پاسخ به:بچه هاي مسجد
دوشنبه 24 اسفند 1388 6:20 AM
قسمت پنجم
در مسير شكوفايي داستان بچه هاي مسجد
گفتم كه نشريه مان درباع مسجد شكفت و روز به روز شكوفاتر شد. اين شكوفايي با
اولين جشنواره نشريات تجربي به اوج رسيد.
«بچه هاي مسجد» دراين جشنواره دو تنديس طلايي گرفت اولي در بخش نشريات نيمه
حرفه اي و ديگري به عنوان نشريه منتخب سال ايران.
ماشور و شوقمان را به مسجد امام رضا عليه السلام آورديم و اين خبر همه جا
پيچيد:«بچه هاي مسجد، به عنوان نشريه منتخب سال انتخاب شد.»
اين خبر را روي برگه اي كوچك منتشر كرديم و به هر مغازه اي كه رسيديم يك برگه
داديم تا پشت شيشه بزنند.
خبر موفقيت «بچه هاي مسجد» مساجد اطرافمان را نيز خوشحال كرد. سال 1376 سال
موفقيت هاي ما بود. دراين سال دوستان خوب ديگري به جمع ما اضافه شدند.
براي تصويرگري نشريه مان از استاد غلامرضا كوهبر كه از همكاران هنرمند و
فرهنگي ام در منطقه 15بود دعوت كرديم تا نشريه مان با كيفيت بهتري به دست
دوستانمان برسد.
حالا همه با انگيزه بيشتري كار مي كرديم؛ از نشريه برگزيده انتظار مي رفت كه
بهترين باشد.
در آذر ماه 1376 كه بازي هاي مقدماتي جام جهاني فرانسه برگزار شد، يكي از
دوستان مسجدي مان (رضا تاجيك) از مهدي مهدوي كيا دعوت كرد به خانه شان بيايد تا نشريه
مان با او مصاحبه كند.
مهدوي كيا آمد. كوچه غني زاده شلوغ شده بود. كودكان و نوجوانان توي كوچه جمع
شده بودند تا جوان ملي پوش را از نزديك ببينند.
من قبل از اين كه مهدي شناخته شود با برادر بزرگترش عباس دوست بودم. آن روزها
عباس از برادركوچكش (مهدي) مي گفت: «يه داداش دارم قدش كوتاهه ولي سرعتش خيلي خوبه
.اون تو تيم نوجوانان بانك ملي بازي مي كنه.»
حالا مهدي مهمان خانه رضا تاجيك بود و ما بچه هاي مسجدي هم در آنجا حاضر
بوديم. موقعي كه من داشتم مي رفتم بالا يكي از بچه محل ها عكسي از مهدوي كيا را به
دستم داد وگفت: «بده امضا كنه.»
عكس را بردم پيش مهدي. او با ديدن عكس گفت:«اين عكس واقعي من نيست بدن روبرتو
باجو را برداشته اند و سر من را روي آن زده اند و من اين عكس را قبول ندارم و
امضايش نمي كنم.»
مهدي از بچه هاي نزديك محلمان درخيابان سادات نزديك ميدان خراسان بود و بچه هاي
جنوب شهري را خوب مي شناخت.
گفتم:«شما امضا كنيد من حرف شما را به بچه ها مي رسانم.» امضا كرد و عكس را
بردم دادم به بچه-هاي محله مان. همه حلقه زدن دور امضاي مهدي.
من چند سال فوتبال باشگاهي را ادامه داده بودم. دلم مي خواست بدانم قدم نسبت
به مهدوي كيا چقدر است. بعد از مصاحبه- موقع عكس انداختن- رفتم كنار مهدي و ديدم
تقريبا هم قد هستيم.
از مهدي پرسيدم:«در بازي با عربستان استارت هاي خوبي مي زدي. چه تمرين هايي
انجام دادي؟»
مهدي گفت:«من روي ماهيچه هاي پا و سرشانه هايم زياد كار كرده ام. قبلا دونده
بودم و هندبال هم بازي مي كردم.»
در مصاحبه با مهدي مهدوي كيا يك نكته جالب همه ما را شگفت زده كرد. وقتي از او
پرسيديم:«شما آقا پرويز صادقي نيك را مي شناسيد؟» مهدي گفت:« آره! اون اولين كسي
بود كه با ديدن بازي من، من رو به باشگاه بانك ملي معرفي كرد.»
آقا پرويز(عباس) صادقي نيك از مربيان بسيجي و قديمي فوتبال در مسجد امام رضا
عليه السلام بود كه تيم وحدت مسجدمان زير نظر او بود.
اين مربي پر تلاش درحال حاضر يكي از بهترين مربيان تيم هاي پايه در كشورمان
است كه به صورت حرفه اي در تيم پاس فعاليت مي كند.
مصاحبه با مهدوي كيا در آذر ماه 1376 به چاپ رسيد و با استقبال خوبي روبرو شد.
جالب اين كه درهمان سال تيم ملي فوتبال ايران با پيروزي براستراليا به مسابقات
جام جهاني فرانسه راه يافت.
استاد غلامرضا كوهبر براي پشت جلد نشريه مان طرحي از شادي مردم از راه يابي
تيم فوتبال كشورمان به جام جهاني كشيد. بالاي طرح اين جمله نوشته شده بود:
«برافراشته باد پرچم جمهوري اسلامي ايران در سراسر جهان»
براي تقويت نشريه مان يك شوراي سردبيري تشكيل داديم؛ شورايي كه دوستان هنرمندم
حجت الله عزيزي و حسين افشاري به همراه من اعضاي آن بوديم.
ما كارها را تقسيم كرده بوديم. حالا من كمي فرصت استراحت داشتم. 4 سال تلاش
پيگير و تقريبا شبانه روزي كمي خسته ام كرده بود اما دلم نمي آمد از نشريه مان
خداحافظي كنم. بالاخره يك روز در جلسه عمومي نشريه گفتم: «من نياز به يك مرخصي
دارم. نشريه دارد با سرعت پيش مي رود. ما بايد بنشينيم و مسير آينده مان را درست
پيدا كنيم.»
دعوت به آرامش و استراحت را براي خودم لازم مي دانستم. از صبح تا غروب در
مدرسه ها مربي تربيتي بودم. شب ها به مسجد مي رفتم و چند ساعت مشغول كار نشريه
بودم. احساس مي كردم لازم است كمي از رودخانه پرجنب وجوش «بچه هاي مسجد» فاصله
بگيرم. اين بود كه از نشريه خداحافظي كردم و برادرم ابوالفضل كه دانشجوي زبان
انگليسي بود و مديريت خوبي داشت شد سردبير نشريه.
در همين روزها خبر آمد كه «مجوز نشريه بچه هاي مسجد از سوي وزارت فرهنگ و
ارشاد اسلامي صادر شد.»
نشريه مان مجوز انتشار گرفته و خبر صدور مجوز نشريه «بچه هاي مسجد» در روزنامه
ها به چاپ رسيد.
گرفتن اين مجوز چند سال طول كشيده بود. بچه هاي نشريه خوشحال بودند اما نمي
دانستند از كجا پول بياورند تا نشريه شان را به چاپ برسانند. ديديم با اين بي پولي
مجوزمان به درد نمي خورد. بنده خدا بچه هاي نشريه كه رفتند پيش اساتيد هنرمند و
متعهدي مثل محمد حسين صلواتيان و كاظم طلايي واز آنها راهنمايي خواستند. همه آماده
همكاري بودند حتي سركليشه هاولوگوي نشريه توسط اساتيدي كه نام بردم طراحي شد
اما...
«بچه هاي مسجد» با نظم چاپ مي شد و در هر شماره اسامي دوستان تازه را در صفحه شناسنامه
اش مي ديدي.
يكي از دوستان هنرمندي كه ورودش به نشريه با بركت بود، كاريكاتوريست جوان
«مهدي رضائيان» بود.
مهدي را آقاي صلواتيان به نشريه ما معرفي كرده بود.
طرح هاي ساده و صميمي مهدي در داخل جلد سروش نوجوان هم چاپ شده بود. مهدي پر
انرژي بود و روحيه اي شاداب و مسجدي داشت. او آمد و طرح هاي نشريه نوجوانانه و
دوست داشتني تر شد.
با نظم گرفتن مديريت نشريه، روز به روز به تعداد نامه ها افزوده مي شد و چه
لذتي داشت باز كردن صندوق بچه هاي مسجد:
«صندوق بچه هاي مسجد را
با كليدي ز شوق وا كردم
ناگهان عطر نامه ها پيچيد
من شدم شاد و پر درآوردم...»
با اين كه فعاليت من در نشريه كم شده بود اما هنوز دلم به ياد نشريه مي تپيد.
مي آمدم شعر مي گفتم طرح مي كشيديم براي روي جلد، تصاوير داخل و ...
يك روز به اسامي دوستانم كه نگاه كردم ذوق زده شدم؛ بيش از 30 نفر در نشريه
مشغول به كار شده بودند؛ بدون يك ريال مزد!
تقسيم بندي كارها عالي شده بود. بچه ها در بخش هاي مدير مسئول، سردبير، هيئت
تحريريه، تصويرگري، ويراستاري، صفحه آرايي، امور مالي، روابط عمومي، واحد فروش،
حروف نگاري و چاپ به خوبي فعاليت مي كردند.
كيفيت مطالب و تصاوير بچه هاي مسجد هم بهتر از گذشته شده بود. همه چيز فردايي روشن را نويد مي دادند.
ادامه دارد...