شعرای با ذوق و شیرین گفتار اصفهان
پنج شنبه 19 فروردین 1389 9:46 PM
با خواندن شرح حال و گفتار بعضی از هموطنان اصفهانی دانستیم كه عموم طبقات اصفهان شیرین زبان نكته سنج و خوش صحبت می باشند و با شرحی كه در این قسمت خواهد آمد خصوصا شعرای آنها در هوش وذكاوت و بدیهه سرایی سرآمد همگان بوده و در سرودن اشعار جالب و زیبا و خلق مضامین دلنشین و خصوصاً ابداع ضرب المثل های جالب و ابتكاری و نیز سرودن ابیات فكاهی و خنده آور ، اعجاز می كنند در این بخش از كتاب نمونه هایی از اشعار شعرای شیرین گفتار اصفهانی را گرد آورده به نظر خوانندگان گرامی می رسانیم باشد كه از خواندن آنها نیز لذت ببرند .
اسیری اصفهانی
به دوران دو كس را اگر دیدمی به دور سر هر دو گردیدمی
یكی آنكه گوید به من به من دگر آنكه پرسد به خویشتن
اشراق اصفهانی
عبدالرزاق پسر حاج سید محمد از شاعران عهد ناصر الدین شاه قاجار بود و مدتی در اصفهان و تهران با قلندران می زیست و شمع محفل آنان بود سرانجام آهنگ هندوستان كرد و چندی در شیراز در منزل رضا قلیخان هدایت اقامت گزید و آنگاه به هندوستان رفت این بیت از اوست :
از خدا برگشتگان را كار چندان سخت نیست سخت كار ما بود كز ما خدا برگشته است
اكبر اصفهانی
میرزا علی اكبر پسر آقا میرزا گویندگان و معماران قرن یازدهم اصفهان بود بیت زیر از اوست :
گر خاك شود دشمن و بر باد رود غافل نشوی كه باز گردی دارد .
الهام اصفهانی
میرزا شریف شاعر قرن یازدهم وی مدتی در هند بود و به سال 1086 ه.ق به اصفهانی برگشت این اشعار از اوست :
دل عبث لب به شكوه وا نكند شیشه تا نشكند صدا نكند
وعده گریك نفس بود عمریست بلكه عمر اینقدر وفا نكند
خوشا دلی كه ز عالم كناره جو باشد چراغ خلوتش از حفظ آبرو باشد
از خیال عشق دل میل رمیدن می كند حمله بر نقاش این نقش از كشیدن می كند
امیری اصفهانی
دلم سوخت بر سالكی رهنورد كه می گفت با حسرت و سوز و درد
كه عمری در این راه بشتافتم نه رستم نه وارسته یافتم
ایضاء
برآن تخت زرین كه جم می نشست شنیدم چو برخاست این نقش بست
چو باید ازین تخت ور خاستن نیرزد نشستن به برخاستن
پرتو اصفهانی
لبت را با شكر همسنگ كردند شكر كار را بس تنگ كردند
چه نیرنگی زدند این باغبانان كه گل را با رخت همرنگ كردند
تاراج اصفهانی
آقا محمد حسین تاراج اصفهانی از شعرای قرن گذشته است كه مقواساز بوده و ده هزار بیت دیوان داشته دیوان او مثل صدها دیوان معتبرتر از آن از بین رفته است . به قراری كه از اشعارش پیداست ازهجو روگردان نبوده و ابیات ذیل شاهد صادقی بر این مدعاست :
چاره ای گر چه وقت اخذ صلات شعرا را بجز سماعت نیست
لیك امروز حاجتم گر از او برنیاید مرا به حاجت نیست
بر سر قبر جد او فردا بی شكم جز قضای حاجت نیست
در عین حال تاراج اهل تحقیق نیز بوده و رباعی زیر نشانه ذوق و طبع اوست :
در صومعه شیخ قصه تازه كند دردیر كشیش ذكر و آوازه كند
آسوده كسی كه بر حدیث هر دو یك گوش چو در یكی چو دروازه كند
تاراج و توانگر اصفهانی
تاراج شاعر شهرمنائی همچو ملیحی از یك نفر از توانگران اصفهان موسوم به اكبر در ضمن یك رباعی گفته است كه مشهور باشد :
روزی مرا حق ز تو بهتر بدهد زین در ندهد از در دیگر بدهد
گر لطف نكرد الدوله چه باك اكبر ندهد خدای اكبر بدهد .
اكبر جمشیدی
شاعر بذله گوی اصفهان
اسم شاعر اكبر نام خانوادگی « جمشیدی » و تخلص وی آزاده اصفهانی است . او در سال 1301 شمسی در خانواده ای اصیل در اصفهان متولد شد از 9 سالگی به كار مشغول بود و در 15 سالگی به عنوان كارگر بافندگی در كارخانه زاینده رود استخدام شد و 30 سال تمام به كار شرافتمندانه در آنجا ادامه داد. شاعر خود و شهر خویش را این گونه معرفی می نماید :
كیم من شاعر شهر صفاهان همان شهری كه به دارد فراوان
همان شهری كه از گزهای اعلا كند شیرین دهان خلق دنیا
همان شهری كه مهد شاعران است پر از دانادلان نكته دان است
همان شهری كه در آن لاله رویان ربایند از خلایق دین و ایمان
جمشیدی درباره محل كار خود چنین سروده است :
محل كار من زاینده رود است همان جایی كه پر از گرد و دود است
همان جایی كه از غوغای ماشین شده گوش من دلخسته سنگین
بود عمری كه اینجا گرم كارم در این زندان تبه شد روزگارم
در اینجا صحبت از شعر و غزل نیست سخن از حافظ و شیخ اجل نیست
بود اینجا سخن از رنج بسیار نه از گویندگان نغز گفتار
جمشیدی مردی آزاده و صلح جو است درباره جنگ و مصایب آن می گوید :
مصیبت های آن جنگ گذشته هنوز از خاطرم زایل نگشته
ستمگر آتش آن جنگ افروخت ستم كش را همه هستی در آن سوخت
چون من در زمره زحمتكشانم چو آنان طالب صلح جهانم
چو از صلح است ما از زندگانی گریزانیم از جنگ جهانی
جمشیدی درباره عدل می گوید :
گفتم به رفیق نكته دانی نیكو سیری و خوش بیانی
افسانه عدل چیست كاین سان پر كرده زهای هو جهانی ؟
بنمود تبسمی و گفتا از نیت نداده كن نشانی !
برهنه خوشحال
صفت بارز جمشیدی بذله گویی و خنده رویی او می باشد كه حتی در انتخاب نام كتابش «برهنه خوشحال » هم منعكس است در منظومه «خنده كن» می گوید:
ای كه نداری ز جهان جز گله نیست ترا یك سر مو حوصله
ترك غم رفته و آینده كن خنده كن و خنده كن و خنده كن
وصف شاعر
جمشیدی درباره خود می گوید :
بذله گویی همه دم كار من است شاهد حرف من اشعار من است
با وجودی كه بسی كم پولم روز وشب زنده دل و شنگولم
بی سبب شاد بهر انجمنم راستی برهنه خوشحال منم
زیر این گنبد فلفل نمكی چه كنم گر كه نخندم الكی
استفاده از كلمات و اصطلاحات عامیانه
از خصوصیات جمشیدی استفاده از كلمات و اصطلاحات عامیانه در اشعارش می باشد از این نظر برای كسانی كه بخواهند در ادبیات عامیانه تحقیق نمایند اشعار جمشیدی گنجینه با ارزشی است :
گفتمش از دیدن رویت دلم وا می شود گفت در هر كس چنین احوال پیدا می شود
در دفتر فتاده مگر نامم از قلم كاین سان فكنده ای ز قلم یك قلم ، مرا!
®®®
در كوچه مكن صحبت در خانه بیا بنشین دل چسب نمی باشد این صحبت سرپایی
®®®
اگر چه عمر من از دوستان فشنگی رفت خوشم كه با همه تندی به دل مشنگی رفت
®®®
باش آگاه كه آلوده به افیون نشدی ورنه اندر همه عمر شوی مافنگی
شولوغ پولوغ « به لهجه اصفهانی »
دیشب زتهرون اومدم خسته و نالون اومدم
هر چی بوگوی پكر بودم پشیمون از سفر بودم
از سر گرفته تا به پام خوردوخمیر بود همه جا
یه هفته پیش با دلخوشی گفتم به خود كه چكشی
یه سری به تهرون می زنم خب همه جاشا می بینیم
سیروسیاحت می كونم آ استراحت می كونم
دلم یه قدری وا میشه از رنجی كار رها می شه
از رفقای تهرونی از خویشاقو مای جون جونی
یه دیدنی بجا كونم حاجتی دل روا كونم
خدای یكتا می دونه كه پاك شدم من دیوونه
یه حاجتم روا نشد یه دردی من دوا نشد
یه تهرونی شلوغی بود شهر شلوغ پلوغی بود
هرجا كه آدم پا میذاشت فقط یه زرق وبرقی داشت
اسبابی گول بود همه جاش وه تله پول بود همه جاش
خیابوناش غلغله بود كوچاش پر از ولوله بود
آدم تواونجا لول می زد ماشین و دوچرخه وول می زد
از اون همه ماشین چه سود یه تاكسی خالی نبود
صفی اتوبوس سوار شدن از اینجا بود تا جوشقون
هر كی روان تو صف می شد وقتی خوشش تلف می شد
یه اتوبوس كه می رسید صد تا آدم توش می طپید
اون ماشینای پر زدود جونا را به لب رسونده بود
یه روز تو یه خیابوناش روان بودم یواش یواش
یه جیب بری جیبمو برید جیبم برید و ورمالید
یكباره اونجا لات شدم بی پول و سور و سات شدم
ساعتی نازنینمو دقیق و وقت بینمو
فروختم و با چند تومن خودما رسوندم به وطن
وقتی به منزل رسیدم این سخن از دل شنیدم
قربونی اصفهونمون شهر پرآب و نونمون
زندگی توش چه آسونه راحتی جونی انسونه
هر كی تواون مكون داره هر چی بخواد تو اون داره
این شهری شهری زندگی جون میده بهر زندگی
حكیم شفائی اصفهانی
ملك الشعراء
سرشته ایم شفائی به خاك پای هنر
سزد كه سرمه كشد چشم اصفهان را
حكیم حسن شفائی اصفهانی ، ملقب به شرف الدیناز شاعران طبیبان معروف اصفهانی در قرن یازدهم و معاصر با شاه عباس میردادماد شیخ بهایی و میر عماد خطاط بود و میر محمد باقر داماد زمانی شاگردی او را می كرد و در علوم مختلف و خصوصاً پزشكی و شاعری سرآمد همه و نسبت به سایرین فاضل بود .
دكتر لطف الله هنرفر: در كتاب اصفهان صفحه 238 درباره اش می نویسد :
«وی از جوانی بسیار شوخ طبع و خوش محاوره بوده ودر سخن وری شیوه متقدمین را پیروی می كرده است و در اشعارش معانی بلند و مضامین دلپسند بسیار است . شفائی بسیار بی تكلف و از استغنای طبع برخوردار بود و در شعر بیشتر به هجو و هزل علاقه داشت .»
حكیم شفائی در سال 964 متولد و در سال 1037 هجری در اصفهان وفات یافت ، تاریخ فوت وی را ملاعرشی در این مصرع یافته است :
«به شاه دین شفائی داد جان را » بنابراین هنگام وفات هفتاد و یك سال داشته است .
1- حكیم شفائی اصفهانی و محتشم كاشانی
حكیم شفائی در آغاز جوانی نزد پدر و برادر ارشدش حكیم نصیر به تحصیل علوم متداوله عصر خود پرداخت تا آنكه به انواع كمالات و فضایل خاصه در علم طب آراسته و متبحر گردید . وی از همان جوانی بسیار ظریف مشرب و شوخ طبع و خوش محاوره بود .
می گویند در سالی كه مولانا ضمیری اصفهانی وفات یافته بود در اصفهان جهت وی مجلس تعزیه فراهم ساختند و مولانا محتشم كاشانی هم برای حضور در مجلس به اصفهان آمد . پدر حكیم مولانا را به ضیافت دعوت كرد در آن موقع حكیم چهارده سال داشت .
مولانا محتشم از حكیم خواست تا شعری برای او بخواند حكیم بكی دو غزل خواند محتشم پس از شنیدن اشعار او گفت : خوب ساخته اما به خربزه گرمك اصفهان می ماند كه به حسب ندرت شیرین واقع می شود !
حكیم در جواب گفت : الحمدالله كه به گرمك كاشان نمی ماند كه هیچ وقت شیرینی ندارد! اینطور كه معلوم است حكیم از جوانی خوش كلام و شعرش شیرین بوده است .
2- حكیم شفائی و معشوقه كوتاه قد
حكیم شفائی درباره معشوقه كوتاه قد خود چنین سروده است :
ای شوخ كه در حسن و لطافت ماهی هر چند كه كوتاه قدی دل خواهی
شاخ گلی از پستی خود شرم مدار تو عمر منی از این سبب كوتاهی
3- حكیم شفائی و بیمار اصفهانی
معروف است وقتی یكی از بزرگان اصفهان پیش آن حكیم از یبوست طبع شكایت برد ، حكیم مسهلی برای او ترتیب داد ولی آن شخص قیمت آن دارو را نفرستاد حكیم شفائی این دو بیتی را نوشت و برای او فرستاد:
گر سام نریمانی و گر رستم كُرد جلاب مرا به مفت نتوانی برد
یا قیمت آنچه خورده ای باید داد یا در عوض آنچه ر. .. ای باید خورد!
4- توبه حكیم شفائی
نوشته اند كه حكیم « در اواخر عمر از آن طغیان و سركشی كه به سبب ایام جوانی داشته فرو نشسته و از هجا توبه كرده و قطعه ای در معذرت آن در سلك نظم كشیده»است قطعه این است:
سوگند می خورم به خدائی كه عقل را در كبریای حضرت او نیست اشتباه
كز ناخن تلافی خاطر نخسته ام تا زخمها نخورده ام از خصم كینه خواه
از غیر صدهزار خدنگ جگر شكاف وز من به انتقام یكی خشمگین نگاه
پروای انتقام اعاده نمی كنم بر روی هم نهند گر افزون زصدگناه
اما چو رفت بی ادبی ها زحد فزون تأدیب خصم واجب شرعیست گاه گاه
تا كی قفا ز شیشه خورد سنگ دلشكن تا كی به شعله طعن زبونی زندگیاه
باید نواخت فرق خران را به چو دست بیرون نهند چون قدم از كجروی ز راه
هر كس ز خصم كینه به نوع دگر كشد مژگان به لب گریه ، لب به دعا ، خسرواز سپاه
دستش به انتقام دگر چون نمی رسد شاعر مگر به تیغ زبان می برد پناه
خودرا به یك دو بیت تسلی كند كز آن روی عدو چو صفحه دیوان شود سیاه
رسم هجا چو لازم ماهیت من است چو كهرباكزو نتوان شست جذب كاه
اما پسند صاحب ایران نمی شوم تا با من است این هنر اعتبار كاه
بار دگر نه از لب ، بل كز صمیم قلب تجدید توبه می كنم اما به دست شاه
شاهی كه جرخ را چو نوازد به یك نگاه گردون چو آفتاب به اوج افكند كلاه
همچنین آمده است كه «جز این قطعه ابیاتی دیگر هم در معذرت و توبه نظم هجا از حكیم در
دست می باشد و چنانكه خود او هم گفته توبة وی مكرر واقع شده است »
خلاق المعانی اصفهانی
خلاق المعانی لقب كمال الدین اسماعیل شاعر اصفهانی است سبب ملقب شدن او را به این لقب ، دكتر احسانی طباطبایی در كتاب چنته درویش چنین آورده است :
«علت آنكه به او خلاق المعانی گفته اند این بود كه رباعی گفته بود كه مصرع اولش این بوده :
« ای زلف تو هم مشك و روی تو چو خون »
ولی وقتی خواست در مجلسی بخواند اشتباهی اینطور خواند كه :
« ای روی تو هم چو مشك و زلف توچو خون »
دید اشتباه كرده ولی دست پاچه نشد و بدون آنكه ذره ای مكث كند گفت :
می گویم و می آیم از عهده اش برون!
مشك است ولی نرفته در نافه هنوز
خون است ولی آمده از نافه برون
حضار كف زدند و گفتند خلق معنی كرده و از آن روز به خلاق المعانی مشهور شد .
كمال الدین اسماعیل
كمال الدین اسماعیل و دلبر كوتاه قد
كمال الدین اسماعیل در وصف دلبری كه كوتاه قد بوده چنین گفته است :
نه دست به زلف لاله پوش تو رسد نه لب به لب شكر فروش تو رسد
كوتاهی قد تو برای دل ماست تا ناله زار ما به گوش تو رسد
این قطعه قشنگ از كمال الدین اسماعیل است :
چه تخم های برومند را به باغ وجود زمانه كشته و بس نارسیده بدروده
چه شمع های دل افروز را به یاد اجل جهان بكشته و اندوده بررخش دوده
كجا شدند سلاطین كه چرخ باعظمت غبار درگهشان خبر بدیده نبوده
سر عنان یكی روی مه خراشیده سم سمند یكی پشت گاو فرسوده
چنان به خواب عدم در شدند ناگاهان كه شد زهستی ایشان وجود پالوده
خراب و هالك در پای مستی افتادند به كاسه سرشان باد خاك پیموده
به پشت پای ملامت زده وحوش وسباع رخی ز ناز برآئینه روی ننموده
داماد اصفهانی
سید محمد باقر
خطاب زمین بوس ائمه طاهرین (ص)
ای گهر غیب زكان شما وی حرم قدس مكان شما
قدس جهان وادی طور شماست مصحف گل سوره نور شماست
ای ز ازل نور شما مقتدا وی دو جهان را به شما اقتدا
حلقه كش علم شما گوش عقل واله و شیدای شما هوش عقل
شمس و قمر نور یقین شما سطح فلك روی زمین شما
آب شما روغن قندیل عقل باز شما شهپر جبریل عقل
خاك شما خاك سرطور شرع مقتبس از نار شما نور شرع
دور فلك حلقه به گوش شماست پیر خرد نكته نیوش شماست
مهر شما داروی جان همه یاد شما حرز زبان همه
قائمتان خسرو هر دو جهان حجت حق مهدی آخر زمان
رجائی اصفهانی
چو كشتی نفس خود را میكنی قدر و خطر پیدا صدف را چون شكستی می شود از وی گهر پیدا
چوتن ویران شود نور خدا در وی همی تابد بلی در جای ویران گنج گردد بیشتر پیدا
خداجوئی نه اسباب جهان صرف نظر میكن شكوفه از شجر چون ریخت می گردد ثمر پیدا
رفیق اصفهانی
نه ماه من زپری رسم دلبری آموخت كه رسم دلبری از ماه من پری آموخت
ایضاً
تا چند نمی شود دلت مایل من كاش آنكه سرشت است به مهرت گل من
یا مهر مرا در آورد در دل تو یا مهر ترا برآورد از دل من
®®®
مرا در جسم تا جان آفریدند به جانم مهر جانان آفریدند
مرا روزی گریبان چاك كردند كه آن چاك گریبان آفریدند
جهان آن روز برگردید از من كه آن برگشته مژگان آفریدند
پریشان خاطرم كردند روزی كه آن زلف پریشان آفریدند
تو را درمان من دادند آن روز كه بهر درد درمان آفریدند
نخستین ماه رخسار تو دیدند وزان پس ماه تابان آفریدند
من و او را (رفیق)از بدو ایجاد گدا كردند وسلطان آفریدند
زرگر اصفهانی
محمد حسن خان اعتماد السلطنه در كتاب خود به نام الماثر و الاثار درباره زرگر اصفهانی چنین نوشته است :
« آقا محمد حسن زرگر، از شعرا مشهور بود وعنوان مشغله خود را تخلص قرار داد ، وفاتش در سال 1270 اتفاق افتاد »
آقا محمد حسن ، شغلش زرگر بود و به همین جهت عنوان شغلی خویش را تخلص خود قرار داد چنانكه در غزلی سروده است :
خواست بهای بوسه ، زر، از من و من نداشتم گفت ، نداری ار زری ، پس تو چگونه زرگری
«زرگر اصفهانی غزلسرای نام آور آسمان ادب و شعر ایران است .زرگر در قرن سیزدهم پای به عرصه ادبیات گذاشت . و در زمان خودبا توجه به مقتضیات عصر و عوامل تاریخی ویژه توانست با كم گوئی ولی زیبا گوئیش مورد توجه قرار گیرد»
نمی میرد دلم تا در سر كویش مكان دارد بلی هرگز نمیرد هر كه منزل در جنان دارد
سخن های ملیحش بسكه شیرینس پنداری نمك در بسته خندان و شكر در دهان داری
®®®
دید هركس دهان خندانش خنده افتاد در گریبانش
مثل یوسف است و قصه چاه دل ما و چه زنخدانش
كعبه عشق را بود راهی كه خطرهاست در بیابانش
نزند كس ره مسلمانان بجز از زلف نامسلمانش
كرده مقصد هلاك من ای كاش نكند مدعی پشیمانش
روز وشب خاطر پریشانی دارم از طره پریشانش
هر كه را زرگر آن پری یار است نبود آرزوی غلمانش
زرگر كلمات را مانند نگین الماس به جا و به موقع درمصرع های شعرش استادانه می نشاند مانند زیر:
در سلكه عاشقان
زمرجان لبت یاقوت و لعل از آب و رنگ افتد ز چشم پر فنت بر طایر جان ها خدنگ افتد
چوافشان می كنی برچهره زلف عنبر افشان را هزاران فتنه و آشوب در شهر فرنگ افتد
شدم در بحر غصه غوطه ور در آتش عشقش كند غواص چون وقتی كه دركام نهنگ افتد
به جان دوست از توبار دیگر جان بر افشانم اگر دامان آن سلطان خوبانم به چنگ افتد
بیا زرگر تو هم افتاده شو در سلك عشاقان مگر چشم سلیمان زمان بر مور لنگ افتد
شرف الدین اصفهانی
اگر زاهدانند و گر عارفانند همه مرد مردند و مرد خدا كو
مرا لایق سوختن می شماری اگر صادقی آتش و بوریا كو
خدایا از آن خوان كه از بهر خاصان نهادی نصیب من بینوا كو
اگر رحمت الا بطاعت نبخشی پس این بیع خوانند جود وعطاكو
اگر دربها زهد خواهی ندارم وگر بی بها می دهی بهر ماكو
علیرضا شفیعی
شاعر خوش قریحه اصفهان
گر بخوانی كتاب این بنده روده بر می شوی تواز خنده
شفیعی
یكی از دوستان اصفهانی یك نسخه از كتاب فكاهی «لبخند فاتحی » را كه چاپ سال 1342 اصفهان می باشد برایم ارسال داشت كتاب مذكور كه شامل اشعار و قطعات فكاهی است از آثار علیرضا شفیعی متخلص به «فاتحی » است .
شفیعی در فروردین سال 1289 در شهر اصفهان متولد شده و فرزند شیخ محمد حسین گل بلبل می باشد . در سال 1300 به مدرسه فرهنگ وارد و در سال 1310 به علت ضعف چشم ترك تحصیل و به تحصیلات قدیمه روی آورده است . در سال 1342 به شغل منبر و وعظ وخطابه و مرثیه سرایی اهل بیت (ع) و تاسیس دبستان روزانه واكابر همت گماشت و در سال 1329 به سمت آموزگار عازم شهرستان ها شده و سپس از این شغل استعفا و باز به كار منبر و وعظ و خطابه روی آور گردیده است شفیعی در یك قطعه شعر فكاهی خود را چنین معرفی می كند :
خواهی اردانی كیم من یا كه دانی چیست نامم یا چه باشد شیوه و باشد چه آیین و مرامم
نام من میدان علی از پس رضا شهرت شفیعی فاتحی دارم تخلص شاعر شیرین كلامم
زاده اندر اصفهان و ساكن اندر چارسوقم بخش دو در جوزدان معروف نزد خاص و عامم
واعظ نیكو بیان از جیره خواران حسینم دشمن اعداء دینم سرور دین را غلامم
در این قسمت از كتاب شما را با بعضی از اشعار فكاهی شفیعی (فاتحی ) آشنا می سازیم .
1- معرفی كتاب شاعر
گر بخوانی كتاب این بنده با خبر می شوی از آینده
گوش بگشا به پیشگوئی من كه جهانرا صدای آن كنده
اندر آینده می شوی اندك بلكه اكسیر ارادة تنده
مردم از حرفهای خوشمزه هشت حصه شونداز خنده
رخت بندد ز رختدان زنان چادر و هم نقاب و روبنده
مفت خواهند خورد مال كسان حزب كلاش وتیپ آزنده
هست اندر حوالی تهران یك دهستان به نام زرگنده
دزدها می شوند در انظار منفعل خوار و زار و شرمنده
قرض گیرند و نسیه بستانند محض خوردن عریضها دنده
فاتحی گفت پیشگویی من هست چون جُنگ بنده پاینده
زن از دیدگاه شفیعی
زن گل است ولی حیف كه با خار فراوان هم آغوش است . زن و گل
زن آفت است ولی وای برآن خانه كه خالی از آفت باشد . زن وخانه
زن ماه است ولی افسوس كه غالباً هلال و محاق رویت شود . زن و ماه
زن چون ماریست خوش خط وخال كه از برون دل می برد
و از درون جان می ستاند. زن و مار
جسم زن نرم و لطیف است ولی جانش سخت و عنیف جسم وجان زن
در زن عهد و وفا مجو كه نخواهی یافت . وفای زن
مردی كه همه كارش دست زن است از زن كمتر است زن و مرد
زن در دستور زبان فارسی صیغه امراست یعنی او را بزن چون غالباً
خواهد كه از حد خود تجاوز كند .
زن در دستور زبان فارسی
زن خوب آنقدر نیكوست كه وصف نتوان كرد و بدش آنقدر ناپسند است
كه شرح نتواند داد زن و خوب و زن بد
زن خوب بهتر از طلاست و زن بد بدتر از بلاست طلا و بلا
شب چله زمستان
شام یلدا شوهری با صد تعب رفت منزل و پنج بعد از نصف شب
دربزد دق دق زنش بیدار شد از غضب مثل سگان هار شد
پشت در آمد به غرغر گفت كیست شوی گفتا باز كن مشدی زكیست
گفت تا این وقت شب بودی كجا هر كجا بودی برو ای بیحیا
مثل تو هرگز نخواهم شوهری هرزه گرد و خودسر و خیره سری
هستم از دست تو در رنج و ملال می كنم شب تا سحر سیصد خیال
تو روی هرشب به بزم و عیش و نوش دل مرا چون سیر و سركه پر ز جوش
گاه گویم رفته در زیر اتول یا كه دعوا كرده با مشدی ابول
گاه گویم كرده دعوا با پلیس در كمیسر گشته مهمان بر رئیس
شوی گفتا در برویم باز كن بعد با من در دل آغاز كن
من دو ساعت زیر باران گشته تر تا بكی غر غر كنی از پشت در
در چو وا شد شو زبیم انتقام سرفرود آورد و گفتا السلام
زن بگفتا السلام و زهرمار آمدی این وقت شب منزل چه كار
می ندانستی شب یلدا بود اولین شب از شب سرما بود
امشب است آن شب كه مرد خانه دار روی كرسی را كند پر از انار
امشب است آن شب كه در هر انجمن هندوانه می خورند از مرد وزن
شربت و آجیر و آچار تو كو پسته ترش و نمكدار تو كو
هندوانه كو چه شد نارنگیت حال حق دارم زنم اردنگیت
هر كه امشب را كند چون مقبلش لك زند در فصل تابستان دلش
شوی گفت اینگونه دل را پرمكن اینقدر نق نق مزن غرغر مكن
شام یلدا حكم پیغمبر(ص) نبود از نماز و روزه واجبتر نبود
گر نماز و روزه هم گردد قضا می توان آری قضایش را بجا
گر نشد امشب شب دیگر بگیر هر شب این هنگامه را از سربگیر
خواب پلو
دوش اندر خواب می دیدم كه می خوردم پلو می كشیدم قاب را گاهی عقب گاهی جلو
گاه می خورم پلو گاهی چلو گه قرمه را همچو گاوی كو خورد گه كاه را گه برمه را
گفتمش جانا چرا هرشب نیائی پیش من تا شود چرب از تو هر شب این سبیل و ریش من
گفت باشم اغنیا را روز وشب یار و انیس گر مرا خواهی بیا آنجا كه گردی كاسه لیس
بر فقیران دوره سالم به یك شب میهمان جزئی و ناپخته و هم شفته و كوفته عیان
نه رمق دارم نه چربی هستمی اسمم پلو گر مرا خواهی پسر این عید پلو آن عید پلو
اصفهانی عامیانه
خداوندا دلم زار و فكارس دلم پر درد و چشمم اشگبارس
تا گیسی گردنم در زیر قرضس طلب كار از پیم آن بی تبارس
دیگه نسیه نمیدد مشدی اسمال زبس بدخلق و كوفت و زهر مارس
سر و سوری همه رندون سیبیلس ولی كاری من افسرده زارس
مسی مور و ملخ دورم طلب كار صف اندر صف قطار اندر قطارس
بدهكارم بهر بقال و چقال همش پولی نون و چای و سیكارس
برام پیغموم دادس احمد سیفیدگر بده پول كاری مام مثلی تو زارس
میكوند نق و نق از بس بچامون كه تنبونی حسینی كم آهارس
سری رام در كمینس عبدل آشپز براموش مثلی گربه در شیكارس
ز دستی اخم و تخمش ور میمالم پدر سوخته چو برجی زهر مارس
دوچرخه سواری
مركبی دارم و آن ترفه كه باشد خودرو نه علف خواهد و نه یونجه و نه كاه و نه جو
چارشاخ است مر او را دو به بالا دو به زیر تا به آنها ننهم دست نگردد ره رو
شود اندر شب تاریك دو چشمش روشن لیك چشمی به عقب دارد و چشمی به جلو
هین و هین نیست دگر در خور این جنس الاغ هم نه فریاد خبردار و خبردار و اوهو
خود زند بانگ چو انگشت به گوشش بنهم خودكند بهر خبردار چو سكان عوعو
نه یكی سورچی و شوفر وشهریه بگیر نه امیر آخور و نه مهتر بردار و برو
باد پاییست كه چون پا به ركابش بنهم افتد از یك حركت از كره ارض جلو
مركب من نه شرور است و نه جفتك انداز پس سبب چیست كه پایش شده زنجیر و بخو
چون به منزل برمش می نهمش در ایوان در اداره چو برم می نهمش در ره رو
عیبش اینست كه چون باج و نواقل ندهم بی پلاك است و مفتش برد آن را به گرو
عذر خواهی اصفهانی
شعر و معری من اگر شل شلی و ناجورس عذری من معذورس
تلخس اوقاتم و ازتلخی زیادتر شورس عذری من معذورس
من هنوز پیر نشده از حال و از كار رفتم نیمی گیرم زفتم
نمی دونی نقلی كو جاست كار ازم انگار زورس عذری من معذورس
زنیكه روز وشب از بسكی سرم جیق می زنه متصل ویق میزنه
حوصلم تنگ و سرم پنگو تنم رنجورس عذری من معذورس
دسی این دنیا ز بس من عصبانی شده ام دورانی شده ام
دو تا پام بر لب گورست و چشام كم نورس عذری من معذورس
حالی من این روزا از بسكی كه ناجور شدس كار ازم زور شدس
پیشی پام بیشك و شوك را نزدیك انگار دورس عذری من معذورس
قصد من حمله و بدبینی باین ملت نیست از رو این علت نیست
غرضم پند اونجای كه برام مقدورس عذری من معذورس
ازمثل گوئی من گر خوشد آمد یابدت چونی عبدالصمدت
عفو كن حال و بالم شنگور و هم قنگورس عذری من معذورس
رباعیات شفیعی
«مناجات فكاهی »
برخیز تو ای غافل و بیگانه زحق بردار كتاب الله و خوان چند ورق
تن پروری و لشی نشد بس تاكی اعراض كنی از حق تا با گردن شق
®®
برخیز كه گلرخان به شب ناز كنند باب گله سوی شوهران باز كنند
از پیرهن كفش وهزاران فت وكت اندر دل شب به غمزه آغاز كنند
®®
برخیز و مخواب اینقدر ای غافل مسپار عنان عقل اندر ید دل
دست طرب از زن كش و با دست طلب بر درگه حق زن كه تو را این حاصل
®®
برگو به خدای خود كه ما بیعاریم از دست زنان و وضع خود بیزاریم
هستیم ز بندگان طاغی به مثل چون اشتر مست چون سگان هاریم
®®
ای آنگه تویی خدای رحمان و رحیم این كاسه شكسته را كن از لطف لحیم
افعال بدو ناقص مان را بر بخش ما را تو مبر به دوزخ و نار و حجیم
®®
یارب بنما مرا رهی سوی نجات كن در دل حاج كازرونی تو برات
تا هستی خویش را به من بر بخشد گیرم ز منافعش پیاپی زوجات
®®
از عاقبت خویش ندارم خبری كایا به بهشتم ببری یا نبری
جنات النعیم گر نصیب است مرا جانم ز جسد ، ستان تو جلدوچپری
®®
یارب نشود كسی دچار زن بد چون كس نبود بتر ز مار و زن بد
روزی دو سه بار می كشد شوهر خویش مردن به از اینكه زیر بار زن بد
®®
هر كس كه در این زمانه زن می طلبد دردیست به جان خویشتن می طلبت
مردان جهان عاجز یك زن شده اند پس وای برآن كسی كه زن می طلبد
®®
یارب ز كرم ببخش ما را دو سه زن آنگونه كه بود انبیا را دو سه زن
زن خواستن از بهر غنی آسان است خود ده ز كرم ما فقرا را دو سه زن
®®
برو به خداى خود كه ما بیعاریم از دست زنان و وضع خود بیزاریم
هستیم ز بندگان طاغى به مثل چون اشتر مست چون سگان هاریم
اى آنكه تویى خداى رحمان و رحیم این كاسه شكسته را كن از لطف لحیم
افعال بد و ناقص مان را بر بخش ما را تو مبر به دوزخ و نار و جحیم
®®
یارب بنما مرا رهى سوى نجات كن در دل حاج كازورنى تو برات
تا هستى خویش را به من بر خشد گیرم ز منافعش پیاپى زوجات
®®
از عاقبت خویش ندارم خبرى كه آیا به بهشتم ببرى یا نبرى
جنات النعیم گر نصیب است مرا جانم ز جسد، ستان تو جلد و چیرى
®®
یا رب نشود كسى دچار زن بد چون كس نبود بتر زما رو زن بد
روزى دو سه بار مى كشد شوهر خویش مردن به از اینكه زیر بار زن بد
®®
هر كس كه در این زمانه زن مى طلبد دردیست به جان خویشتن مى طلبد
مردان جهان عاجز یك زن شده اند پس واى بر آن كس كه زن مى طلبد
®®
یا رب ز كرم ببخش ما را دو سه زن آنگونه كه بود انبیا را دو سه زن
زن خواستن از بهر غنى آسان است خود ده ز كرم ما فقرا را دو سه زن
®®
اى مرد ترا صاحب و سالا زنست فریادرس و یار و مددكار زنست
پیدا تو ز زن شدى و پرورده او پس دان همه جا تو را نگهدار زنست
®®
آن كس كه نصیبش به جهان از زن نیست اندر سرش عقل و جانش اندر تن نیست
سرمایه عیش و شمع هر جمع زنست بى بهره ز زن زجاى و تن ایمن نیست
®®
اى روی تو ماه و ابرویت همچو هلال وى تحفه بهترین ز حق جل جلال
اى زن تو كهیى چیستى اى آفت دل كز مهر تو مى رود ز جان زنگ ملال
®®
زن صاحب و سالار و بهین یاور ماست زن دختر ما خواهر ما مادر ماست
زن همدم ما همسر و هم بستر ماست زن روح و روان و جان و هم پیكر ماست
®®
زن در و گهر لؤلؤ و مرجان و طلاست زن درد و غم و غصه و اندوه و بلاست
گر خوب بود عزیز و محبوب خداست بد اصل چو شد رانده حق جل علاست
شمس الشعرا سروش اصفهانى
سید محمد على جمال زاده در جلد اول كشكول جمالى مى نویسد:
شمس الشعراء، میرزا محمد على سروش اصفهانى متوفى در سال 1285، از شعرا و اساتید بزرگ قرن سیزدهم هجرى است و به قول مؤلف «مجمع الفصحا» به عذوبت و سلاست شعر فرخى و امیر معزى «سخن سرائى» مى كرده است. اصلش از بلوس معروف اصفهان موسوم به «سده» است و از جوانى به شعر گفتن پرداخت و مسافرت بسیار كرد و بیشتر بلاد ایران را دید و در تبریز متوقف گردیده مورد توجه قهرمان میرزا پسر عباس میرزاى نایب السلطنه واقع گردید.
وقتى محمد شاه به سلطنت رسید از شعراى درباره شده لقب شمس الشعرایى یافت و داراى اعتبار و ثروت و مقام گردید و عاقبت در سال 1285 در گذشت. قطعه ذیل نمونه اى از اشعار اوست:
بدان واگه باش اى چراغ تركستان كه هفته دگر آیم به نزد تو مهمان
به مهر هیچ بتى نسپرده ام دل خویش چنانكه بر دم باز آرامش بر تو چنان
ببوى تركن با نافه گیسوى چو كمند سیاه تركش با وسمه ابروى چو كمان
بتاب گیسو و از پس فرو همى آویز به پیش نیز دو زلف سیاه مشك افشان
ز سوى پس همه شودام و سلسله تا ساق ز سوى پیش زره باش و حلقه تا به میان
فرو گذار از آن موى بر جبین كه كنى به زیر غالیه نیمى از آن جبین پنهان
صائب اصفهانى شاعر
در آتشكده آذر، درباره صائب مى نویسد:
« اسمش میرزا محمد على و اجداد ایشان ار شاه عباس كوچانیده در محله عباس آباد اصفهان سكنى داده غرض در اصفهان متولد و هم در آنجا كسب كمالات صورى و معنوى كرده صاحب اخلاق حسنه بوده و سفر هند نیز كرده به زودى معاودت نموده در اصفهان محترم بوده و از شاه عباس و شاه سلیمان اشارت یافته در مراتب سخن گسترى طرز خاصى دارد. »
صائب به استقبال استادان سخن رفته و اشعار زیبایى سروده است، مثلاً در برابر این شعر سعدى:
تازه جوانى ز سر ریشخند گفت به پیرى كه كمانت، بچند
پیر بخندید و بگفت اى جوان چرخ تو را نیز كند چون كمان
صائب اصفهانى اینطور سروده است:
معیار دوستان دغل روز حاجت است قرضى براى تجربه از دوستان طلب
و نیز سروده است:
پر در مقام تجربه دوستان مباش صائب كه زود بیكس و بى یار مى شوى
صائب و غم روز قیامت:
مرا به روز قیامت غمى كه هست این است كه روى مردم دنیا دوباره باید دید
این شعر معروف نیز از صائب است:
دست طمع چو پیش كسان مى كنى دراز پل بسته كه بگذرى از آبروى خویش
در جاى دیگر مى گوید:
ما آبروى خوش به گوهر نمى دهیم بخل بجا برابر احسان حاتم است
تك بیتى هاى ممتاز صائب:
صائب اصفهانى داراى تك بیتى هاى بسیار خوب و ممتازى است كه به علت معانى عمیق اغلب به صورت ضربالمثل در آمده و غالب مردم آنها را از حفظ دارند:
پرسى كه تمانى تو از لعل لبم چیست آنجا كه عیان است چه حاجت به بیان است
®®
گر نخل وفا بر نده چشمترى هست تا ریشه در آب است امید ثمرى هست
®®
شكست خم مى و محسب ز دیر گذشت رسیده بود بلائى ولى به خیر گذشت
®®
بلا ندیده دعلا را شروع باید كرد علاج واقعه قبل از وقوع باید كرد
®®
خمیر مایه دكان شیش گر سنگ است lعدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد
®®
وفا به وعده نكرده از هزار یك آرى هزار وعده خوبان یكى وفا نكند
®®
مرو به هند برو با خداى خویش بساز بههر كجا كه روى آسمان همین رنگ است.
®®
كوه با آن عظمت یك طرفش صحرا بود دست بر دامن هر كس كه زدم رسوا بود
®®
زلیخا مرد از این حسرت كه یوسف گشت زندانى چرا عاقل كند كارى كه باز آرد پشیمانى
®®
گر دایره كوزه به گوهر گیرند از كوزه همان برون تراود كه در اوست
®®
پامال پشت پاى تو شد روى آفتاب آنان كه منكرند بگو روبرو كنند
®®
باز آمدند و خرمگس طبع ما شدند یك دم نشد كه بى سر خر زندگى كنیم
®®
جواب است اى برادر این نه جنگ است كلوخ انداز را پاداش سنگ است
®®
از بهر وصالش همگى طالب دیدار تا یار كه را خواهد و ملیش به كه باشد
®®
دنیا و آخرت به نگاهى فروختیم سودا چنین خوش است كه یك جا كند كسى
®®
تا كار به دست این دبنگ است این قافله تا به حشر لنگ است
صافى اصفهانى
غفلت نگر كه پس از هفتاد ساله راه معلوم شد كه منزل از آن راه دیگر است
ایضاً
دردا كه دواى درد پنهانى ما افسوس كه چاره پریشانى ما
در عهده جمعى است كه پنداشته اند آبادى خویش را ز ویرانى ما
ضیاء اصفهانى
صبا به خدمت مستوفى الممالك عهد اگر رسى ز منش هیچ دردسر مرسان
ور او كند گله از من به خاك پاى بتان كه هر چه بشنوى از وى به من خبر مرسان
مگو چرا از تو نفعى نمى رسد به ضیاء كه من گذشتهام از نفع، گو ضرر مرسان
همین بس است كه گویى ز خیر و شر با او مرا به خیر تو امید نیست شر مرسان
طبیب اصفهانى
غمش در نهانخانه دل نشیند به نازى كه لیلى به محمل نشیند
به دنبال محمل چنان زار گریم كه از گریه ام ناقه در گل نشیند
خِلَد گر به پا خارى آسان برآرم چه سازم به خارى كه در دل نشیند
پى ناقه اش افتم كه آهسته، ترسم غبارى به دامان محمل نشیند
مرنجان دلم را كه این مرغ وحشى ز بامى كه برخاست مشگل نشیند
عجب نیست از گل كه خندد به سروى كه در این چمن پاى در گل نشیند
عجب نیست از گل كه خندد به سروى كه در این چمن پاى در گل نشیند
بنازم به بزم محبت كه آنجا گدایى به شاهى مقابل نشیند
طبیب از طلب در دو گیتى میاسا كسى چون میان دو منزل نشیند
عاشق اصفهانى - آقامحمد
اى آفتاب و ماه و غلام كین تو بوسند صبح و شام به خدمت زمین تو
در شاهدان باغ ندیدم قرین تو نازكتر از گل است تن نازین تو
هرگز نگفت با تو به قصد هلاك من یك حرف مدعى كه نشد دلنشین تو
در بوستان حسن صلاى نظر دهى سنبل دمد چو بر طرف یاسمین تو
زل پیشتر كه فرش زمین گسترد قضا بوسیده بود عاشق بیدل زمین تو
عاكف اصفهانى - كمالالدین مجلسى
اى كه با تیر نگه قصد دل ما دارى با خبر باش كه در گوشه دل جا دارى
ز چه رو فتنه برانگیزى در كشور دل با سپاه مژده هر دم سریغما دارى
پرده بردار ز رخسار جهان افروت تا مه و مهر به گردون همه رسوا دارى
نه همى در دل من جاى گرفتى همه عمر بلكه در هر دل شوریده تومأوا دارى
اى ستم پیشه بیندیش ز دل هاى پریش آن دمى را كه دل و دست توانا دارى
عبدالمولاى اصفهانى
عجز من و غرور تو شد آشنا به هم رسم نوى است الفت شاه و گدا به هم
پا در حریم محفل دل ها شمرده نه آهسته باش تا نزنى شیشه ها به هم
عزت اصفهانى
براى خاطر بیگانه یارا خطا كردى كه كشتى آشنا را
شنیده ام كه غمم را كسى به جانان گفت چگونه گفت غمى را كه با نتوان گفت
عموى اصفهانى
پول به چنگ آر اى رفیق كه با پول باده به چنگ آورى و شاد شنگول
قصه مخوان كز براى آدم نادان ثروت منقول به ز دانش منقول
بى خبر از عقل و نقل نیستم اما شاهد معقول به ز صحبت معقول
پول گر از میانه رخت به بندد پى نبرد الم از ادله به مدلول
بسته نگردد به هیچ رو سد اهواز شوسه نگردد طریق شوشتر و دزفول
مست نگردد كسى ز باده صافى بر نخورد هیچكس ز شاهد شنگول
چشم ندوزد كسى به عارض گلرنگ دل نسپارد كسى به طره مفتول
پول نداریم ما و مردم عالم پول نیابند جز به رهبرى پول
پول هم از ما چنان گریخت كه گوئى ما همه بسم اللهیم و پول همه غول
وانگه واجب بود به حكم زمانه آدم بى پول را گلوله ششلول
مرد خردمند پند كس نپذیرد آدم زیرك ز هر كسى نخورد گول
عارف و عامى فقیه و صوفى و درویش با دم ارشاد و فقه و خرقه و كشكول
جمله پى پول مى دوند شب و روز عاشق پولند جمله شهره و مجهول
عاقل و هشیار باش پول طلب كن تا شود اندر زمانه قول تو مقبول
قول (عمو) بود این غزل كه شنیدى آنكه بود دانشش مقدمه پول
غالب اصفهانى - میرزا اسد
ز من گرت نبود باور انتظار بیا بهانه جوى مباش و ستیزه كار بیا
هلاك شیوه تمكین مخواه مستان را عنان گسسته تر از باد نو بهار بیا
ز ما گستى و با دیگران گرو بستى بیا كه عهد و وفا نیست استوار بیا
وداع و وصل جداگانه لذتى دارد هزار بار برود صد هزار بار بیا
فریب خورده نازم چها نمى خواهم یكى به پرسش جان امیدوار بیا
رواج صومعه هستى زینهار مرو متاع مكیده هستى است هوشیار بیا
حصار عافیتى گر طلب كنى غالب چو ما به حلقه رندان خاكسار بیا
گزار اصفهانى - یا على مدد
یارى از غم رسیده یارى كن وز دل آزرده غمگسارى كن
فرصتى تا بود ترا در دست در جهان صرف نیك كارى كن
دست از پا فتاده گانراگیر سربلندى و پایدارى كن
یاد یاران رفته كن گلزار زندگى تا نگرددت دشوار
مجلسى - مقصود على
غبار نیست كه بر گرد عارض ترش است این گذشته پادشه حسن و گرد لشگرش است این
نظر در آینه كرد آن نگار و با خود گفت خوشا به حال دل عاشقى كه دلبرش است این
ستاده بر سر نعشم گرفته دست به مژگان كه این قتیل نگاه من است و خنجرش است این
كتاب نیست كه مى خواهد آن نگار به مكتب كند حساب شهیدان خویش و دفترش است این
زمانه بر سر مجنون گذاشت تاج جنون گفت كه هر كه پادشه عشق گشت افسرش است این
نشان آبله دیدم به روى یار، بگفتم قسم به آیه رحمت كه اصل گوهرش است این
محرم اصفهانى
كار من و دل در عشق افتاده بسى مشكل من در پى مستورى دل در پى رسوائى
مسرور - استاد حسین
یكى گفتا ز دوران نا امیدم كه مى روید به سر موى سپیدم
از این موى سفید اندیشه دارم كه بر پاى جوانى تیشه دارم
فلك هر چین كه از مویم گشاید دگر چینى بر ابرویم فزاید
بگفتم این خیال ناپسند است جوانى آهویى سر در كمند است
كمندش چیست؟ شوق و شادمانى چو گم شد زود گم گردد جوانى
جوانى در درون دل نهفته است جوانى در نشاط و شور خفته است
بسا پیرا كه دیدم سرخوش و شاد جوان روى و جوان خوى و جوان شاد
مشتاق - میر سید على
شب ها
شبى گریم شبى نالم ز هجرت داد از این شب ها شب ها ى غمت درماندهام فریاد از این شب ها
بود گر هر شبنم زینسان به روز هجر آبستن مرا بس روزهاى تیره خواهد زاد از این شب ها
بسى روز از غمت شب شد بسى شب روز من بى تو بسر بردم غمین ز آن روزها ناشاد از این شب ها
چنین كز دوریت هر شب در آب و آتشم دانم كه خاك هستیم آخر رود بر باد از این شب ها
ز بخت تیره مشتاق آن درازى هر شبم دارد كه نبود از پیش امید روزى داد از این شب ها
مصاحب اصفهانى
مصاحب از شاعران قرن یازدم و اصل وى از قصبه نائین بوده ولى در اصفهان مىزیسته، در برخى از علوم، خاصه علم رمالى متبحر بوده و طبعش به مطایبه رغبتى كامل داشته با آنكه زیاده از هفتاد سال عمر داشته به هزلیات مىپرداخته است به مضمون الهذل فى الكلام كالملح فى الطعام، اینك چند بیتى از یك مطایبه او:
به كوچه گذر بودم چون نسیم سحر فتاده در ره من عكس ماهى از منظر
ز اضطراب سراسیمه هر طرف دیدم چو آفتاب نمودار شد یكى دختر
به گوشه بنشستم دو چشم خون پالا گهى ستون زنم دست و گه به زانو سر
خموش باش مصاحب كه در دیار هوس از این مطایبه شد كام مرد و زن چو شكر
حكیم سوزنى از گفته منفعل گردد اگر كند به سمرقند این قصیده گذر
مكرم اصفهانى
در عیب جوئى
آنانكه پاك طینت و پاكیزه گوهرند این دست حالشان كه گهى زود باورند
با آنكه نیست در خورشان لقمه حرام گاهى فریب مردم مكار مى خورند
نا دیده باد دیده نزدیك بینشان آنان كه عیب دیگرى از دور بنگرند
عیب كسان چون گوش كنى بى حضورشان این خود بود دلیل كه صد از تو بهترند
در عالم خیال مگو عیب مردمان كانان كه از عیب مبرا، پی مبرند
معصوم چارده بود اندر جمیع خلق وز چارده، نه بیشترند و نه كمترند
حرفى كه بر خلاف حقیقت زنى به خلق تا روز حشر از تو و حرفت مكدرند
تهمت به صالحان زنى كه بهر طالحان آن طالحان كه مصدر هر فتنه و شرند
لحم برادران قوى را نمى خورى دندان فرو برى تو به آنها كه لاغرند؟
مكرم، رو از میانه این مردمان برون شاید كه از تصویر بیهوده بگذرند
ملا محمد سعید اصفهانى
ملامحمد سعید در اصفهان تولد یافت و پس از كسب كمالات به هندوستان رفت و سرانجام به اصفهان بازگشت، این دو بیت از اوست:
به سیر كعبه و دیریم گاه اینجا و گاه آنجا چو مطلب جستجوى اوست خواه اینجا و خواه آنجا
از تغافل هاى پى در پى به خود یارش كنم پا به بخت خود زنم چندانكه بیدارش كنم
مونس اصفهانى
تا چهره ز تاب حسن افروخته آتش زده به جان و دل سوخته
خوبان همه ناز و از تو آموخته اند تو این همه ناز از كه آموخته
میرزا نصر حكیم اصفهان
فلك در عادت دیرینه این است كه با آزادگان دائم به كین است
به جان مىپرورد بیحاصلى را كزان دل بشكند صاحبدلى را
میرشاهكى اصفهانى
عشقى داریم و سنیه سوزانى دردى داریم و دیده گریانى
عشقى و چه عشق عالم سوزى دردى و چه درد بیدرمانى
وامق اصفهانى
بر سر رحم آوردم گفتم مگر از زاریت رفته رفته زاریم شد باعث بیزاریت
®®
دل مكان دلبر و جان جاى جانان من است دشمن جان مرا جا در دل و جان من است
نشاط اصفهانى
این شعر معروف و زیبا از نشاط اصفهانى است:
در دل دوست بهر حیله رهى باید كرد طاعت از دست نیاید گنهى باید كرد
نه همین صف زده مژگان سیه باید داشت به صف دلشدگان هم نگهى باید كرد
خوش همى مىروى اى قافله سالار به راه گذرى جانب گم كرده رهى باید كرد
شب كه خورشید جهانتاب نهان از نظر است قطع این مرحله با نور مهى باید كرد
روشنان فلكى را اثرى در ما نیست حذر از گردش چشم سیهى باید كرد
گر مجاور نتوان بود به میخانه نشاط نگه از دور به هر صبح گهى باید كرد
نصیب اصفهانى
رفت برون مدعى از كوى تو چشم بدى دور شد از روى تو
نورالدین اصفهانى
منكه خریدم
جفا و جور تو باید كشید، منكه كشیدم طمع ز وصل تو باید برید، منكه بریدم
ز پا براى تو باید فتاد، منكه فتادم به سر كوى تو باید دوید، منكه دویدم
به سینه داغ تو باید نهاد، منكه نهادم به جان بلاى تو باید خرید، منكه خریدم
بدیده نقش تو باید نهفت، منكه نهفتم به جان براى تو باید رسید، منكه رسیدم
ز دل براى تو باید كه گذشت، منكه گذشتم بدیده نقش تو باید كشید، منكه كشیدم
نیاز اصفهانى
اى شه نیكوان بده جلوه سپاه ناز را تا كه به پیش ناز تو عرضه دهم نیاز را
باخته ام به عشق تو هر دو جهان و خوشدلم بازى عشق پاك به عاشق پاكباز را
در ره عشق و عاشقى و گدا یكى بود عیب سبكتكین مكن بنده شده ارایاز را
چون سر كوى او بده كعبه آرزوى من بهر چه راه طى كنم بادیه حجاز را
با تو گذشتن از بتان نیست عجب كه هر كه رو سوى حقیقت آورد پشت كند مجاز را
نیم شبى چه مى شود گرطلبى به خلوتم وز لب شكرین دهى كام دل (نیاز) را
نیر اصفهانى
میرزا ابوالقاسم
امروز هر كه پاى ز كوى تو مى كشد فردا بسى خجالت روى تو مى كشد
مست و خراب صبح قیامت كند قیام میخوارهاى كه مىز سبوى تو مى كشد
تو شاه حسن و لشگر بیداد عشق تو ما را اسیر كرده به سوى تو مى كشد
شیرین ز رنج كوه كنى و جوى شیر خویش پوشیده چشم و شیر ز جوى تو مى كشد
نیر، گه مفارقت روح یا على خوش آرزوى روى نكوى تو مى كشد
نقیا اصفهانى
نقیا اصفهانى مشهور به انگى، چون به كار رزازى اشتغال داشته است، از شاعران و لطیفه گویان قرن یازدهم است.
