجایب المخلوقات» خیلی استفاده كردم. با زبان و نثر آن و چیزهایی از دوره قاجار، زبان روزنامه، زبان رادیو، بروشورها، كاتالوگها و...؛ همه اینها دست به دست هم دادند كه گونه ای كولاژ در ادبیات داستانی به وجود بیاورم. ● اصلاً چه شد كه این گونه كار كردید؟ یعنی از روزنامه نگاری به نقاشی آمدید و از نقاشی به داستان نویسی و در كنارش نقاشی. ▪ راستش را بخواهید در ابتدا یك كاریكاتوریست بودم. زمانی كه دبیرستان می رفتم كاریكاتور می كشیدم و بنابراین با روزنامه سروكار داشتم. گاهی به هیأت تحریریه یك روزنامه می رفتم و با نویسندگان روزنامه و با شاعرانی كه در آن كار می كردند انس و الفت داشتم. بعدها در قلمرو كار گرافیك تنها به كتابهای درسی پرداختم و بعد از دانشكده، به طور كاملاً حرفه ای فقط نقاشی كردم، ولی همیشه نوشتن، عشقی برایم بود. می نوشتم بدون این كه بفهمم برای چه می نویسم و چه استفاده ای از آن خواهد شد. در هر شماره درباره نقاشان هم عصر خودم داستانواره هایی می نوشتم با برداشتی كمرنگ از زندگی این عزیزان و این همچنان ادامه پیدا كرد و الان كه روبه روی شما نشسته ام، آخرین داستانم بسیار عجیب و غریب است. ● می توانید درباره این داستان آخر توضیح بیشتری بدهید؟ ▪ بله. راوی داستان از فروش نقاشیهایش گیتاری خریده بود و به كوه زده و در هوایی بارانی، جلوی دهانه غاری آتشی روشن كرده و تا سحر ترانه های دلخواهش را می زند. بعد می بیند كه عده ای شبیه افغانیها، با همان نوع لباس و سگی زیبا از غار بیرون می آیند و با زبانی صحبت می كنند كه راوی زبان آنها را نمی فهمد و آن گروه در برابر چاشتی كه راوی به آنها می دهد سكه ای قدیمی كه هیچ معنایی ندارد، می دهند و با راوی به شهر می آیند. راوی در ابتدا خیال می كند كه این گروه عده ای هستند كه در آن غار برای یافتن زیرخاكی كند و كاو كرده اند، ولی آن قدر افراد این گروه با شخصیت هستند كه از این پیش داوری خود شرمنده می شود. این گروه همراه راوی در شهر كه همه چیزش برای غارنشینان عجیب است به بنیاد «گلشیری» می روند و راوی، آنان را به «حسین محمدی» نویسنده جوان افغانی كه به خاطر كتاب «انجیرهای سرخ مزار» جایزه گرفته، معرفی می كند، چون فكر می كند كه زبان آنان پشتو است، ولی «محمدی» هم زبان آنان را نمی فهمد. یكی از زبان شناسان كه در آن جمع است به موضوع علاقه مند می شود و همراه با گروهی از یونسكو كه درباره زبانهای آركائیك و فراموش شده كار می كنند، به این گروه می پردازند و فیلمسازی هم می خواهد كه فیلمی مستند درباره شان بسازد و آن قدر با راوی تماس می گیرد كه او را ذله می كند. تا این كه یك روز كه راوی به هتل محل اقامت غارنشینان می رود، می بیند كه آنان رفته اند. از «حسین محمدی» می پرسد كه با «اصحاب كهف» چه كردی؟ و او جواب می دهد: آقای كلانتری، اصحاب كهف یعنی چه؟ شما عده ای افغانی را به من معرفی كردید كه می خواستند به افغانستان باز گردند و من به آنان كمك كردم! شما آن قدر در داستانی كه نوشته اید و خیالاتتان غرق شده اید كه همه آن خیالات را واقعیت پنداشته اید. راوی می فهمد كه اشكالی پیدا شده، مدتی پیش روانپزشك می رود. الان كه چند سالی گذشته راوی به ما می گوید كه الان خوب شده ام، ولی هنوز هم تردید دارم. چون نمی دانم آن فیلمساز چرا این همه اصرار داشت كه فیلمی درباره آنان بسازد؛ و داستان تمام می شود. داستانی رئالیستی/اساطیری است بر محور تعلیق. ● این جا دو مسأله وجود دارد. یكی این كه خودتان را خیلی وارد داستانهایتان می كنید. چون در یكی از داستانهای مجموعه «ولی افتاد مشكلها» شخصیتهای داستان از شما به عنوان نویسنده آن اسم می برند.... ▪ بله. این گونه است. در این داستان هم من به عنوان راوی حضور دارم. ● و مسأله دوم: این گونه كه موضوع داستانتان را باز می گویید فكر نمی كنید دیگران از این داستانها كه هنوز چاپ نشده، سوء استفاده كنند؟ ▪ سوء استفاده یعنی چه؟ ● یعنی از پیرنگ داستانتان استفاده كنند و داستانی با همان موضوع بنویسند؟ ▪ خدا پدرت را بیامرزد. حدود ۵۰ سال است كه نقاشی می كنم و عده ای كار من را كپی می كنند و می فروشند. ● به اسم خودشان یا نه نام شما؟ ▪ به اسم خودشان! ● برای جلوگیری از این مسأله كاری نكرده اید؟ ▪ با وكیلی صحبت كردم و وكیلم به آن شخص اعتراض كرد و او هم گفت كه دیگر این كار را نمی كند، ولی باز هم كارش را ادامه داد! به هر حال چون خسته شدم، او و كپی كردن كارهایم را رها كردم. به هر حال باكم نیست. من فقط كار خودم را می كنم. ● فكر نمی كنید با این همه كار مختلفی كه انجام داده اید به «از این شاخه به آن شاخه پریدن» متهمتان كنند؟ ▪ من به این گناه خودم اعتراف می كنم، ولی وقتی یك نیاز درونی می گوید كه الان بنشینم و این منظره را عیناً نقاشی كنم، چرا نباید این كار را بكنم؟ چون تلویزیون را گل گرفته ام اجازه ندارم به طبیعت نگاه كنم؟ ● آثاری كه نوشته اید با سكوت منتقدان ادبیاتی مواجه شد. این مسأله ناراحتتان نمی كند؟ ▪ زندگی من سه قسمت كاملاً مجزاست. همه جوانی ام با زنده باد و مرده باد گذشت. در دوره ای آثار «كافكا» و «بكت» و از این دست داستانها خواندم و به طرف آنها كشیده شدم و در پیری آدمی هستم كه با جهان و كائنات آشتی هستم و از هیچ چیز ناراحت نمی شوم. در جوانی می خواستم روی صحنه باشم و برایم دست بزنند، ولی الان چنین نیازی را حس نمی كنم. چند روز پیش در جشنواره كتابهای درسی روی صحنه بودم و برایم كف می زدند، اما الان دیگر آن آدم قدیم نیستم. |
علی شعار |
روزنامه قدس |