0

راز گمشده خاور

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور
پنج شنبه 5 فروردین 1389  8:32 AM

قسمت هجدهم

مادر مجيد با چشمهاى اشك آلود پسرش را نگاه كرد كه داشت دكمه‏هاى ژاكتش را مى‏بست. آقاى مرادى زودتر كت و شلوار سرمه‏اى و بلوز يقه گرد نخى سفيدش را پوشيده بود. دو قوطى كنسرو آناناس. چهار بسته سيگار و دو كيلو انار كه توى پاكت نايلونى تميزى بود، چيزهايى بودند كه براى آقاى نجفى مى‏بردند.

- “پسرم! از اين اتفاق‏ها براى همه مى‏افته. رفتى اونجا خودت را زياد ناراحت نكن!

- “چشم!

مجيد يك كلمه گفت و رفت به پاگرد و كفش‏هاى اسپورتى‏اش را پوشيد. آقاى مرادى با زنش نگاهى رد و بدل كردند و چيزى نگفتند.

سوار اتوبوسى شدند كه به پارك جنگلى كنار شهر مى‏رفت. بين راه آنها بايد با كسانى كه به ملاقات بستگان خود به آسايشگاه روانى مى‏رفتند پياده مى‏شدند و پس از طى دويست متر كوچه پهن و اسفالت مى‏رسيدند به در اصلى آسايشگاه. آقاى نجفى چند هفته بود كه آنجا بسترى بود و مجيد خبر نداشت. وقتى پدرش موضوع را به مادر گفت انگار كه برق او را گرفت. رفت به اتاقش و ساعتى گريه كرد. آقاى مرادى عصر آن روز به نماز جماعت هم نرفت و تا شب پسرش را دلدارى داد.

- “.... حالش خوب مى‏شه پسرم. براى هميشه كه آنجا نمى‏مونه!

نه آن شب و نه شبهاى ديگه غول كاغذى سراغ مجيد نيامد. حال و حوصله داستان نوشتن نداشت. توى اتوبوس تا برسند به ايستگاه آسايشگاه رازى يك كلمه حرف نزد. همه‏اش از شيشه پنجره به خيابانها و پياده روهاى خلوت روز جمعه نگاه كرد. رديف درختان با برگهاى زرد و شاخه‏هاى نيمه لخت از برابر چشمهايش گذشتند.

- “چرا!؟

اين تنها كلمه‏اى بود كه مثل مته گيجگاهش را سوراخ مى‏كرد و وسط سينه‏اش مى‏سوخت. وقتى از اتوبوس پياده شدند چند نفر با آنها پايين آمدند. مردى ميانسال با دخترى جوان و رنگ پريده. مردى تكيده با زنش كه لباس كامل روستايى تنش بود و هى گريه مى‏كرد و آب دماغش را بالا مى‏كشيد. دو پسر جوان هم كه تيپ و قيافه‏شان بيشتر به دانشجو مى‏خورد.

آقاى نجفى تك و تنها روى نيمكتى آبى پاى رديف درختان تبريزى نشسته بود. نور خورشيد قبل از ظهر بر او مى‏تابيد. كت و شلوار طوسى مندرسى به تن داشت و ريش جو گندمى‏اش چند روز بود كه اصلاح نشده بود. پاشنه كفشهاى نيمدار چرمى‏اش را خوابانده بود و جوراب پايش نبود.

- “سلام آقاى نجفى!

آقاى مرادى گفت و نشست گوشه نيمكت چوبى و پاكت را بين او و خودش گذاشت. مجيد با صداى لرزانى گفت:

- “سلام!

آقاى نجفى در حاليكه نور خورشيد چشمهاى گود افتاده‏اش را مى‏زد، او را كج نگاه كرد و زهر خند زد:

- “چطورى پسر؟ كم پيدايى!

مجيد يك قدم آمد جلوتر. برگهاى زرد زير پايش صدا كرد:

- “من و آقا جون گفتيم بيائيم ديدن شما. دلم برايتان تنگ شده بود....

معلوم نبود كجا را نگاه مى‏كند. گاهى تبسم مى‏كرد. در واقع اداى لبخند در مى‏آورد. و سرش را معنى دار تكان مى‏داد. دست در جيب كتش كرد و بسته سيگار را بيرون آورد. سيگارى آتش زد و دودش را فوت كرد به آسمان.

- “من خيلى از رمانهايم نيمه كاره مانده آقا!

عصبى پك زد و ادامه داد:

- “به قول يارو يه عمر فيلم ساختيم آخرش خودمان فيلم شديم!

خنديد. خنده‏اش به هق هق شباهت داشت. مجيد و آقاى مرادى خواهى نخواهى با خنده او همراهى كردند.

- “من همه را نوشتم پسر. حالا آخرش گير دادند به من. گمانم كار يك نويسنده اهل آرژانتين بايد باشه. چارلز ديكنز يا اون خپله، اسمش چى بود؟

مجيد هاج و واج ماند و حالتى به خود گرفت انگار كه نوك زبانش است.

- “بالزاك!

پك‏هاى عميقى زد. ته سيگار را كه زير پايش له كرد، دست برد توى پاكت نايلونى و انارى را بيرون آورد. انداخت به هوا و گرفت.

- “دفعه ديگه موز بياوريد. حالا برويد به خانه‏تان. نگران مى‏شه مامان‏تون، مجيد انگار كه با خود حرف مى‏زند، گفت:

- “خداحافظ!

پدرش هم خداحافظى كرد اما او انار سرخ و درشت را بين دستهايش گرفته بود و در حاليكه سرش را بيشتر بين دو كتف خود فرو برده بود، دور دست ناپيدايى را نگاه مى‏كرد.

وقتى از جلوى پله‏هاى ورودى ساختمان رد مى‏شدند، ناگهان چشم مجيد افتاد به غول كاغذى و چشمهايش گرد شد. غول كاغذى آن سوى باغچه پر از برگ زرد كنار حوض گرد و خالى بزرگ درست مثل آقاى نجفى نشسته بود روى نيمكت و به نقطه‏اى خيره مانده بود. يك لحظه خواست صدايش بزند اما مى‏دانست پدرش وحشت خواهد كرد. چون غير از او كس ديگرى غول را نمى‏ديد. غولى كه بيرون از هر زمان و مكانى او را در يك چشم به هم زدن به هر جايى كه مجيد اراده مى‏كرد، مى‏برد. غول حتى حاضر بود او را به سياره‏هاى ناشناخته يا به اعماق زمين ببرد. غول مى‏توانست او را به سرزمين پريان و به شهر جن‏هاى آبى ببرد.

- “او اينجا چكار مى‏كنه!؟

وقتى از دم در بيرون مى‏رفتند از خودش سوال كرد. “شايد او هم دلش براى آقاى نجفى تنگ شده!

آقاى مرادى گفت:

- “چيزى گفتى مجيد!؟

مجيد سر تكان داد و چيزى نگفت. وقتى رفتند و در ايستگاه منتظر آمدن اتوبوس ماندند، از آن طرف دختر جوانى را ديدند كه لباس قهوه‏اى روشن تنش بود. و زنبيل به دست عرض جاده را رد مى‏كرد. او كسى غير از دختر آقاى نجفى نبود كه تك و تنها به ملاقات پدرش مى‏رفت.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها