مصاحبه با مولانا جلال الدَین محمد بلخی(مولوی)
چهارشنبه 22 اردیبهشت 1389 12:31 AM
-
قحط معنی در میان نام هاست
-
لفظ ها و نام ها چو دام هاست
-
-
-
ما کار ودکان و پیشه سوخته ایم
-
شعر و غزل و دوبیتی آموخته ایم
-
-
-
برادرم ، پدرم،اصل و فصل من عشق است
-
که خویش عشق بماند نه خویش نسبی
-
-
-کمی از گذشته خودتان بگویید؟
-
ما به فلک بوده ایم یار ملک بوده ایم
-
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
-
-
-اصلی ترین مشغله شما ذهنی در شبانه روز؟
-
روز ها فکر من این استو همه شب سخنم
-
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
-
زکجا آمده ام،آمدنم بهر چه بود
-
به کجا میروم آخر ،ننمایی وطنم!
-
-
-توصیه ای به شاعران معاصر؟
-
هین ! سخن تازه بگو تا دو جهان تازه شود
-
وا رحد از حدّ جهان، بی حد و اندازه شود
-
-
-اگر ناگزیر به تعریف از خودتان بشوید چه می گویید؟
-
خوش تر آن باشد که سرَ دلبران
-
-
-
-
-
هر دو عالم چیست؟عکس خال او
-
-
-
-
-
-
-
مارا گویی چه داری از دوست نشان؟
-
مارا از دوست بی نشانی است،نشان!
-
-
-اشتغال ذهنی شما در همین لحظه؟
-
می آیدم به چشم همین لحظه نقش تو
-
والله خجسته آمد وحقا مبارک است
-
-
-اگر بخواهید جماعتی را به فرستادن صلوات تشویق کنید؟
-
آن روح که بسته بود در نقش صفات
-
از پرتو مصطفی روان شد بر ذات
-
آن دم که روان گشت،زشادی می گفت:
-
-
-
-
از دیو و دد ملولم و انسانم را آرزوست
-
-
-
این جهان زندان و ما زندانیان
-
حفره کن زندان و خود را وارهان
-
-
-
مرگ اگر مرد است آید پیش من
-
تا بگیرم در کنارش تنگ تنگ
-
من از او جانی برم بی رنگ و بو
-
او زمن تلقی ستاند،رنگ رنگ