پاسخ به:راز گمشده خاور
پنج شنبه 5 فروردین 1389 8:32 AM
قسمت هجدهم
مادر مجيد با چشمهاى اشك آلود پسرش را نگاه كرد كه داشت
دكمههاى ژاكتش را مىبست. آقاى مرادى زودتر كت و شلوار سرمهاى و بلوز يقه گرد
نخى سفيدش را پوشيده بود. دو قوطى كنسرو آناناس. چهار بسته سيگار و دو كيلو انار
كه توى پاكت نايلونى تميزى بود، چيزهايى بودند كه براى آقاى نجفى مىبردند.
- “پسرم! از اين اتفاقها براى همه مىافته. رفتى اونجا
خودت را زياد ناراحت نكن!
- “چشم!
مجيد يك كلمه گفت و رفت به پاگرد و كفشهاى اسپورتىاش را
پوشيد. آقاى مرادى با زنش نگاهى رد و بدل كردند و چيزى نگفتند.
سوار اتوبوسى شدند كه به پارك جنگلى كنار شهر مىرفت. بين
راه آنها بايد با كسانى كه به ملاقات بستگان خود به آسايشگاه روانى مىرفتند پياده
مىشدند و پس از طى دويست متر كوچه پهن و اسفالت مىرسيدند به در اصلى آسايشگاه.
آقاى نجفى چند هفته بود كه آنجا بسترى بود و مجيد خبر نداشت. وقتى پدرش موضوع را
به مادر گفت انگار كه برق او را گرفت. رفت به اتاقش و ساعتى گريه كرد. آقاى مرادى
عصر آن روز به نماز جماعت هم نرفت و تا شب پسرش را دلدارى داد.
- “.... حالش خوب مىشه پسرم. براى هميشه كه آنجا نمىمونه!
نه آن شب و نه شبهاى ديگه غول كاغذى سراغ مجيد نيامد. حال و
حوصله داستان نوشتن نداشت. توى اتوبوس تا برسند به ايستگاه آسايشگاه رازى يك كلمه
حرف نزد. همهاش از شيشه پنجره به خيابانها و پياده روهاى خلوت روز جمعه نگاه كرد.
رديف درختان با برگهاى زرد و شاخههاى نيمه لخت از برابر چشمهايش گذشتند.
- “چرا!؟
اين تنها كلمهاى بود كه مثل مته گيجگاهش را سوراخ مىكرد و
وسط سينهاش مىسوخت. وقتى از اتوبوس پياده شدند چند نفر با آنها پايين آمدند.
مردى ميانسال با دخترى جوان و رنگ پريده. مردى تكيده با زنش كه لباس كامل روستايى
تنش بود و هى گريه مىكرد و آب دماغش را بالا مىكشيد. دو پسر جوان هم كه تيپ و
قيافهشان بيشتر به دانشجو مىخورد.
آقاى نجفى تك و تنها روى نيمكتى آبى پاى رديف درختان تبريزى
نشسته بود. نور خورشيد قبل از ظهر بر او مىتابيد. كت و شلوار طوسى مندرسى به تن
داشت و ريش جو گندمىاش چند روز بود كه اصلاح نشده بود. پاشنه كفشهاى نيمدار
چرمىاش را خوابانده بود و جوراب پايش نبود.
- “سلام آقاى نجفى!
آقاى مرادى گفت و نشست گوشه نيمكت چوبى و پاكت را بين او و
خودش گذاشت. مجيد با صداى لرزانى گفت:
- “سلام!
آقاى نجفى در حاليكه نور خورشيد چشمهاى گود افتادهاش را
مىزد، او را كج نگاه كرد و زهر خند زد:
- “چطورى پسر؟ كم پيدايى!
مجيد يك قدم آمد جلوتر. برگهاى زرد زير پايش صدا كرد:
- “من و آقا جون گفتيم بيائيم ديدن شما. دلم برايتان تنگ
شده بود....
معلوم نبود كجا را نگاه مىكند. گاهى تبسم مىكرد. در واقع
اداى لبخند در مىآورد. و سرش را معنى دار تكان مىداد. دست در جيب كتش كرد و بسته
سيگار را بيرون آورد. سيگارى آتش زد و دودش را فوت كرد به آسمان.
- “من خيلى از رمانهايم نيمه كاره مانده آقا!
عصبى پك زد و ادامه داد:
- “به قول يارو يه عمر فيلم ساختيم آخرش خودمان فيلم شديم!
خنديد. خندهاش به هق هق شباهت داشت. مجيد و آقاى مرادى
خواهى نخواهى با خنده او همراهى كردند.
- “من همه را نوشتم پسر. حالا آخرش گير دادند به من. گمانم
كار يك نويسنده اهل آرژانتين بايد باشه. چارلز ديكنز يا اون خپله، اسمش چى بود؟
مجيد هاج و واج ماند و حالتى به خود گرفت انگار كه نوك
زبانش است.
- “بالزاك!
پكهاى عميقى زد. ته سيگار را كه زير پايش له كرد، دست برد
توى پاكت نايلونى و انارى را بيرون آورد. انداخت به هوا و گرفت.
- “دفعه ديگه موز بياوريد. حالا برويد به خانهتان. نگران
مىشه مامانتون، مجيد انگار كه با خود حرف مىزند، گفت:
- “خداحافظ!
پدرش هم خداحافظى كرد اما او انار سرخ و درشت را بين
دستهايش گرفته بود و در حاليكه سرش را بيشتر بين دو كتف خود فرو برده بود، دور دست
ناپيدايى را نگاه مىكرد.
وقتى از جلوى پلههاى ورودى ساختمان رد مىشدند، ناگهان چشم
مجيد افتاد به غول كاغذى و چشمهايش گرد شد. غول كاغذى آن سوى باغچه پر از برگ زرد
كنار حوض گرد و خالى بزرگ درست مثل آقاى نجفى نشسته بود روى نيمكت و به نقطهاى
خيره مانده بود. يك لحظه خواست صدايش بزند اما مىدانست پدرش وحشت خواهد كرد. چون
غير از او كس ديگرى غول را نمىديد. غولى كه بيرون از هر زمان و مكانى او را در يك
چشم به هم زدن به هر جايى كه مجيد اراده مىكرد، مىبرد. غول حتى حاضر بود او را
به سيارههاى ناشناخته يا به اعماق زمين ببرد. غول مىتوانست او را به سرزمين
پريان و به شهر جنهاى آبى ببرد.
- “او اينجا چكار مىكنه!؟
وقتى از دم در بيرون مىرفتند از خودش سوال كرد. “شايد او
هم دلش براى آقاى نجفى تنگ شده!
آقاى مرادى گفت:
- “چيزى گفتى مجيد!؟
مجيد سر تكان داد و چيزى نگفت. وقتى رفتند و در ايستگاه
منتظر آمدن اتوبوس ماندند، از آن طرف دختر جوانى را ديدند كه لباس قهوهاى روشن
تنش بود. و زنبيل به دست عرض جاده را رد مىكرد. او كسى غير از دختر آقاى نجفى
نبود كه تك و تنها به ملاقات پدرش مىرفت.