اشعار زیر از اوست:
نگارى را كه دل در پرده جان داشت مستورش چسان نزدیك غیرى مى توانم دید از دورش
نگار كله پز من كه سراچه اوست تمام لذت عالم میان پاچه اوست
شعر نگار كله پز من، سروده نقیا، خمیر مایه یكى از حكایات شیرین كریم شیره اى، در كتاب كریم شیره اى دلقك دربار ناصرالدین شاه قاجار اثر نگارنده، مى باشد.
محمد كاظم واله شاعر اصفهانى
واله شاعر اصفهانى، مردى بسیار خوش خط، خوش قریحه، منیع الطبع، خوش گذران، بذله گو و مزاح بود.
دكتر لطف الله هنرفر، در كتاب اصفهان، مى نویسد:
آقا محمد كاظم واله اصفهانى از شاعران معروف اواخر قرن دوازدهم و اوایل قرن سیزدهم اصفهان است. وى از بزرگان ادبا و شعرا و خوشنویسان اواخر زندیه و اوایل قاجاریه بود.
از رجال قاجاریه خصوصاً حاج محمد حسین خان صدر اصفهانى كه در آن زمان حكومت اصفهان را داشت بسیار به واله مهربانى و لطف كرد و پاس خاطر او را نگاه داشت، وى در سال 1229 هجرى در اصفهان روى داد و وى را در مقبره اى كه خودش از مدتها پیش مهیا كرده و سنگ آن را با خط زیباى تعلیق خویش نوشته بود به خاك سپردند. دكتر احسانى طباطبائى در این باره مى نویسد:
واله به خط خودش بر سنگ مزارش شعر پائین را نوشته است:
تو را خواهم، نخواهم رحمتت، گر امتحان خواهى در رحمت برویم بند و درهاى بلا بگشا!
امروز هم در تخت پولاد اصفهان هر كس برود مى تواند به چشم خود این شعر و سایر مرابتى كه خود آن مرحوم براى سنگ خودش ساخته ببیند و بخواند.
1- واله و پسر باغبان
مى نویسد كه سید كاظم واله، سنگ قبل خود را با خط زیباى خویش با عباراتى فصیح و بلیغ تهیه كرده بود و در وسط باغ شخصى خودش قبرى كنده و گاه گاه به یاد دوران نیستى، مى رفت و وسط گور مى خوابید!
روزى از روزها، چون به گور داخل شد، در آنجا كثافتى دید، فوراً باغبان را خواست و با عصبانیت به او گفت:
- باغبون اینها چیه، چه كسى این كار را كرده؟!
باغبان به تصور اینكه شاید بچه هایش مرتكب این عمل شده باشند، آنها را صدا كرده و در حضور واله، از آنها پرسید:
- چه كسى داخل گور شده؟
بچه ها منكر شدند و گفتند:
- مگر كسى هم جرأت دارد داخل گور برود!
باغبان بچه اى داشت كه تازه به مكتب رفته و گلستان سعدى را خوانده بود، وقتى شنید كه مى گوید چه كسى جرأت دارد داخل گور شود، گفت:
پس چطور سعدى گفته است:
برگ عیشى به گور خویش فرست
كس نیارد ز پس، تو پیش فرست!
واله وقتى این شعر را از آن بچه شنید گفت:
- راستى تلافى یك عمر متلكى را كه به مردم گفته ام این بچه درآورد!
2- واله و طلاب مدرسه
طلاب مدرسه با توجه به شعر واله كه سروده است:
تو را خواهم نخواهم رحمتت، گر امتحان خواهى
در رحمت به رویم بند و درهاى بلا بگشا
طلاب قصد شوخى با واله را داشتند و مى خواستند جواب شعر او را بدهند، روى این اصل چند شپش گرفتند و بردند در رختخوابش رها كردند و شب پشت پنجره اطاقش مراقب بودند كه چه مى كند!
بالاخره واله در بستر آرمید، طولى نكشید كه برخاسته و پیراهن و زیرجامه را كند و پاى چراغ نشست و مشغول به گرفتن شپشها شد و در آن حال به زمین و زمان بد مى گفت!
در این وقت یكى از طلاب سر از پنجه به درون كرد و گفت:
- هنوز درهاى رحمت باز است و درهاى بلا باز نشده، و تو طاقت گزش چند شپش را ندارى، پس غلط مى كندى از ارحم الراحمین رحمت نمى خواهى؟!
واله با دیدن قیافه طلبه مذكور و شنیدن حرفهاى او، تازه دریافت كه این شپشها را طلاب در لحافش رها كرده اند و خواسته اند او را تنبیه كنند!
هاتف اصفهانى
چشم دل باز كن كه جان بینى آنچه نادیدنى است آن بینى
گر به اقلیم عشق روى آرى همه آفاق گلستان بینى
بر همه اهل آن زمین به مراد گردش دور آسمان بینى
آنچه بینى دلت همان خواهد وانچه خواهد دلت همان بینى
بى سر و پا گداى آنجا را سر ز ملك جهان گران بینى
هم در آن پا برهنه جمعى پاى بر فرق فرقدان بینى
هم در آن سر برهنه قومى را بر سر از عرش سایبان بینى
گاه وجد و سماع هر یك را برد و كون آستین فشان بینى
دل هر ذره را كه بشكافى آفتابیش در میان بینى
هر چه دارى اگر به عشق دهى كافرم گر جوى زیان بینى
جان گدازى اگر به آتش عشق عشق را كیمیاى جان بینى
از مضیق حیوة در گذرى وسعت ملك لامكان بینى
آنچه نشینیده گوشت آن شنوى وانچه نایدیده چشمت آن بینى
تا بجائى رساندت كه یكى از جهان جهانیان بینى
با یكى عشق ورز از دل و جان تا به عین الیقین عیان بینى
كه یكى هست و هیچ نیست جز او وحده لا اله الا هو
همائى - استاد جلال الدین
اى آفتاب
تاجم نمى فرستى تیغم بسر مزن مرهم نمى گذارى زخم دگز مزن
مرهم نمى نهى به جراحت نمك مپاش نوشم نمى دهى به دلم نیشتر مزن
برنامه امید فقیران قلم مكش بر ریشه حیات حریفان تبر مزن
تا بگذرى به خیر از این رهگذر سنا با رهروان كوى دم از خیر و شر مزن
یارى اصفهانى
اسمش میرزا محمد حسین است، چندى به منادمت امراى زندیه به سر برده مردى خوش حالت بوده، در سال 1215 در گذشته در غزل سرایى طبع متوسطى داشته، اشعار زیر از اوست:
من از اهل و خانه بنده این درنه آخر خود یكى ز اهل هوس پندارم اى دربان و دربگشا
اى باغبان كه گفتى باغ گلم خزان شد اكنون بیا و با من بگذار این خزان را
گفتى بى من چه حال دارى كس بى تو چه حال دارد
همدمت این دم بت سیمین تنم آسمان گویا نمى داند منم
پیش گلها عزت خواریم نیست مىكنم دل خوش كه مرغ گلشنم
همى گویم غمش در دل نهان دار نصیحت گو نمى گویى دلت كو
گفتى كه بگویمت كه چون است دلم خون از ستم سپهر دون است دلم
خون است دلم دلم ز محنت چون است چون است زغصه خون است دلم
مجمع الفصحا
طلائیه یعنی شهید