0

راز گمشده خاور

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور
پنج شنبه 5 فروردین 1389  8:33 AM

قسمت نوزدهم

بر خلاف هميشه كه سر شب با غول كاغذى براى تماشاى حادثه‏ها و ماجراها مى‏رفت اين بار كمى پس از اذان صبح راه افتادند. نيازى نبود دست غول را بگيرد و چند لحظه چشمهايش را ببندد چون جاى دورى نمى‏رفتند. آنها مى‏رفتند به كوچه پشت حمام. غول چند روز پيش گفته بود كه اتفاق جالبى براى خاله خاور خواهد افتاد. مجيد با بيتابى صبر كرده بود. توى كوچه‏هاى تاريك نه خيلى تند و نه آهسته راه مى‏رفتند. مجيد مى‏دانست سوال بى‏فايده است. وقتى امكان تماشاى موضوعى وجود داشت، غول ترجيح مى‏داد مجيد ببيند و با چشم خودش نگاه كند.

- “نگفتى توى تيمارستان چيكار مى‏كردى!

غول نگاهى به سمت مشرق كه به روشنى مى‏زد، انداخت و گفت:

- “مرا با تو نجفى آشنا كرد دوست عزيز. رفتم سرى به او بزنم. يك عمر در خدمتش بودم مى‏خواستم ببينم كارى يا چيزى لازم ندارد. يا دلش مى‏خواهد ببرمش باز هم به تماشاى ناشناخته‏ها. هر چند بعضى وقتها او بدجورى كم محلى مى‏كرد انگار كه نمى‏شناسدم. به هر حال ميدانى او چه گفت؟

- “چى گفت؟

غول گفت: “گفت كه خسته‏ام. برو سراغ همان پسركى كه كك داستانويسى افتاده به جانش. حالا نوبت آنهاست كه بنويسند. من هم اينجا با آدمهاى داستان روزگارى خواهم داشت!

نرسيده به كوچه پشت حمام، دو مرد مثل سايه توى كوچه پيچيدند. غول دست مجيد را گرفت: “حالا وقتش رسيده شاخ در بيارى سرورم! لحن غول شاد و شيطنت‏آميز بود.

- “باز اول صبحى شوخى‏ات گرفته؟

- “اصلاً و ابداً، سرورم!

حالا ما بايد جايى باشيم كه حرفهاى اتاق خاله خاور را بشنويم! در گرگ و ميش هوا چپيدند داخل كوچه. مجيد زد به پيشانى‏اش.

- “اينجا كه باز سر جا شه. مگه خرابش نكرده بودند گاراژ رو؟!.... من، خودم تابلوى سر در گاراژ را خريدم!

غول كه به نظر مى‏رسيد، كمى عجله دارد تند و تند گفت: “دوست من! بعضى ماجراها در گذشته اتفاق افتاده اما بعضى حادثه‏ها قراره در آينده رخ بده. من كارى كردم شما آنها را هم ببينيد براى آنكه جهت نوشتن داستان لازم داشتيد آنها را...!

با شتاب دست او را گرفت و از نردبان كنج موتور خانه و اتاق خاله خاور مثل پر كاهى كه باد تندى وزيده و بالايش برده باشد به پشت بام رفتند.

- “حالا دستهات را بذار رو سرت سرورم تا دو مردى كه به خانه خاله خاور آمدند، معرفى كنم!

مجيد به حالت تسليم و از روى ناچارى دستهايش را گذاشت روى سرش.

- “مرد جوان پسر خاله خاوره.

مجيد به هوا جست و جيغ كوتاهى كشيد - “نه!

- “آره سرورم. آن يكى مرد ميانسال هم ياشاره. پسر عموى خاله خاور!

- “نه!

- “آره سرورم! حالا بهتره كمى گوش بدهيم. گمانم از لاى پنجره باز صداها را بشنويم!

خاله خاور با عجله وسايل اتاق را داشت جمع و جور مى‏كرد.

- “دلم مى‏خواست معلم بشم دختر عمو! اما وقتى خان عمو آن بلا را سر تو آورد، من هم بيچاره شدم. داوطلب رفتم ارتش و خودم را آواره كوهها كردم. وقتى تو توى آبادى نبودى، زندگى به چه دردم مى‏خورد؟!

صداى اندوهگين مرد از لاى باز پنجره به كوچه مى‏ريخت.

خاله خاور گفت: “پسرم كه ميدانى وقتى سرباز بود، چه بلايى سرش آمد. زد مرتيكه‏اى را كشت و كار خدا بود كه توانست فرار كند. مجيد از شدت تعجب كنار نور گير پشت بام حمام وارفته بود. به علت تركيدگى يكى از لوله‏هاى اصلى، حمام تعطيل بود و صداى موتور گوش را كر نمى‏كرد.

مجيد گفت: “آخه... مگه خاله خاور ديوانه نبود... مگه، آخه!

غول پشت داده بود به انحناى گنبد و پاهايش را دراز كرده بود و با لذت گوش مى‏داد.

- “در تمام اين مدت خاله خاور از هدايت خبر داشت. اما به خاطر آنكه پسرش گير نيفتد، نقش زنى را بازى مى‏كرد كه از شدت غم و اندوه عقل‏اش را از دست داده است. مجيد دو زانو نشسته بود و حيرت زده پنجره اتاق خاور را كه جاى سه تا از شيشه‏هايش مقوا چسبانده بودند، نگاه مى‏كرد. - “چند سال پيش توى مانور گلوله خوردم دختر عمو. چند ماه خوابيدم توى مريض خونه. نمى‏دانم چرا نمردم!؟

صداى خاله خاور گفت: “مرگ و زندگى دست خداس. خدا هم تو را و هم اين پسر را براى من نگاه داشت. من هم به همين اميد زنده ماندم آقا ياشار، عمو اوغلىِ(14) خوبم! صداى خنده كوتاه ياشار به گوش رسيد. هدايت گفت:

- “عجله كن ننه. هوا داره روشن مى‏شه!

طولى نكشيد كه خاله خاور بقچه‏اى را به دست هدايت و كيف برزنتى بزرگى را به ياشار داد و هر سه مثل سايه‏اى از پله‏هاى تنگ پائين آمدند و قبل از آنكه كوچه شلوغ شود و رفت و آمد جان بگيرد، به سرعت ناپديد شدند.

مجيد هنوز گيج بود: “اين همه مدت هدايت كجا بود؟ حالا خطرى تهديدشان نمى‏كنه؟!

غول آه بلندى كشيد. دو قطره آلبالويى رنگ اشك شادى را از روى گونه‏هاى كاغذى‏اش پاك كرد و گفت:

- “نه! با اوضاعى كه توى مملكت پيش آمده، ديگه خطرى متوجه‏شان نيست اما اينكه هدايت كجا بود، چه فرقى مى‏كند سرورم؟ فرض كن در روستاى دور دست داشته چوپانى مى‏كرده! فرض كن كنار روستا و دشتى كه هدايت گوسفندها را به چرا برده بوده يك هنگ آرتش - به قول ياشار - اردو زده بوده. ياشار افسر آرتش داشته سر تپه‏اى با دوربين نگاه مى‏كرده و توى دوربين گله گوسفند و چوپانى ديده و دلش هوس شير تازه كرده. اين جورى احتمال داره ياشار و هدايت همديگه رو پيدا كردن مثلاً. خاله خاور داستان تو هم سالى چند بار به بهانه دوره گردى سر مى‏زده به آن حوالى و البته مجبور بوده با هر كسى كه نگاه چپ به او مى‏كرده جنگ كنه. نيمه‏هاى شب پسرش را مى‏ديد و همه خيال مى‏كردند به خاطر پسرش آواره كوه و بيابان شده. براى رد گم كردن حتى مى‏رفت كردستان. مى‏رفت مى‏نشست جلوى پادگانى كه پسرش آنجا خدمت مى‏كرد. يادت مى‏آيد آخرين بار بعد از ظهر آن روز سردِ زمستان كنارش رگبار زدند؟!

مجيد مثل كودكى كم سن و سال با پشت دست اشك‏هاى بى‏صدايش را پاك كرد. خورشيد اواخر اسفند ماه طلوع كرد و نور تميزش همه جا را روشن ساخت. مجيد دستهايش را دور پاهايش حلقه كرد. سرش را گذاشت روى زانوهايش. دلش مى‏خواست مى‏دويد دنبال خاله خاور و جاى پاهاى او را مى‏بوسيد. مدتى به همان حال باقى ماند. تمام ماجراهايى كه ديده بود مثل فيلم از جلوى چشمش به سرعت عبور كردند. وقتى سر برداشت، خبرى از غول كاغذى نبود. نيم خيز شد و دو رو اطراف را نگاه كرد. نور خورشيد شهر را روشن كرده بود و زندگى كم كم داشت جان مى‏گرفت. دلش كمى به خاطر تمام شدن ماجراى خاله خاور و رفتن غول تنگ بود. احساس مى‏كرد خاله خاور شجاع‏ترين زن دنياست زنى كه با نجابت و سر سختى خود همه مشكلات را تحمل كرده بود.

- “اميدوارم خوشبخت باشى خاله جان!

زير لب گفت و برخاست. نسيم دلچسبى وزيدن گرفته بود و هوا بوى نوروز مى‏داد.

 

عبدالمجيد نجفى

خزان 1381 - تبريز

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها