0

دانلود داستان صوتی و موزیکال پینوکیو

 
leila0033
leila0033
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آذر 1388 
تعداد پست ها : 4855
محل سکونت : تهران

دانلود داستان صوتی و موزیکال پینوکیو
سه شنبه 13 اردیبهشت 1390  2:48 PM

داستان صوتی و موزیکال پینوکیو با فرمت mp3
به همراه تصاویر کودکانه، متن داستان و پخش آنلاین |

 

Pinocchio | Format: MP3 | Size: 1 MB | Direct Link

 

روزی روزگار ی ، نجار پیری به نام ژپتو زندگی می کرد که آرزو داشت پسری داشته باشد . روزی او یک عروسک خیمه شب بازی ساخت و اسم او  را  پینوکیو گذاشت . پیرمرد در دلش آرزو می کرد که ای کاش این عروسک یک پسر بچه واقعی بود . در همان شب یک پری مهربان به کارگاه نجاری ژپتو پیر آمد و تصمیم گرفت تا آرزوی او را برآورده سازد.

او با چوب  دستی طلائی خود به آن عروسک چوبی زد و دستور داد تا آن عروسک جان بگیرد و در یک چشم به هم زدن پینوکیو جان گرفت . پری مهربان به پینوکیو گفت : اگر تو پسر شجاع ،تگو و فداکاری باشی ، روزی تو یک پسر واقعی خواهی شد . سپس پری رو به جیرجیرک روی تاقچه که اسمش جیمینی بود کرد و گفت از این به بعد تو باید مواظب رفتار پینوکیو باشی و به او خیلی چیزها یاد بدهی

این در خواست خیلی بزرگی از جیمینی بود او می بایست مثل وجدان پینوکیو عمل می کرد و به او یاد می داد چه جیز خوب است و چه چیز بد . صبح روز بعد وقتی ژپتو پیر عروسک خود را جان دار یافت بسیار خوشحال شده و او را راهی مدرسه کرد و به جیمینی گفت : تا راه را به او نشان دهد و مواظب او باشد اما پینوکیو بجای رفتن به مدرسه به چادر خیمه شب بازی رفت. 

رئیس عروسک گردانها که مرد شیطان صفتی بود با دیدن پینوکیو به او قول داد که او را معروف کند و پینوکیو با خوشحالی به صحنه نمایش رفته و شروع به رقصیدن و سرگرم نمودن حاضرین کرد اما بعد از نمایش عروسک گردان بد جنس پینوکیو را در یک قفس زندانی نمود . شب هنگام پری مهربان پیدا شد و به پینوکیو گفت : که چرا به مدرسه نرفته است.

پینوکیو به پری دروغ گفت و گفت که او را دزدیده اند و به اینجا آورده اند ناگهان بینی پینوکیو شروع به د راز شدن کرد . پری به او لبخندی زد و گفت : پینوکیو تاوقتی که دروغ بگویی بینی تو همچنان دراز می شود . بالاخره پینوکیو به پری راستش را گفت و بینی اش به جای اولش برگشت . پری به پینوکیو گفت : این بار تو را می بخشم . اما این آخرین بار است و یادت باشد تا پسر خوبی نباشی همیشه یک عروسک چوبی باقی می مانی و تبدیل به یک بچه واقعی نمی شوی.

روز بعد پینوکیو در راه رفتن به مدرسه دلیجانی را که پر از بچه های شاد و شیطان بود دید که تعداد زیادی الاغ غمگین آن را می کشیدند و راننده دلیجان به پینوکیو گفت : با ما به شهر اسباب بازی ها و شادی ها بیا . و از صبح تا شب بازی کن و شاد باش . پینوکیو با دیدن آن همه بچه های شاد و شنیدن این پیشنهاد وسوسه شد و هر چه قدر جیمینی سعی کرد او را منصرف کرد او راد منصرف کند فایده نکرد

پینوکیو سوار دلیجان شده و  با آنها به شهر اسباب بازی ها رفت . او و بقیه پسر بچه ها آنقدر سرگرم بازی و شادی بودند که متوجه اتفاقات اطراف خود نمی شدند . تمام بچه ها در آخر شب کم کم تبدیل به الاغ می شدند . گوشهای آنها دراز شده و دم در می آوردند . جیمینی و پینوکیو بعد از فهمیدن این موضوعاز آن سرزمین پا به فرار گذاشتند اما وقتی پینوکیو به خانه برگشت ژپتو را آنجا ندید

خیلی نگران شد کبوتر کوچکی که روی درخت حیاط خانه ژپتو لانه داشت به پینوکیو گفت : که ژپتو برای پیدا کردن او به دریا رفته است . پینوکیو ناراحت و نگران بلافاصله قایقی ساخت وبه دریا رفت . ژپتو پیر که در دریا توسط یک نهنگ بزرگ بلعیده شده بود در شکم نهنگ زندانی بود و پینوکیو هم در ردیا توسط همان نهنگ بلعیده شد . آنها در شکم نهنگ یکدیگر را یافتند.

ژپتو از دیدن پینوکیو خوشحال شد و شروع به شادامانی کرد . پینوکیو هم از دیدن ژپتو بسیار خوشحال و شاد شد ولی  آنها در شکم نهنگ گیر افتاده بودند . تا اینکه پینوکیو فکری به خاطرش رسید . او شروع به روشن کردن آتش کرد و دود آنرا با لباسش به سمت بینی نهنگ فرستاد . این کار باعث عطسه نهنگ گردیده و آنها به بیرون از دهان او پرت شدند و بالاخره پینوکیو و ژپتو از شکم نهنگ نجات یافتند و موجهای دریا آنها را به طرف ساحل آورد.

اماپینوکیو زنده به نظر نمی رسید و از پشت بر روی شنهای ساحل افتاده بود . ژپتو با چشم گریان پینوکیو  را بغل کرده و در تخت خواباند و سپس رو به آن کرده گریه کنان گفت : پسرم تو به خاطر من جان خود را به خطر انداختی تا مرا نجات دهی و اکنون دیگر زنده نیستی . ناگهان پری مهربان ظاهر شد

و رو به عروسک چوبی که بی جان افتاده بود کرده و گفت : پینوکیو تو پسر خوبی بودی ، راستگو ، مهربان و فداکار و حالا آرزوی ژپتو برآورده شده و تو تبدیل به یک پسر بچه واقعی می شوی . بیدار شو . پینوکیو  چشمهایش را باز کرد و دید که تبدیل به یک پسر بچه واقعی شده است . ژپتو با دیدن این منظره بسیار خوشحال شد و اشک در  چشمهایش حلقه زد و پینوکیو را بغل کرفت . از آن به بعد پینوکیو و ژپتو سالها با هم به خوبی زندگی کردند

پخش آنلاین داستان


 | لینک کمکی
 لینک منبع

 


 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها