0

راز گمشده خاور

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور
پنج شنبه 27 اسفند 1388  1:07 PM

قسمت پانزدهم

هر دو رسيدند بالاى پل. مجيد حس مى‏كرد غول غمگين است. سر شب همه ماجرا را برايش تعريف كرده بود. شلوار سربازى و پيراهن سبز پشمى ضخيم تنش بود و با نيم پوتين‏هاى نو احساس راحتى مى‏كرد.

- “چى شده؟!

غول دستهاى كاغذى‏اش را گذاشت روى نرده فلزى و خيره شد به آب كم عمق رودخانه. نور مهتاب مى‏خورد به سطح چين و شكن دار آب سرد و تكثير مى‏شد.

- “دلم به حال خودم مى‏سوزه!

مجيد نوك انگشتان دست راستش خورد به شكلات ته جيب شلوارش.

- “چرا؟

- “اسم ما را گذاشتند غول اما در واقع برده هستيم!

اجازه نداد مجيد سوالى بپرسد و ادامه داد:

- “ببين دوست من! بعضى‏ها به ما مى‏گويند الهام. يا نمى‏دانم تخيل مجبوريم با ساز هر نويسنده جورى برقصيم و هر جا كه عشق‏شان مى‏كشد برويم..

- “هى! دارى تند ميرى. بابت زحمتى كه مى‏كشى داستانهاى خوبى نوشته مى‏شود. بعضى از نويسنده‏ها اصلاً خودشان غول هستند مثل “آندرسن”، “كالوينو”، “كستنر”، مثل “كارلو كولودى”، “اگزو پرى”. نمى‏دانم تا حالا اسم پينوكيو به گوش‏ات خورده يا نه؟ يا مثلاً آليس در سرزمين عجايب خيلى دلم مى‏خواد بروم به سرزمين عجايب. ميدونى؟! خيلى از نويسنده‏ها خون دل مى‏خورند. مثل برده از خودشان كار مى‏كشند. از خيلى از لذت‏هاى زندگى چشم مى‏پوشند. مثلاً همين نجفى. توى هفت آسمان يك ستاره هم ندارد. از آن نويسنده‏هاى دانه درشت هم نيست. اما همه جوانى‏اش را گذاشت پاى قصه. شايد مى‏خواست “خوبى” را براى آدمها تعريف بكنه. غول براى اولين بار تبسم كرد و چشمهاى سرخ‏اش درخشيد.

- “امشب چقدر فيلسوف شدى!

مجيد از ديدن تبسم غول به هيجان آمد:

- “تنها چيزى كه مرا عصبانى مى‏كنه زمان هس!

- “زمان!؟

- “آره ديگه. نگاه كن!

دست برد و بند ساعتش را باز كرد:

- “اين ثانيه‏ها هميشه مثل مورچه‏هاى ريز روى اعصاب من راه مى‏روند هميشه گذشتن و تمام شدن و پايان را به ياد آدم مى‏آورند...

غول ديد كه مجيد ساعتش را گذاشت ته جيبش.

- “بيا برويم غول عزيز. نمى‏خواهم بدانم ساعت چنده. چه فصل و چه هفته و چه روزى يه! من مى‏خواهم بفهمم حقيقت چيه؟

- “فكر مى‏كنى حقيقت چيه؟!

- “حقيقت حالا واسه من هدايته. پسر يه زن تنها و فقير كه رفته سربازى و برنگشته. مادره از شدت غم و اندوه ديوانه شده مى‏خواهم بفهمم چى به سرش اومده. حالا نمى‏دانم چند هفته يا چند ماهه گرفتارم. از درس و مشق عقب افتادم تو هم كه ماشاالله مرا همه جا مى‏برى مگر سراغ هدايت. هر دو از روى پل رد شدند. جاده خلوت بود و در دو سوى جاده اسفالت توى مزرعه‏ها و كشتزارها تاريكى و مه موج مى‏زد و گاهى نور چراغى به زحمت ديده مى‏شد.

- “از دست من ناراحتى؟

- “نه. مزخرف گفتم. منو ببخش!

غول گفت: “دستت را بده به من دوست عزيز. مى‏خواهم ببرمت پيش هدايت...!

مجيد ايستاد. اتوبوسى گاز داد و دور شد. صداى ضربان قلبش در همه جاى شب پيچيده بود. آهسته دستش را دراز كرد.. برويم؟!

- “برويم!

من سرباز وظيفه هدايت عظيمى قشلاق اعزامى از تبريز هستم. حالا در حال نگهبانى‏ام. اينجا دم اسلحه خانه است. خواب، بدجورى كلافه‏ام كرده است. سوز سردى مى‏وزد. باد سرد از طرف تعمير و نگهدارى مى‏آيد و محوطه گروهانها را طى مى‏كند و مى‏رود سمت بيمارستان پادگان اينجا پادگان بزرگى است. آن سوى بيمارستان هم دهها ماشين ريو كنار هم به رديف پارك شده‏اند. خيال كرده سر گروهبان من يكى باج به او نمى‏دهم. سر گروهبان، استوار دوم است و تازه درجه گرفته. از آن شكم گنده‏هاى مفت خور است. اين روزها بد جورى به من پيله مى‏كند.

- “هدايت! ريشت مال چند روزه؟ نكنه مى‏خواى طلبه بشى!؟

مى‏گويد و دست به صورتم مى‏كشد. از خجالت پيش بچه‏هاى گروهان آب مى‏شوم

- “هدايت اين چه جور واكس زدنه؟ انگار پوتين‏ها تو كردى تو نفت.

- “هدايت جم بخور!

خسته شده‏ام. شبها از ترس او خواب ندارم. بچه‏ها با نيشخند نگاهم مى‏كنند. گردنم درد مى‏كند. پشت پاهايم فشرده مى‏شود.

- “هدايت! بدو ميله را دور بزن!

صبح رفته بوديم صحرا نوردى اطراف پادگان. سر گروهبان اسدى به خاطر آنكه پشت گردن حركت نكرده بودم، تنبيه‏ام كرد.

- “عظيمى! چرا واسش آجيل، مربا يا يه چيز ديگه نمى‏آرى!؟

بچه‏ها توى گروهان شيشكى مى‏اندازند، بايد ساعتم را نگاه كنم. هنوز يك ساعت و ده دقيقه از نگهبانى‏ام مانده است. چند روز پيش رفتم پيش جناب سروان. حوالى غروب بود. ستوان يك است و حرف “ر” را “غ” مى‏گويد.

- “بنال چى شده!

- جناب سروان! سرگروهبان اسدى همه‏اش از ما ايراد مى‏گيره به خدا ما...!

از گوشه چشم عسلى راستش با تحقير نگاهم كرد

- “بوغو مادغ...! خيال كغدى اغتش خونه خاله‏اس! يه دفه ديگه از اين غلطها بكنى... خودم به حسابت مى‏غسَم”.

پس از اين قضيه سرگروهبان بى‏حياتر شده است. دهانم مزه بدى دارد. دم غروب آبگوشت بى‏گوشت از گلويم پايين نرفت ديگه نمى‏توانم روپاهايم بايستم. بهتر است كمى بنشينم. اگر چند دقيقه بنشينم حالم خوب مى‏شود. نبايد گزك دستشان بدهم. آن وقت مرخصى بى‏مرخصى. ننه خاورم شايد حالا دارد خواب مرا مى‏بيند. وقتى مرخصى مى‏روم پر در مى‏آورد. برايم سوپ درست مى‏كند. لباسهايم را تر و تميز مى‏شويد. برگشتنى برايم تخمه و شيرينى و مربا مى‏گيرد. هنوز يك ساعت مانده تا پاس بخش بياد و نگهبان پاس 3 را با خودش بياورد. اگر پايم به آسايشگاه برسد همين جورى با لباس مى‏خزم زير پتو و تا ساعت 6 صبح مى‏خوابم يك سال از خدمتم مانده. چى مى‏خواهد از جان من!؟ چطوره بزنم خودم را ناقص كنم.... نه! آن وقت تا آخر عمر.... نه، نه. چطوره خودم را بزنم به مريضى. فايده‏اش چيه؟ فوقش يه هفته ميروم بهدارى و بعدش برمى‏گردم همين جا! اگر صداى پا بيايد بايد زود بلند شوم.

- “هدايت! اجباريت كه تمام شد واست عروس پيدا مى‏كنم ماه! بيچاره ننه نمى‏داند من بعد از او تنها يك نفر را دوست دارم كسى كه مثل همه ستاره‏هاى آسمان پاك و زيباست اما به همان اندازه هم دور. دور. دور. حالا كجاست؟ مى‏روم تركيه هر جورى شده پيدايش مى‏كنم. بايد بروم استانبول. توى حمام كيف پولم گم شده بايد واكس بزنم.

غول كاغذى و مجيد پشت رديف شمشادها ايستاده بودند و هدايت را تماشا مى‏كردند. او از زور خستگى درست دم در اسلحه خانه پشت به ديوار داد و پايين سريد. غافل از آنكه سرگروهبان اسدى پاورچين پاورچين به او نزديك و نزديك‏تر مى‏شد.

- “صحت خواب آقا قشلاق!

وحشت زده از جا جست. قلبش تند مى‏زد.

- “خا... خواب... خواب چيه سرگروهبان... من.... من كمى خسته بودم نگاه كرد ديد اسلحه‏اش دست سرگروهبان است.

مجيد با نگرانى پرسيد:

- “حالا چه اتفاقى برايش مى‏افتد!؟

غول گفت: “گزارش مى‏دهد به فرمانده گروهان و او هم به فرمانده گردان و سه ماه مى‏رود زندان.

- “سه ماه؟

- “بله. حالا اگر دوست داريد. برويم جاى دنج و گرمى پيدا كنيم. شما خيلى خسته هستيد سرورم. درست مثل هدايت خواب كلافه‏تان كرده، يك ساعت بخوابيد سر حال مى‏آييد آن وقت باز مى‏گرديم سراغ هدايت!

مجيد نمى‏دانست به جاى يك ساعت چقدر خوابيده است. نور زرد بى‏خاصيت خورشيد، پادگان را روشن كرده بود و هدايت را دو دژبان مى‏بردند به زندان. وقتى از محوطه گروهان از كنار رديف درختان دو ساله تبريزى رد مى‏شدند، هدايت گفت:

- “به هم مى‏رسيم سر گروهبان!

سرگروهبان اسدى هجوم برد و لگد محكمى به كمر او زد. هدايت پخش زمين شد. دژبانها او را از روى زمين جمع كردند و با خود به زندان پادگان بردند...

چند روز بيشتر به اسفند ماه نمانده بود. برف محوطه گروهان را پارو كرده بودند اما عصر دوباره برف باريده بود و اوايل شب قطع شده بود. درختان تبريزى آن سوى پادگان مثل اشباح سفيد پوش به نظر مى‏آمدند. سرما تا مغز استخوان نفوذ مى‏كرد. غول و مجيد مثل سه ماه پيش، پشت رديف شمشادها او را مى‏پائيدند كلاه كشى به سر گذاشته بود و از روى آن، كلاه گوشى به سر داشت بند كلاه گوشى را زير گلويش گره زده بود و جلوى اسلحه خانه كشيك مى‏داد. باز هم پاس 2 بود. درست مثل شبى كه خوابش برده بود و اسلحه‏اش را سر گروهبان برداشته بود. چند بار به خانه‏شان به آدرس گرمابه خيّر نامه نوشته بود و گفته بود كه حالش خيلى خوب است اما رفتار سرگروهبان و فرمانده گروهان نشان مى‏داد كه او حتى عيد نوروز هم به مرخصى نخواهد رفت. چيزى روى سينه‏اش سنگينى مى‏كرد. هر جا مى‏رفت چشمهاى گريان ننه خاورش او را نگاه مى‏كرد. زير طاق كوچك در اسلحه خانه كز كرد. سقف آسمان ابرى به سرخى مى‏زد و بارش سنگين برف را خبر مى‏داد. دستش را بالا آورد. دستكش و آستين اوركتش را به كنارى زد و ساعت مچى‏اش را نگاه كرد. هنوز 40 دقيقه از وقت نگهبانى‏اش باقى مانده بود. ناگهان صداى خرد شدن خفيف برف را زير پاى كسى شنيد. گوش خواباند. صدا را از پشت رديف درختان كوتاه جلوى آسايشگاه شنيد. قلبش تند مى‏زد. پشت به در آهنى اسلحه خانه داد و ضامن تفنگ را آزاد كرد. حين تحويل گرفتن نگهبانى بى‏آنكه بخواهد گلنگدن زده بود. چند دقيقه گذشت. اولين دانه‏هاى برف از آسمان شب فرود آمد. قرچ... قروچ! حدس مى‏زد چه كسى به سراغ او مى‏آيد. در زاويه ديوار و در كيپ شد. سرش را پايين انداخت طورى كه اگر كسى او را مى‏ديد در خواب بودنش شك نمى‏كرد. از آخرين درخت تا دم در اسلحه خانه بيست قدم بيشتر فاصله نبود. ناگهان هيكلى از پشت درختها بيرون آمد. دستهايش را به دو طرف باز كرده و شترى قدم بر مى‏داشت. مى‏كوشيد كوچكترين صدايى برنخيزد. صداى ضربان قلبش را در تمام وجودش مى‏شنيد. ياد تحقيرها و خفت‏ها دلش را به آتش كشيد. نه تنها سربازهاى گروهان خودشان بلكه سربازهاى ديگر و حتى درجه دارها هم او را جور خاصى نگاه مى‏كردند آن وقت ريشخند نامحسوسى نگاه‏شان را پر مى‏كرد.

- “ايست!

تفنگ را بالا آورده بود و به سمت شبح نشانه رفته بود. شبح كه از پناه درختان بيرون آمده بود، لحظه‏اى ترديد كرد.

- “ايست... ايست!

هم زمان با فرياد ايست سوم صداى گلوله‏اى سكوت شبانه پادگان را در هم شكست. مجيد ياد گلوله خوردن يداله خان در كوهستانهاى كردستان افتاد. كسى كه اندكى از درختها فاصله داشت، با تمام هيكل بر روى زمين برف پوش غلتيد. با قدمهاى آرام و مطمئن به سوى او رفت يك آن صورت سر گروهبان را ديد كه از درد جمع شده بود و داشت دست و پا مى‏زد. با صداى محكمى گفت:

- “به فرمان ايست بايد توجه مى‏كردى، سرگروهبان!

عده‏اى با چراغ قوه‏هاى روشن، سر آسيمه به سوى آنها مى‏دويدند و بارش برف شدت يافته بود. غول كاغذى زير دانه‏هاى برف به خود مى‏لرزيد:

- “برويم سرورم!

- “چى به سر هدايت مياد؟!

غول با عجله به راه افتاد: “حالا اوضاع اينجا ناجور خواهد شد سرورم دير وقته. بايد برگرديم!

مجيد ناچار دنبال غول راه افتاد. برف زير پاى غول كاغذى هيچ صدايى نداشت. در آخرين لحظه سر برگرداند و ديد كه هدايت را محاصره كرده‏اند و تفنگ را از دستش گرفته‏اند. باد هو مى‏كشيد و دانه‏هاى درشتش برف را بر آسايشگاههاى پادگان مى‏كوبيد.

ادامه دارد...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها