0

تيستو،سبز انگشتي

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:تيستو،سبز انگشتي
دوشنبه 2 فروردین 1389  6:51 AM

  قسمت چهارم: تيستو به مدرسه فرستاده مي شود، اما در مدرسه نمي ماند
تيستو تا سن هشت سالگي، از مدرسه چيزي نمي دانست. خانم مادر ترجيه مي داد خودش اولين درس هاي خواندن و نوشتن و حساب را به پسرش ياد بدهد. بايد يگوييم كه نتيجه ي كارهايش هم چندان بد نبود.

خدا نگه دارد عكس هاي خيلي قشنگي را كه براي اين كار خريده بودند: مثلا حرف «آ» در خيال تيستو يك «آهوي قشنگ» بود يا يك «آبشار»، و حرف «ب» هميشه در خيالش يك «بادبادك» يا يك «برگ» و يا يك «بستني» بود.

براي ياد دادن حساب هم از عكس هايي استفاده مي كردند كه چند تا پرستو را نشان مي داد كه روي سيم برق نشسته بودند.

تيستو نه تنها جمع و تفريق، بلكه تقسيم را هم ياد گرفته بود. مثلا حساب كرده بود اگر بخواهيم هفت تا پرستو را روي دو تا سيم بنشانيم، براي اين كار بايد سه تا پرستو و نصفي روي هر سيم بنشينند، حالا چطور ممكن است كه يك نصفه پرستو بتواند روي سيم برق بنشيند، اين ديگر مساله يي ست كه با هيچ حسابي در دنيا نمي شود جوابش را پيدا كرد!

وقتي تيستو هشتمين سال تولدش را جشن گرفت، خانم مادر فكر كرد كه كار درس دادن او در خانه تمام شده و وقتش است كه تيستو را به دست يك معلم واقعي بسپرد.

براي اين كار يك روپوش چهارخانه ي قشنگ خريدند و يك جفت پوتين كه كمي به پنجه هاي پايش فشار مي آورد، و يك كيف و يك قلمدان سياه رنگ - كه تصويري از چند ژاپني رويش نقاشي شده بود. و همچنين يك كتابچه با خط هاي كوتاه، و بعد او را همراه كارلوس مستخدم، روانه ي مدرسه ي ميرپوال كردند كه در خوبي شهرت داشت.

همه منتظر بودند ببينند پسر به اين خوش لباسي، كه پدر و مادري به آن خوشگلي و پولداري دارد، پسري كه مي تواند پرستو ها را نصف كند يا به چهار قسمت تقسيم كند - در كلاس درس چه معجزاتي خواهد كرد.

افسوس كه مدرسه اثر پيش بيني نشدني بسيار بدي روي تيستو گذاشت. وقتي رژه ي طولاني لغت ها روي تخته سياه شروع شد، و وقتي كه رشته ي زنجير «سه سه تا، پنج پنج تا و هفت هفت تا» شروع كرد به حركت، تيستو توي چشم چپش احساس سوزش كرد و بلافاصله به خواب بسيار عميقي فرو رفت.

تيستو نه تنها كودن نبود، تنبل نبود و خسته هم نبود، بلكه خيلي هم شوق و ذوق داشت كه درس بخواند. پشت سر هم با خودش مي گفت: «نمي خواهم بخوابم! نميخواهم بخوابم!»
چشم به تخته سياه دوخته بود و به صداي معلم گوش مي داد، ولي هنوز آن سوزش كوچولو را توي چشم چپش حس مي كرد . . .

سعي كرد تا آنجا كه مي تواند با خوابيدن مبارزه كند، خيلي آهسته شروع كرد به خواندن آواز خيلي قشنگي كه خودش ساخته بود:
يك ربع يك پرستو، كجاشه؟
بالشه؟
قلبشه؟
كله شه يا كه پاشه؟
اگه بجاي پرستو،
يه نون مربا داشتيم
چهار قسمتش مي كرديم . . .

نخير! كاريش نمي شد كرد! صداي معلم شده بود لالايي.
تخته سياه شده بود شب، سقف كلاس هم توي گوشش زمزمه مي كرد:
«هيس! هيس! راه خيالاي قشنگ اين طرفه، از اين طرف!»
و كلاس مدرسه ي ميرپوال شده بود كلاس روياها.
ناگهان معلم فرياد زد:
- تيستو!
تيستو كه يكدفعه از خواب پريده بود، گفت:
+ آقا معلم! باور كنيد دست خودم نبود، اين كارو از قصد نكردم.
- براي من فرقي نمي كند. زود چيزهايي را كه داشتم مي گفتم تكرار كن!
+ شش تا شيريني . . . تقسيم بر دوتا پرستو . . .
- صفر!

در اولين روز مدرسه، تيستو با جيب هايي پر از نمره ي صفر به خانه برگشت. روز دوم، تنبيه شد و مجبور شد دو ساعت بيشتر از ديگران توي مدرسه بماند، يعني دو ساعت بيشتر از ديروز در كلاس بخوابد!

در پايان سومين روز، معلم نامه يي به تيستو داد تا به پدرش بدهد. در آن نامه، آقاي پدر با ناراحتي فراوان اين جمله ها را خواند: «آقا! فرزند شما مثل ديگران نيست، نگهداري او براي ما غير ممكن است.»

مدرسه، تيستو را پيش پدر و مادرش پس فرستاد.
تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها