پاسخ به:بچه هاي مسجد
چهارشنبه 19 اسفند 1388 5:17 PM
قسمت دوّم
اتاق 4 شهيد داستان بچه هاي مسجد
در قسمت اول گفتم كه روزنامه ديواري كلاس هنري مان در مسجد، بهانه اي شد براي
چاپ يك مجله به نام «بچه هاي مسجد»
شماره اول را در بهمن ماه 1372 با شمارگان 30 نسخه به چاپ رسانديم و به هر
زحمتي كه بود، فروختيم. اسفندماه كه از راه رسيد، همه رفتند سراغ امتحانات ثلث
دوم. به ناچار آن ماه مجله مان به چاپ نرسيد.
فروردين ماه سال 1373 قرار بود بچه هاي بسيج نوجوانان به اردوي مشهد بروند؛
اردويي كه نامش قرآن(1) بود. من كه تا آن موقع توفيق رفتن به مشهد را نداشتم،
خوشحال شدم و با كاغذ و قلم خبرنگاري ام عازم اردو شدم.
سعي كردم گزارشم آنقدر جذاب باشد كه تمام بچه هاي اردو با خواندن آن مشتري
مجله شوند. شروع كردم به نوشتن.
1- سفارش
اتوبوس جلوي مسجد امام رضا عليه السلام نگه داشته است. ما سوار اتوبوس اردو
شده ايم. پدر و مادرها و بچه محل ها جمع شده اند جلوي پنجره و دارند سفارش مي
كنند:
«التماس دعا...»
2- لرزش
شب توي اتوبوس نزديك بود يخ بزنيم. لرزيديم و لرزيديم ولي به عشق امام رضا
عليه السلام سرما را به جان خريديم.
3- پرسش
صبح به مشهد رسيديم. مدتي توي ميدان مانديم و دنبال پاسخ اين پرسش گشتيم:
«براي رسيدن به اردوگاه، از كدام طرف برويم؟»
4- آخيش
وقتي رسيديم. تمام خستگي ها از يادمان رفت.
6- گوارش
عجب ناهار مشدي خورديم. دست آشپزهاي اردو درد نكند. جاي شما خالي
5- ورزش
هر صبح با صداي راديوي اردو بيدار مي شديم. نماز مي خوانديم و بعد نوبت نرمش و
ورزش مي رسيد. مسئول تربيت بدني اردو مسابقات جالبي را براي اهالي اردو ترتيب داده
بود.
7- نيايش
در حرم دلمان غرق نور بود. نماز و زيارت نامه دلمان را با خدا و امام رضا عليه
السلام پيوند مي زد
8- ارزش
برگشتيم با سوغاتي با ارزش زيارت و سلامتي
گزارشم كه در بچه هاي مسجد چاپ شد. با استقبال خوبي روبرو شد. گزارش مختصر و
مفيد اردو تعداد خوانندگان ما را بيشتر كرد.
در كنار مجله، يك مسابقه جالب هم تهيه كرديم؛ مسابقه اي با بخش هاي مذهبي،
ورزشي، اطلاعات عمومي، احكام و...
هر كدام از مربيان مسئول تهيه بخشي از سؤالات بودند. پاسخ ها يكي يكي رسيد و
من هنوز جايزه مسابقه نشريه دوم يادم هست؛ هزارسال شعر فارسي.
چاپ مجله در مسجد ما انقلاب بزرگي بود؛ حالا همه مي خواستند به نوعي در مجله
مسئوليت داشته باشند.
من كه در شماره هاي اول و دوم تنها بودم يك دفعه با نوجوانان علاقه مندي روبرو
شدم كه آمده بودند ياري ام دهند.
با همكاري مسئولين مسجد يكي از اتاق ها كه يادگار بسيجيان سفر كرده بود براي
دفتر نشريه در نظر گرفته شد. اين اتاق كوچك، خاطرات دريادلان را در سينه داشت. هر
وقت ما توي اين اتاق جلسه مي گذاشتيم عطر و بوي حضور شهدا به جلسه مان طراوتي
دوباره مي داد.
در يكي از روزها، عكسي به دستمان رسيد كه با عكس هاي ديگر خيلي فرق داشت. در
اين عكس 4نفر از بهترين و خوشبوترين گل هاي مسجد در كنار هم نشسته اند. حيف كه
صفحه مدرسه رنگي نيست! اگر صفحه رنگي بود بهتر و بيشتر مي شد روي اين عكس حرف زد
از لباس هاي ساده، نگاه مهربان و عميق شان و...
در روزهاي آتش و خون آنها به جبهه رفتند و يكي پس از ديگر شهيد شدند!
آن قفسه اي كه پشت سر شهدا مي بينيد در دهه60 نوار خانه بسيج بود و در دهه
هفتاد شد كمد نشريه بچه هاي مسجد.
شرحي كوتاه بر عكسي كه مهمان مدرسه شده است.
در عكس 4شهيد را مي بينيد. با اين كه اشاره كردن به اتاق 4شهيد كافي بود اما
دلم نمي آيد كمي از آنها نگويم. هر چه باشد من در زمان نوجواني ام شاگردشان بوده
ام؛ در مسجد، در هيئت محل، در تيم فوتبال وحدت و...
1- طلبه شهيد سعيد رجبي فاضل
نمي دانستم طلبه هستي و در مدرسه حاج آقا مجتهدي درس مي خواني. كم صحبت بودي و
لبخند هميشه بر لبت بود مثل همين عكس.
آقا سعيد!
امروز كه زنگ زدم به يكي از دوستانت (مهدي احمدپور) گفت كه بنويس خجالتي بود.
به نقل از حاج آقا زرين يكي از استادان شهيد رجبي فاضل در مكتب الرضا عليه السلام
او را ديدم كه دنبال چيزي مي گردد.
وقتي پرسيد گفتم: دنبال قبله نما مي گردم.
«مهر مي زد بوسه بر پيشاني اش
بوسه بر پيشاني نوراني اش»
2- شهيد سيدعليرضا صفوي
«عقاب تيم ماكيه؟ عليرضا صفويه»
دروازبان تيم وحدت مسجد امام رضا عليه السلام بودي. هميشه قبل از بازي قرآن
بود و سرود «محمدامين(ص)»
آقا سيد!
آقا مهران يكي از دوستانت تعريف مي كرد: «براي اين كه من را جذب مسجد و هيئت
كند با دوچرخه اش به سراغم مي آمد و مرا مي برد به مجلس حاج منصور ارضي.
بين راه مي رفتيم بستني آقا رضا. او براي من بستني مي خريد اما خودش نمي خورد.
وقتي مي پرسيديم: خودت چي؟ مي گفت: «من الان نمي تونم بخورم!»
حالا كه سال ها از آن ايام مي گذرد تازه فهميده ام كه او تمام پول هايش را
براي من خرج مي كرده و ديگر چيزي براي خودش باقي نمي مانده است!
آقا مهدي احمدپور كه مهاجم چپ پاي تيم وحدت بود و الان يكي از مربيان مشهور
كشورمان است مي گويد:
روزي بعد از شهادت عليرضا، ديدم دوچرخه اش را آورده اند براي من. تعجب كردم و
پرسيدم: اين دوچرخه كه براي عليرضاست.
گفتند: عليرضا وصيت كرده براي تو باشد.
او مي دانست كه من عاشق دوچرخه ام و...
3- طلبه شهيد علي يزديان
آقايزديان!
سلام
يادتان مي آيد توي هيئت چقدر هواي كوچكترها را داشتيد؟
گفته بوديد: «هر كي 10تا سوره حفظ كنه، جايزه داره»
من رفتم 9تا سوره را حفظ كردم اما هر كاري كردم نتوانستم سوره دهم (تكاثر) را
حفظ كنم.
نوبت من كه شد، گفتيد: «سوره تكاثر رو بخون.»
دست و پايم لرزيد: بسم الله الرحمن الرحيم
الهكم التكاثر... حتي...
مانده بودم كه به دادم رسيدي: زرتم المقابر
من تمام سوره را با كمك شما خواندم و جايزه گرفتم. جايزه ام چند تا كتاب قشنگ
بود. بعدها فهميدم كه شما كتاب هاي كتاب خانه شخصي تان را به بچه هاي هيئت هديه
داده بوديد!
4- شهيد علي عاقلي نژاد
علي شاعر بود. خوشنويسي اش عالي بود. از شاگردان ممتاز دبيرستان شهيد خدايي
بود. ورزشكار بود.
او دوست و همكلاسي برادر جانبازم بود. مي آمد در خانه مان، كنار مي ايستاد و
مهربان و مودب برادرم را صدا مي زد.
شهيد عاقلي نژاد پرورش يافته خانواده اي روحاني بود. پدر و عموي مهربانش كه هر دو به رحمت خدا رفته اند، هر كدام يك فرزند سرو قامتشان را در راه خدا هديه كردند؛ علي و پسر عمويش مهدي. روحشان شاد و از ما راضي باد.
ادامه دارد...