0

راز گمشده خاور

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور
دوشنبه 24 اسفند 1388  6:16 AM

  قسمت سيزدهم

- “آمده‏ايم به روستاى “آغداش” سرورم!

خاور زبان زد همه اهالى روستاست. نرسيده به تخته سنگ بزرگ كه به سر اژدها مى‏ماند، ايستادند. از وسط ديواره سنگى آب باريكه‏اى مى‏آمد و در حوضچه‏اى كوچك جمع مى‏شد. بعد سر مى‏رفت و از پاى ديواره توى شيارى به شكل جويبارى به سوى روستا مى‏رفت. اطراف جويبار بوته‏هاى زرشك سياه بيرون زده بود. شانه به سرى بالاتر نشسته بود و غول كاغذى و مجيد را نگاه مى‏كرد.

- “از اين آب بخور سرورم. بسيار خنك و گواراست!

مجيد جلو رفت و چند مشت از آب حوضچه خورد و چند مشت هم به صورتش زد. احساس كرد خستگى مثل هدهد پر زد و پرواز كرد.

- “حالا مى‏رويم هفده سالگى خاور را تماشا كنيم!

غول كاغذى گفت و راه افتاد. مجيد مى‏ديد كه پاييز و زمستان نيست اواسط بهار بود انگار. غول گفت:

- “نريمان پدر خاور بزرگتر از بردارش سليمان است. سليمان پدر ياشاره. دو برادر يك سال پيش سر مرده ريگ اصلان پدر خدا بيامرزشان دعوا كردند. سليمان فكر مى‏كرد ارث بيشتر به او مى‏رسد نريمان همه جا از برادر كوچك خود بد مى‏گفت. مى‏گفت كه زده به سرش. بس كه تو بيابان زير آفتاب كار كرده.

ياشار بايد مى‏رفت خدمت سربازى. درس خوانده بود و همه مى‏دانستند كه او “سپاه دانش” خواهد شد. عالم و آدم از عشق خاور و ياشار خبر داشتند اما يك روز رگ‏هاى گردن نريمان ورم كرد. سر سفره شام دست كوبيد به سفره و قسم خورد.

- “به اين بركت سفره قسم اگه هفت تا توله سگ داشته باشم يكى را به پسر سليمان نميدهم... خيال كرده!

خاور به آغل گريخت و “باغدا گؤل” مثل ابر بهار اشك ريخت.

- “گناه داره مرد. به خدا گناه داره. ياشار مثل پسر خودمانه. درس خوانده، ميره سپاه دانش، بعدش معلم مى‏شه. چى از اين بهتر؟ همه تو اين آبادى دلشان مى‏خواد دخترشان را بدهند به ياشار. اين دو بچه از كوچكى با هم بزرگ شدند. مگه نه؟ حكايت ارث و ميراث دده خدا بيامرزت هم كه تمام شد و رفت...

غول و مجيد رسيدند دم امامزاده يحيى.

- “برويم تو دوست من! حياط اينجا خيلى با صفاس!

همه حواس مجيد به ماجراى خاور و ياشار بود. كسى در حياط امامزاده نبود. صداى مويه پيرزنى از داخل مى‏آمد. مثل اينكه با امامزاده يحيى درد دل مى‏كرد. زير درخت بيد مجنون سنگ دراز مكعب شكل بود. هر دو نشستند روى آن. روى آب حوض وسط حياط برگهاى بيد ريخته بود.

مجيد گفت: “خب! بعد چى شد؟!

غول، پشت كاغذى‏اش را داد به تنه درخت و پاهايش را دراز كرد.

- “بله. چشمهاى نريمان دو كاسه خون شد سرورم. نگاه غضبناكى به باغداگؤل انداخت و گفت كه مرتيكه همه جا آبروى مرا برده گفته كه دده ما چقدر ليره طلا داشته از جوانى. گفته كه همه آنها توى يك جعبه كوچك چوبى بوده و توى باغ پاى درخت انجير چال كرده بود. بعد هم همه طلاها را من برداشتم و به او چيزى نداده‏ام. باغداگؤل نزديك‏تر خزيد. غول جورى تعريف مى‏كرد كه انگار همه چيز همان لحظه دارد اتفاق مى‏افتد. مجيد همه چيز را روشن و آشكار مى‏ديد و حتى صداها را مى‏شنيد و بوها را حس مى‏كرد.

- “همه مى‏دانند كه بى‏خود مى‏گويد. آخه آقاى خدا بيامرزت طلايش كجا بود؟!

- “دِ همين! من هم دختر به پسر آدم جفنگ نميدم. تمام!

باغداگؤل مى‏دانست اصرار بى‏فايده است. براى همين خاموش ماند و قلبش به خاطر خاور زبر و زرنگ و كارى‏اش به درد آمد. روزها گذشت دوست من. تا آنكه روزى رسيد كه ياشار بايد به خدمت مى‏رفت. آن روز يكى از روزهاى آخر ارديبهشت ماه بود و نم نم باران همه جا را مثل بهشت خوشبو كرده بود. صبح خيلى زود خاور به هواى آوردن آب رفت سرچشمه. هنوز تلمبه نداشتند توى حياط. مى‏خواست ياشار را ببيند. خاور خوش و برو رو دختر دلاور نريمان ماهها بود كه ياشار را نديده بود. دلش مى‏خواست به خاطر پسر عموى نجيب و درس خوانده‏اش بميرد. هوا نيمه ابرى بود و نسيم خنكى مى‏وزيد خاور جليقه زرى دوزى شده‏اش را پوشيده و گالش نو پايش بود. قلبش داشت از جا كنده مى‏شد. خدا خدا مى‏كرد كسى او را نبيند.

- “بلند شو سرورم!

مجيد هاج و واج غول را ديد كه برخاسته است.

- “كجا؟

غول گفت: “بايد عجله كنيم دوست من. بايد خودمان را برسانيم سر چشمه.

- “براى چى؟

- “براى تماشاى ماجرا از نزديك!

مجيد خواست چيزى بگويد اما غول دست او را كشيد و مثل باد وزيد.

چند لحظه بعد صبح يكى از روزهاى ارديبهشت ماه بود و آن دو كمى دورتر از چشمه پشت تكدرخت سنجد به تماشا ايستاده بودند. ياشار شلوار زيتونى و پيراهن سفيد با خط آبى روشن تنش بود.

- “سلام دختر عمو!

- “سلام ياشار!

مدتى به سكوت گذشت. خاور بى صدا اشك مى‏ريخت. ياشار با بيتابى اين طرف و آن طرف مى‏رفت و مثل دانه اسفندى بود كه بر آتش افتاده باشد.

- “همين اطراف خدمت مى‏كنم خاور. ميام ديدنت. غصه نخور. خدا بزرگه. حالا تا خدمتم تمام بشه، خان عموم از خر شيطان مياد پايين! خاور با چشمهاى اشك آلود غرق نگاه او بود. آن وقت روسرى سرخى را از كمرش باز كرد و داد به ياشار.

- “منتظر مى‏مانم پسر عمو!

ناگهان نعره‏اى مثل غرش ابر در آن حوالى پيچيد.

- “تو غلط مى‏كنى منتظر مى‏مانى دختر بى‏حيا!

ياشار غيب شد. نريمان زد توى گوش خاور. كوزه افتاد و شكست. آن وقت مجيد ديد كه مرد درشت اندام چه جورى دخترش را مثل گنجشكى گرفتار كرد و كشان كشان به خانه برد. يكى از گالش‏ها از پاى خاور در آمد. مجيد ياد هفت سالگى خاور و ياشار در دشت افتاد و همانجا كه رفته بودند ستاره عمر آباى را پيدا كنند. خواست برود و گالش را بردارد.

- “نه دوست من!

مجيد تعجب كرد ولى همان لحظه ياشار را ديد كه نفس نفس زنان پيدايش شد و لنگه گالش را برداشت و فرار كرد. مجيد سوزشى را وسط سينه‏اش حس كرد. رفت و دو زانو نشست لب چشمه. بعد پشت سر هم چند بار آب خنك و زلال را زد به صورتش.

- “واقعاً كه!

دلش مى‏خواست دور از همه چيز و همه كس باشد. احساس مى‏كرد دلش گرفته است. برخاست و رفت سمت درخت سنجد.

- “چرا؟ آخه چرا!؟

صدايش خسته بود و تو دماغى. غول پرسيد:

- “چى چرا سرورم!؟

مجيد سمت افق را نگاه كرد. آفتاب ابتداى صبح لبه ابرهاى بهارى را رنگ خون زده بود. ترجيح داد ساكت بماند. غول گذاشت تا مجيد غرق در فكر و خيال خود باشد. مجيد نمى‏دانست چقدر فكر كرد ولى با صداى غول به خود آمد.

- “عجله كن سرورم!

- “باز ديگه كجا!؟

- “خانه نريمان. جان خاور در خطره دوست من!

قلب مجيد از جا كنده شد. نفهميد از كجا و كى به خانه نريمان رسيدند. باغداگؤل روى در چوبى آغل پنجه مى‏كشيد و التماس مى‏كرد:

- “هاى پسر اصلان! تو را روح آقات نزن. غلط كرده. من ديگه نميگذارم پاش به كوچه برسه. بيا مرا بزن!

التماس‏هاى زن بى‏فايده بود. از داخل آغل تاريك صداى تسمه چرمى و ناله‏هاى خاور دل سنگ را آب مى‏كرد. مجيد با چشمهاى گشاد نگاه مى‏كرد.

- “تو رو خدا كارى بكن!

غول كاغذى سرش را به علامت تأسف تكان داد. مجيد داد زد! مگه تو غول نيستى؟ آخه يه كارى بكن!

غول گفت: “سرورم! آنچه در گذشته اتفاق افتاده تمام شده. من كه نمى‏توانم تاريخ را عوض كنم. من تنها امكان ديدن و تماشاى دقيق را براى تو به وجود مى‏آورم اما هيچ دخالتى نمى‏توانم در مسير حوادث بكنم.

باغداگؤل پاى در آغل زانو زده بود و با مشت روى در مى‏كوبيد.

- “تو كه او را كشتى بى‏انصاف. آخه مگه چه كار كرده لامروّت!

ناگهان در آغل باز شد. نريمان با صورتى سايه شده از خشم تسمه به دست بيرون آمد.

- “خفه شو زن. تو پر و بالش دادى اين بى‏حيا را!

- “اسم بد رو دخترت نذار مرد! مگه چيكار كرده. مگه دوست داشتن گناهه. خدا از تو نگذره نريمان!

مرد آمد و با دست سنگين سيلى محكمى زد بيخ گوش باغداگؤل. باغداگؤل پخش زمين شد اما بلافاصله برخواست و كج بيل را كه به ديوار آغل تكيه داشت، برداشت و حمله كرد:

- “بزن. بكش. خيال كردى خيلى مردى. يه دختر بيگناه را انداختى زير شلاق. تف!

باغداگؤل روى زمين تف كرد. نريمان تسمه چرمى را انداخت روى كف خاكى حياط و با خشم از در حياط بيرون رفت. باغداگؤل كج بيل را انداخت و دويد به آغل.

- “خاورم. دخترم، دختر نازم. چى به سرت آمده!؟

مجيد وسط حياط خاكى ويران شد و صورتش را توى دستهايش پنهان كرد. او غير از ناله‏هاى خاور و گريه‏هاى باغداگؤل چيز ديگرى نمى‏شنيد.

ادامه دارد...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها