پاسخ به:معرفی و نقد فیلم
جمعه 9 اردیبهشت 1390 12:48 PM
نقد و معرفی فیلم خداحافظ لنین
�ایوان کلیما� در کتاب ارزشمند �روح پراگ� و مقاله ی �درباره ی ادبیات سکولار� حکایتی از �ماکسیم گورکی�، نویسنده ی پرآوازه ی سوسیالیست نقل می کند. گورکی برای بازدید از یک اردوگاه کار اجباری به سیبری می رود، در آن جا پسرکی ۱۴ ساله از رنج های اردوگاه برای گورکی می گوید و او چنان منقلب می شود که به گریه می افتد. پس از ترک اردوگاه، مأموران اردوگاه، پسرک را می کشند. گورکی اما، در مقاله اش اردوگاه را بهشتی انسان ساز تصویر می کند. کلیما می نویسد: �رفتار او به الگویی برای نحوه ی نوشتن درباره ی واقعیت سوسیالیستی تبدیل شد. او نشان داد که نویسنده ی سوسیالیت چگونه باید به زندگی ای که به او نشان می دهند بنگرد، یا به عبارت دقیق تر باید فقط و فقط زندگی ای را که به او نشان می دهند ببیند، و آن را همان گونه که نشانش می دهند ببیند.� (تأکید در خود متن کتاب). چند روز پس از تماشای فیلم �خداحافظ لنین�، محصول آلمان در سال ۲۰۰۳ و به کارگردانی �ولفگانگ بِکِر�، این قسمت از کتاب کلیما را خواندم. چقدر بهتر منظور کلیما را درک کردم.
داستان در آلمان شرقی روایت می شود. الکس (دنیل برول) از کودکی عاشق فضانوردی است و قهرمان بزرگش �سیگموند جان�، تنها مردی که از آلمان شرقی به فضا رفت. مادر (کاترین ساس) برایشان فاش می کند پدر به خاطر زنی دیگر از آلمان شرقی فرار کرده و او و الکس و خواهرش، لارا (چولپن خاماتووا)، را تنها گذاشت. مادر یک سوسیالیت بسیار متعصب است، به شدت به اهداف سوسیالیستی آلمان شرقی پایبند است و به آن خدمت می کند، اما بچه هایش و بیش تر، الکس، دل خوشی از اطوارهای سوسیالیتی ندارند. در واپسین روزهای پابرجایی دیوار برلین، الکس در تظاهرات علیه جدایی آلمان ها شرکت می کند و دستگیر می شود. مادر به طور اتفاقی پسرش را حین دستگیری می بیند و دلشکسته از پشت کردن پسرش به آرمان های او، بیهوش می شود و به کما می رود. چندین ماه پس از آغاز کما، دیگر دیوار فرو ریخته و آلمان شرقی وجود ندارد. وقتی مادر پس از ۸ ماه به هوش می آید، به تشخیص پزشکان نباید کوچک ترین شوکی بر او وارد شود. خانواده تصمیم می گیرد درباره ی وقایع اطرافش به او دروغ بگوید که�
فیلم �خداحافظ لنین!� بدون شک زیباترین و هوشمندانه ترین فیلمی است که در چند وقت اخیر دیده ام. از �پاریس- تگزاس� و �بهشت بر فراز برلین� ویم وندرس گرفته تا �زندگی دیگران�، �روبان سفید�، و همین فیلم شاهد کلاس کار بالای سینمای آلمان و استعداد درخشانش در خلق شاهکار هستیم. این فیلم، نمایشی از چند و چون زیستن با افکار آرمان گرایانه در جامعه ای است که آرمان های پایه گذارانش رو به اضمحلال است. آرمان حکومت آلمان شرقی، رسیدن به سوسیالیسم بود. این هدف، دور از ذهن هم نبود. در دهه ی دوم قرن بیستم، لنین و یاران آتشین مزاجش حکومت بر شوروی را با همین نام به دست گرفته بودند. آرمان هایی که آن ها تصویر می کردند، زیبا و دلپذیر بود، حذف طبقات، برکشیدن طبقه ی کارگر، برابری و برادری و نان برابر. سال ها بعد و در خلال جنگ جهانی دوم، استالین برنامه ریزی هایی برای ایجاد حکومت سوسیالیستی در بخشی از خاک آلمان ترتیب داد که تدریجاً به ثمر نشست. دو آلمان از هم جدا شدند و آن قدر از هم متنفر، که بین خود دیوار کشیدند. این دیوار، آلمان، برلین و کانون خانواده های آلمانی را دو پاره کرد. وضعیت اقتصادی در آلمان شرقیِ کم بنیه روز به روز ضعیف تر شد و به دنبال آن، سرکوب معترضان هم آغاز گردید و هم زمان، دولت آلمان شرقی، نیازمند ساخت اخبار غیرواقعی هم بود. اخباری که وضعیت را خیلی خوب نمایش می داد، کشورهای غیرسوسیالیستی و خصوصاً امپریالیستی در این اخبار دور خود می گردند و از اشتباهات سیاسی خود نادمند وسوسیالیست ها چون شوالیه هایی مقدس با حکومت عادلانه ی خود، دنیا را متوجه تنها راه نجات، سوسیالیسم، می کنند. کاراکتر مادر الکس، تمثیلی از یک آرمان گرای افراطی است. افرادی چون او، نقد آرمان هایشان را برنمی تابند، تحمل شنیدن این را ندارند که آن چه می خواستند این چیزی نیست که بدان رسیده اند، آن ها در زمان پوست اندازی و شوریدن جامعه بر آن ها در خواب هستند و تلاش می کنند حتی با وارونه سازی حقیقت و پخش وسیع آن در سطح جامعه، افکار عمومی را به خود باورمند سازند. این اخبار کذب، دست کم به آن ها امیدی برای بقا می دهد. تغییر حقیقت و ساخت خبر، البته مدتی آرامش ظاهری جامعه را حفظ می کند، اما این روش هم تاریخ انقضایی دارد.
خوشبختانه فیلم، تنها به سمت شعار علیه سوسیالیسم و نمایش کاستی های این تفکر نمی رود و شور و حرارت بالایی دارد که ناشی از عشق الکس به مادرش است. الکس به آب و آتش می زند که مادرش نفهمد رویای سوسیالیستی اش برای همیشه به پایان رسیده. این تلاش ها، صحنه های کمیک جالبی خلق می کند، اما این کمدی سیاه است. حفظ آرامش با شاخدارتر شدن روزافزون دروغ ها ممکن است و در عین حال، یادآوری جان کندن معصومانه ی الکس این احترام را در بیننده چنان برمی انگیزاند که به اعمال او نخندد. نریشنی که الکس روی فیلم می خواند، کنایه های نیش داری به تفکرات سوسیالیستی می زند و در فیلم تکاپوی مردم برای ساخت آلمانی یک دست به خوبی تصویر شده. می توان گفت قهرمانی آلمان در جام جهانی ۱۹۹۰ �به زعم من ناحق- نقش زیادی در سرعت بخشیدن به یک دستی کشور تازه متحد شده داشت، و این موضوع به خوبی در فیلم گنجانده شده است. با این حال، خطاهای عجیبی هم در فیلم به چشم می خورد. صحنه ای هست که الکس و دوستش با هم هستند و دوستش پیراهنی از طرح معروف ۰ و ۱ �ماتریکس� به تن دارد، حال آن که داستان در سال ۱۹۹۰ می گذرد و ماتریکس در سال ۱۹۹۹ روی پرده رفت. خطاهای جزئی دیگری هم در فیلم به چشم می خورد، اما فیلم آن قدر قوی هست که با وجود این خطاها، حرف های زیبا و غیرکلیشه ای برای گفتن دارد.
از دید من زیباترین سکانس فیلم، صحنه ی خروج بی خبر مادر از خانه و روبرو شدن با مجسمه ی لنین در حال حمل با هلیکوپتر است که شباهت هایی با سکانس مجسمه ی مسیح در حال پرواز فیلم �زندگی شیرین� (La Dolce Vita) ساخته ی �فدریکو فلینی� در سال ۱۹۶۰، و پایین آوردن مجسمه ی لنین از میدان در فیلم �زندگی دوگانه ی ورونیک� (The Double Life Of Veronique ) اثر �کیشلوفسکی� دارد.
اما یکی از نقاط قوت فیلم، آهنگسازی زیبای �یان تریستن� است. سبک کاری تریستن، نزدیک به آهنگسازانی چون �فیلیپ گلاس�، �فردریک چاپلین� و �مایکل نایمن� است. مخصوصاً در پیانو، بسیار غیر قابل تمییز با گلاس کار می کند، کافی است مقایسه ای بین ساندترک �تابستان ۷۸� او و آثار پیانوی گلاس برای فیلم های �ساعت ها� و �شعبده باز� انجام دهید. با آن که فیلم نمایش دهنده ی این حقیقت تلخ بود که با دروغ های بیش تر و بی اطلاعی، میزان احساس خوشبختی بیشتر می شود، اما گمان می کنم مادر الکس حتی خوشبخت تر هم بود. کدام زن است که آرزوی داشتن پسری به خوبی الکس را نداشته باشد؟