0

ميرزا محمد! الآن چه‎وقت سركار اومدنه پسر

 
mehdi0014
mehdi0014
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 287351
محل سکونت : آ.غربی-سولدوز

ميرزا محمد! الآن چه‎وقت سركار اومدنه پسر
شنبه 31 اردیبهشت 1390  6:27 PM

نسخه چاپي ارسال به دوستان
ميرزا محمد! الآن چه‎وقت سركار اومدنه پسر

خبرگزاري فارس: محمد كه ديد صاحب‎كارش به اين راحتي رضايت نمي‎دهد تا او برود، اخلاقش را عوض كرد؛ صبح‏ها دير سر كار مي‎آمد يا بعد از ظهرها زود مي‎رفت. يك روز صبح كه دير آمده بود،‌ پيكر به او گفت: ميرزا محمد! الآن چه‎وقت سر كار اومدنه پسر؟! ساعت نه صبحه! الآن نخست وزير هم رفته سر كارش، ولي تو تازه اومدي؟

وقتي فهميد صاحب كارگاه يهودي است ، تصميم گرفت از كارگاه بيرون برود. ابتدا مسئله را با من در ميان گذاشت، من مخالفت كردم و گفتم: تو مدتي اينجا كار كردي، حالا به جاي اين كه غرامتي ، چيزي بگيري ، داري بي سر و صدا از اينجا ميري ؟

گفت : من نه تنها غرامت نمي گيرم ، بلكه كاري مي كنم كه اگه يارو راضي نشه من برم، بيرونم كنه.
اول فكر مي كردم شوخي مي كند . اما يك روز گفت : مي خوام كاري بكنم .

گفتم : چه كاري ؟

گفت : فردا مي فهمي !

گفتم : چرا حالا نه ؟

گفت : دندون رو جيگر بذاري مي فهمي چون اگه امروز به تو بگم ، هم مزه كار از بين مي ره و هم ممكنه تو مانع بشي !

فردا كه رفتم سر كار ، او هم آمد . پيكر هم آمد ؛ همان صاحب كارمان . محمد رو به پيكر كرد و گفت : آقا پيكر ! از امروز راه تو سوا ، راه ما هم سوا ! بدي ، خوبي ، هرچه از ما ديدي ، بايد ببخشي !

پيكر كه اصلاً انتظار چنين لحظه اي را نداشت ، يك دفعه مثل برق گرفته ها خشكش زد .

ـ شوخي نكن !

محمد گفت : هيچ شوخي اي در كار نيست ، خيلي هم قضيه جديه . از امروز ديگه من كارگر تو نيستم . مي خوام براي هميشه از اين كارگاه برم بيرون .

پيكر دست برد و گره كراواتش را شل كرد تا راحت تر بتواند نفسش را بيرون بدهد .و مثل اين كه گره كراوات راه حنجره اش را گرفته بود؛ چون گره كه شل شد، صداي پيكر هم بلند شد: آخه براي چي ؟ اگه جرياني هست بگو من هم بدونم . اين بازي ها چه معني داره ؟ تو كه مي دوني اگه از اينجا بري من فلج مي شم. كارگاه مي خوابه پدر من درمي آد .

محمد صدايش را پايين آورد تا پيكر را آرام تر كند: اين بازي نيست، خيلي هم جديه . از امروز راه شما جدا، راه ما هم جدا .

پيكر گفت : مي گم براي چي ؟ حقوقت كمه ، زيادش مي كنم . زور مي گم؟ اجحاف مي كنم ؟

ـ نه هيچ كدوم از اينها نيست ، فقط يك كلام براي اين كه تو مسلمون نيستي و من مسلمونم . يه بچه مسلمون نمي تونه پيش يك نامسلمون كار كنه !

با شنيدن اين حرف ، پيكر از كوره در رفت . در حالي كه دانه هاي درشت عرق روي صورت او نشسته بود، گفت : حالا كه مي بيني به تو نياز دارم و مي خوامت منو قال مي ذاري مي ري ؟

محمد كه ديد صاحب كارش به اين راحتي رضايت نمي دهد تا او برود، اخلاقش را عوض كرد؛ صبح ها دير به سركار مي آمد و يا بعد از ظهرها زود مي رفت .
يك روز صبح كه دير آمده بود،‌ پيكر به او گفت : ميرزا محمد ! الان چه وقت سركار اومدنه پسر ؟! ساعت نه صبحه ! الان نخست وزير هم رفته سركارش ، ولي تو تازه اومدي ؟

محمد هم سر به سرش گذاشت : پيكر جان ! هيچي نگو كه دلم كبابه !

ـ براي چي ؟

ـ چون صبح كه داشتم مي اومدم سركار، سر همين چهارراه مولوي، يك اتوبوس خورد به يك تاكسي . راننده تاكسي بيچار آش و لاش افتاده بود گوشه خيابون، هيچ كي هم نبود كه اونو ورداره . اصلاً تقصير راننده تاكسي هم نبود، ‌اما كسي پيدا نمي شد كه از اون دفاع كنه، خونم به جوش اومده بود. شيطونه مي گفت برم جلو و بگيرم يقه اين راننده اتوبوس رو تا مي خوره بزنمش، اما باز هم …
حالا محمد گرم صحبت شده بود و كارگران ديگر هم دست از كار كشيده بودند و به حرف هاي او گوش مي دادند .
پيكر هم كه ناخودآگاه مجذوب حرفهاي او شده بود ،‌به خود آمد و گفت : آقا محمد تو رو به هر كي كه اعتقاد داري برو سر كارت . آقا ! من غلط كردم اگه به تو گفتم چرا دير اومدي . اصلاً تو هر وقت دلت مي خواد بيا سر كار، اما حالا ديگه اين بچه ها رو بيخودي علاف نكن . بذار كارشون رو بكنن . ببين چطوري اونها رو هم دور خودت جمع كردي ! تو اونها رو هم از كار انداختي.

من مي دانستم همه اين حركات به خاطر آن بود كه كار را به آنجا بكشاند تا پيكر به او بگويد : آقا نخواستيم تو رو ، راهت رو بگير و برو، ما رو به خير و شما رو به سلامت!

يك روز صبح آمد و گفت : آقا پيكر !

ـ بله !

ـ اين راديو رو خاموش كن .

ـ براي چه ؟

ـ براي اين كه داره موسيقي پخش مي كنه و موسيقي هم شنيدنش حرامه .

پيكر هيچي نگفت . فقط اول كمي چپ چپ نگاهش كرد و آن وقت دست كرد از توي جيبش يك دسته كليد درآورد و گذاشت روي ميز جلو محمد و گفت : بفرماييد قربان ! اين كليد دكان . سندش را هم به شما مي دهم . من هم رفتم . از امروز تو همه كاره اينجا هستي ! آقا اين چه حرفيه كه تو مي زني! يعني من حق ندارم توي كارگاه خودم راديو گوش كنم ؟
آن وقت با عصبانيت زد روي ميز و گفت : اصلاً غلط كردم، با اين شاگردي كه دارم؛ شاگردي كه اين جوري تو روي اوستاش واسته و بگه اين كارو بكن . اصلاً آقا تا حالا پدرم نتونسته به من همچين دستوري بده!

خوب كه ناليد ، دست كرد راديو را خاموش كرد و گفت : بفرماييد اين هم راديو ! ديگه امري بود ؟

محمد هم خيلي جدي گفت : ديگه حرفي نيست . من فقط همين رو مي خواستم، دست شما هم درد نكنه !

او كه رفت به محمد گفتم : پسر ! تو عجب جرأتي داري !

محمد كه داشت بند كفش هايش را سفت مي كرد تا از كارگاه بزند بيرون، گفت : مگه بدكاري كردم ؟ امر به معروف و نهي از منكر بود !

ديگر مي شد از رفتار صاحب كار خواند كه زياد هم بدش نمي آيد محمد از كارگاهش بيرون برود . بخصوص وقتي كه يك روز با اكبر قهوه چي، آن برخورد را كرده بود . اكبر قهوه چي پيرمردي بود كه كنار مغازه آنها قهوه خانه داشت . پيرمردي بود با صورت پرچين و چروك و يك كلاه كاموايي مشكي بر سر . اين كلاه هميشه روي سرش بود تا كچلي اش را پنهان كند !
يك روز در حالي كه چند تا استكان چاي را توي يك سيني گذاشته بود، آمد توي مغازه . شنيدن صداي موزون چرخ هاي خياطي كه پيوسته به گوش مي رسيد، ديگر برايش عادي شده بود .
اول از همه، مثل هر روز، يك چايي تازه دم گذاشت جلو پيكر كه كنار در نشسته بود و بعد، يكي يكي استكان هاي چايي را جلو بچه ها گذاشت . وقتي كه خواست استكان محمد را هم جلوي او بگذارد، محمد از او پرسيد : مشهدي اكبر جان !

ـ بله جانم !

ـ مي شه از شما بپرسم از چه كسي تقليد مي كني؟

مشهدي اكبر كمرش را كه از سر پيري دولا شده بود، با تقلا راست كرد و توي چشم هاي محمد خيره شد و پرسيد : بله ؟!

محمد دوباره سئوالش را تكرار كرد : پرسيدم از چه كسي تقليد مي كني ؟

مشهدي اكبر گفت: ‌اصلاً تو با اين سن و سالت چه كار به تقليد من پيرمرد داري ؟ خوب بالاخره از يكي تقليد مي كنم ديگه .

محمد گفت : حاج آقا ! مگه خداي نكرده سئوال بي ربطي كردم ؟ مگه نسبت به شما بي ادبي كردم ؟ از شما پرسيدم از چه كسي تقليد مي كني . اين كه سئوال بدي نيست!

مشهدي اكبر گفت : به حال تو چه فرقي مي كنه . مثلاً از فلان آقا يا فلان آقا .

محمد گفت : اما اصل موضوع همينه كه پرسيدم . شما بايد از يك مرجع آگاه تقليد كني !

ـ مثلاً چه كسي ؟

ـ آقا

ـ كدوم آقا ؟

محمد گفت : منظورم آقاي خميني است .

با شنيدن نام خميني سيني چاي در دست هاي مشهدي اكبر شروع به لرزيدن كرد . بعد، نيم نگاهي به پيكر كرد كه يعني تو يك چيزي به اين بچه بگو .
پيكر در حالي كه مثل برج زهرمار شده بود، رفت طرف در و آن را محكم بست و داد زد : پسر ! چرا خجالت نمي كشي؟ چرا كوتاه نمي آيي؟ مي خواي ما رو از نون خوردن بندازي؟ مي خواي زندگي ما رو به آتش بكشي؟

بعد در حالي كه سعي مي كرد صدايش به بيرون از مغازه درز نكند،‌ فرياد زد : آي احمد ! برو پنجره رو ببند كه صدا بيرون نره . آي تقي ! اون پرده ها رو بكش . محمد ! زود باش از اينجا برو بيرون و ديگه اين طرفا پيدات نشه . بابا الان ساواك مي آد پدر منو در مي آره .

با اصرار پيكر محمد از كارگاه بيرون رفت و در حالي كه مي رفت، گفت : تا يك ماه ديگه دوباره بر مي گردم .

رفت و چند روزي او را نديدم . يك روز آمد پيشم و گفت : تو مي خواي چي كار كني ؟

گفتم : هيچي كارم رو مي كنم .

گفت : حواست باشه كه تو اگه بخواي پيش اون كار كني، بايد خيلي چيزها رو در نظر بگيري . يارو جهوده .

گفتم : آقا جون ! من زن و بچه دارم . بايد شكم اونها رو سير كنم !

گفت : فكر مي كني كه اگه اون به تو پول نده، زن و بچه ات گرسنه مي مونن . پسر ! توكل به خدا كن، ما خدا رو داريم، خدا همه چيز رو درست مي كنه .

آن وقت شروع كرد قصه حضرت موسي و گذر از رود نيل و شكافتن آب دريا و پيدا شدن يك كرم در ته آن و در دهان داشتن يك دانه علف را براي من تعريف كرد و نتيجه گرفت كه اگر خدا بخواهد هيچ گاه نمي گذارد بچه ام شب گرسنه بخوابد .

*يادمان «مسيح كردستان » در خبرگزاري فارس (2)

انتهاي پيام/

 
 
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها