پاسخ به:راز گمشده خاور
سه شنبه 25 اسفند 1388 6:26 AM
قسمت چهاردهم
گاراژ توفيق را خراب كردهاند. آن روز يكى از روزهاى اواسط
پاييز بود. به نظر مجيد ابرهاى خاكسترى عصر جمعه از كسالت بارترين ابرها بودند اما
او هميشه احتمال مىداد اين ابرها به هم خواهد پيوست و باران خواهد باريد. براى
همين خيلى گلهمند نبود.
آقاى مرادى رفته بود جلسه انجمن مسجد. قرار بود چند نفر از
زنها بيايند خانه آنها. مجيد مادرش را مىديد كه پيش بند بسته و مشغول چيدن
ميوهها توى ظرف بلورى است.
- “بهتره بروم كمى قدم بزنم!
شلوار طوسى پشمى و بادگير سرمهاىاش را پوشيد و زد بيرون.
باد خنكى مىوزيد. زيپ بادگير را تا آخر كشيد بالا و دستهايش را كرد توى جيب. قدم
زدن گاهى وقتها براى داستان نويس معجزه مىكند. اين جمله آقاى نجفى بود. راستى
آقاى نجفى كجا بود؟ پس از مرگ زنش مجيد مىدانست كه او روزگار سختى را مىگذراند
اما او كسى نبود كه سفره دلش را پيش هر كس باز كند. مجيد مىدانست كه او همه
رنجهاى عالم را به خلوت خود مىبرد و به قول خودش از آنها خشت مىزند تا كلبههاى
داستانى خوبى بسازد. داستانهايى كه با تمام وجود مىنوشت و اغلب در غوغاى پايتخت
با سكوت از كنارش مىگذشتند با اين خيالات رسيد دم حمام خيّر. عدهاى سر كوچه پشت
حمام جمع شده بودند و ويرانههاى گاراژ را تماشا مىكردند. آهن پاره و تيرهاى چوبى
و در و پنجره كهنه و اين جور چيزها را پاى ديوار مقابل جمع كرده بودند. مجيد دلش
گرفت. هدايت خاله خاور به نوه شهين تاج در آن گاراژ قول داده بود كه پيدايش خواهد
كرد. در آن گاراژ هندوانهها از دستهاى خسته هدايت سر خورده بود و افتاده بود.
يكدفعه گوشه تابلوى سر در گاراژ در بين وسايل كهنه و فرسوده ديد. رفت و با كمى زور
تابلو را كشيد بيرون.
- “آهاى! تو دارى چيكار مىكنى؟!
“ممد موتال” با لباس و سر و روى گرد گرفته داد زد. او كارش
خريد و فروش وسايل و در و پنجره كهنه بود.
- “آقا ممد! اين فروشى يه!؟
ممد موتال آمد جلوتر. سر تا پاى مجيد را ورانداز كرد و
پرسيد
- “مىخواى چيكار!؟
مجيد گفت: “رويش را رنگ مىكنم و نقاشى مىكشم!
كسى ممد موتال را از داخل كوچه صدا زد.
- “ببينم! تو پسر آقاى مرادى نيستى؟
- “چرا!؟
- “خب!
مجيد دست در جيب شلوارش كرد و اسكناس 200 تومانى كار
كردهاى را دراز كرد طرف او.
- “يا على!
ممد موتال اسكناس را گرفت و در حاليكه با كفشهاى پاشنه
خوابيده نيمدار سكندرى مىخورد، رفت داخل كوچه. مجيد تابلو را برداشت زياد سنگين
نبود اما تا برسد به خانه عرقش را در آورد. باران ريزى شروع به باريدن كرده بود.
زنهاى توى اتاق جمع شده بودند. ربابه دلاك پيرزنى كه خميده راه مىرفت و چشمهايش
خوب نمىديد. زنى كه پس از دخترش سريه هميشه لباس سياه مىپوشيد اما به عادت
سالهايى كه در حمام كار مىكرد، دستهايش را حنا مىگذاشت.
رخشنده بند انداز كه هنوز خيال مردن نداشت. خانم جوادى
آموزگار، همسايه جديد و روبرويى با دختر هفت سالهاش “سويل” به نظر مجيد او خيلى
شبيه زن از دنيا رفته آقاى نجفى بود. مجيد شلنگ آب را گرفت روى تابلو. مرد جوان با
همان پيراهن آستين كوتاه همچنان نشسته بود توى سوارى روباز و كمى رنگ پريده به نظر
مىرسيد مجيد غرق تماشاى سوارى رنگ و رو رفته شد. ناگهان صداى زنى از بالاى پلهها
گفت:
- “اين كه تابلوى سر در گاراژ ماست!
مجيد برگشت و زن چاق و تنومندى را ديد كه روسرى قهوهاى
روشن سرش بود و مردمك چشمهايش به دو كشمكش سبز مىمانست. او كسى غير از شهين تاج
نبود.
- “سلام!
- “سلام پسرم! اين تابلو...!
مجيد با كمى دستپاچگى گفت: “خريدمش!
شهين تاج حيرت زده نگاه مىكرد. انگار سر در نمىآورد. چرا
بايد تابلوى به درد نخور سر در گاراژ خراب شده را اين نوجوان بخرد و با خود به
خانه بياورد. پشت سر مادر مجيد زن جوان قد بلندى آمد بيرون.
- “نگاه كن ستاره!
بند دل مجيد پاره شد. باور نمىكرد ستاره كه حالا براى خودش
زنى شده بود با آن چشم و ابروى مشكى و چهره مهتابى رنگ كنار مادرش به او و تابلوى
سر در گاراژ خيره بشود.
- “حالا چرا ايستادى زير باران!
مجيد با كمى شرم از پلهها بالا رفت. بادگير خيس را در آورد
و از ميخ پاشنه كش كنار جعبه كفشها آويزان كرد. توى اتاق گرماى ملايمى به صورتش
خورد.
- “سلام!
مجيد به زنها سلام داد و همانجا دم ورودى آشپزخانه نشست.
مادرش گفت: “پسرم يه پا براى خودش ميرزا بنويسه. چند تا از
داستانهايش توى مجله چاپ شده! مجيد تبسم گلايهآميزى رو به مادرش زد و سرش را
پايين انداخت احساس كرد زن جوان با دقت او را نگاه مىكند. مجيد به بخارى كه از
استكان چايىاش به هوا برمىخاست، نگاه مىكرد و احساس مىكرد وارد داستانى شده
است كه هفتهها غرق تماشاى ماجراهاى آن بود. به غول كاغذى فكر كرد.
- “كجايى آقا غوله ببينى اينجا چه معركهاى يه!
مجيد از حرفها و صحبتهاى زنها فهميد كه گاراژ فروخته شده
است. شهين تاج از پايتخت و نوهاش ستاره از تركيه براى امضاى چند سند و گرفتن
پولشان رنج سفر را تحمل كردهاند. شوهر شهين تاج چند سال پيش سكته كرده بود و
كاميوناش را فروخته بودند. شهين تاج گفت:
- “كار باباى ستاره توى تركيه خيلى خوب گرفته!
قلب مجيد تند مىزد. دل به دريا زد و گفت:
“ببخشيد حاج خانوم! آقا جونم ميگه اگه خيابون كشى بشه، حمام
را هم خراب مىكنند! شهين تاج همانطور كه سيب پوست مىكند تا به دختر چهار سالهاى
كه بچه ستاره بود، بدهد گفت:
- “البته خب!
مجيد گفت: “آن وقت خاله خاور كجا بايد بره؟ شهين تاج رو كرد
به آبايى و گفت: “آى روزگار! بايد سرى بهش بزنيم. ستاره گفت:
- “همون زن مهربون كه گفتين ديوونه شده؟
- “مامان جيش!
دختر ستاره با آن دو بافه موهاى خرمايىاش لباس مادرش را
گرفت. ستاره برخاست و بچه را بيرون برد. مجيد هم به هواى بردن تابلو به زير زمين
از اتاق آمد بيرون. باران بند آمده بود و باد سردى مىوزيد. مجيد كمى منتظر ماند و
وقتى زن جوان از دستشويى بيرون آمد، پرسيد:
- “ببخشيد ستاره خانوم!
- “بله - خواهش مىكنم.
- “من دارم يك داستان مىنويسم. داستانم درباره خاله خاور و
پسرش هدايته! حتماً مىدانيد كه سالها پيش پسر خاله خاور رفت سربازى و هرگز
برنگشت. براى همين خاله خاور ديوانه شد و عقلاش را از دست داد. حالا مىخواستم
خواهش كنم شما، اگه خاطرهاى از خاله خاور و هدايت نوجوان داريد بىزحمت براى من
تعريف كنيد! زن جوان رفت و دست دخترش را كه به سوارى رنگ و رو رفته كنار حوض نگاه
مىكرد، گرفت:
چشم! برگشتند به اتاق.
- “مامان بزرگ! من چند كلمه با اين داستان نويس جوان صحبت
مىكنم! رفتند به اتاق مجيد. بوى ادكلن زن همه اتاق را پر كرد. زن جوان با كنجكاوى
ميز كار و كاغذهاى كاهى پراكنده و گلدان پشت پنجره و عكس سياه و سفيد همينگوى را
كه روى ديوار بود، نگاه مىكرد.
- “چرا داستان مىنويسى؟
مجيد كمى غافلگير شد اما گفت: “فكر مىكنم دنياى بىداستان
دنياى كسل كنندهاى ايه!
يادش نيامد اين جمله را از كى شنيده يا كجا خوانده است. زن
جوان نشسته بود روى پتوى پلنگى و ناخنهاى كمى بلند صورتى رنگش را نگاه مىكرد.
صداى گفتگوى زنها از در باز اتاق شنيده مىشد. ربابه دلّاك انگار داشت آهسته مويه
مىكرد.
ستاره گفت: “والله ما تابستونها مىآمديم تبريز. يعنى من
مىآمدم پدر بزرگم يعنى شوهر همين شهين تاج خانوم راننده كاميون بود و بيشتر وقتها
سفر بود. مادر من وقتى مرد من كوچك بودم. مثل اينكه هنوز به مدرسه نمىرفتم. دم
ورودى گاراژ دو تا اتاق و يك آشپزخانه نقلى بود و مامان بزرگ آنجا زندگى مىكرد.
گاراژ از پدر پدربزرگم به او رسيده بود. تا بستانها اتاقكى كه همين خاور خانوم توى
آن با پسرش زندگى مىكرد، واقعاً جهنم مىشد. زن نسبتاً جوان روستايى بود اما خيلى
مهربان و زحمتكش بود. هميشه صداى چرخ خياطىاش به گوش مىرسيد. يادم هست يك روز
مامان بزرگ به او گفت:
- “تو با اين در آمدى كه دارى مىتوانى بروى يك اتاق كه نه،
يه خونه براى خودت اجاره كنى! ميدانى چه جوابى داد؟!
مجيد سراپا گوش بود و قلبش تند مىزد. گفت كه اين در آمد
مال من نيست كه. كمى از آن را مىفرستم ده. گاو گوسفندى كه نمانده بقيه را هم نگه
مىدارم براى هدايت. وقتى اسم هدايت را مىبرد چشمهاى خستهاش برق مىزد. زن
بيچاره! مىگفت كه دامادش مىكنم. سرمايه مىدهم تا كار كند براى خودش. آدم درست و
حسابى بشود. شوهرش مثل اينكه معتاد بود!
- “بله!
- “خلاصه تابستونها وقتى عصر مىشد با آفتابه آب مىپاشيديم
روى سايه. با هم لى لى باز مىكرديم. احساس مىكردم هميشه به خاطر من مىبازد.
خيلى مهربان بود. براى من آدامس و شكلات مىآورد. يه بار هم بادكنك آبى آورد. با
آنكه سن و سالى نداشت اما تابستانها كار مىكرد. دست و پايش كشيده و رنگ پوستش
قهوهاى بود بس كه زير آفتاب بود. هيچ وقت جوراب نمىپوشيد. وقتى مىخنديد دو چال
كوچك مىافتاد روى گونههايش. نگاهش خيلى تيز بود. به من مىگفت ستاره خانوم!
زن جوان لبخند زد و رديف دندانهايش نمايان شد.
- “يادش بخير! چه روزگارى داشتيم. وقتى ديدم گاراژ را خراب
كردن دلم گرفت!
مجيد انگار كه با خود حرف مىزند زير لبى گفت:
- “درستش مىكنم من!
زن جوان گفت: “بله؟!
مجيد به خود آمد: “هيچ...، با شما نبودم. مىفرموديد!
- “آخرين بار كه ديدمش ده دوازده ساله بود. من برگشتم تهران
و با پدر و نامادرىام رفتيم تركيه!
- “مامان... مامان!
بچه آمد توى اتاق و زن جوان بلند شد.
- “اميدوارم حرفهايى كه زدم به دردت بخوره!
گفت و لبخند زد و رفت. زنها برخاسته بودند و آماده رفتن
بودند. دم دماى غروب بود. مجيد دلش مىخواست بداند هدايت وقتى رفته سربازى آيا به
خاطر ستاره فرار كرده و رفته تركيه يا نه؟ خجالت كشيده بود اين سوال را بپرسد.
تازه وقت نشده بود. فكر كرد هيچ وقت راز ناپديد شدن هدايت را نخواهد فهميد.
مادربزرگش آبايى، پدرش آقاى مرادى، مادرش و همه آدمهايى كه مىشناخت، از رفتن
هدايت به سربازى خبر داشتند اما چرا برنگشته و ماهها خاور به خاك سياه نشسته،
آواره پادگانها و سرباز خانهها شده كسى اطلاع درستى نداشت. هر چه بود همهاش حدس
و گمان بود. برايش زمان و مكانها اهميت نداشت. مهم نبود حادثهاى يك سال زودتر يا
دو سال ديرتر اتفاق افتاده باشد چون مىدانست كه گزارش و تاريخ نمىنويسد بلكه
مىخواهد داستان بنويسد. اما با همه پرس و جويى كه كرده بود، سرنوشت هدايت همچنان
در پرده ابهام بود.
- “خسته نباشى آقا مجيد!
صداى مادرش كه دم در اتاق ايستاده بود، او را از فكر و خيال
بيرون آورد.
- “مهمانها رفتند!؟
- “آره پسرم. رفتند!
- “مامان!؟
- “بله؟
- “اين يارو، ربابه دلاك داشت گريه مىكرد!؟
- “آره. ياد دختر جوانمرگ شدهاش افتاده بود!
- “سريه؟
- “آره. همان كه روزگارى ميرى مىخواستش و واسه خاطر اون
بود كه رفت سربازى و وقتى برگشت ديد كه سريه را شوهر دادن!
- “خب؟!
- “سريه را شوهر دادن و سر زايمان همان بچه اول از دست
رفته. طفلك ربابه مىگفت كه همهاش نفرين ميرى بوده!
- “بچهاش چى شده!؟
مادر در حاليكه مىرفت، گفت: “تو داستان خاله خاور و هدايت
را مىنويسى يا حكايت همه اهالى محل را!؟
مجيد آهى كشيد و گفت: “همه چى يه جورهايى به هم ديگه ربط داره
مادر!
اين هم يكى از جملات قصار نجفى بود! نفهميد مادرش شنيد يا نه خيره شد به آغاز شبى كه آن سوى پنجره پررنگتر مىشد و كنار حوض، سوارى روباز و راننده جوان كمرنگ را داشت مىبلعيد.
ادامه دارد...