0

راز گمشده خاور

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور
شنبه 22 اسفند 1388  6:47 AM

قسمت يازدهم و دوازدهم

قسمت دهم

روزهاى اول سر و صداى موتورتون حمام توى سرمان بود. زمستان كه بود نه والور و نه بخارى لازم نداشتيم اما وقتى هوا رو به گرمى گذاشت يواش يواش اتاقك پشت حمام مثل دخمه‏هاى جهنم داغ شد.

ننه‏ام برد مدرسه و اسمم را نوشت توى كلاس اول. نمى‏دانم 8 سالم بود يا 9 سال. “دبستان حكمت - از توى كوچه پشت حمام مى‏رفتم سر بالايى “قوشداشى”. بعد بايد خيابان را رد مى‏كردم و باز هم سربالايى. آن وقت مى‏رسيديم جلوى مسجد “مير آقا” كه درخت چنار جلوى مسجد 200 سالش بود! “ميرى” كنار درخت دكه كوچكى داشت و شكلات و خروس قندى و تخمه مى‏فروخت. آن روز يكى از روزهاى سرد زمستان بود. بچه‏ها توى حياط مدرسه ميان برف سنگينى كه دو روز پيش باريده بود، ولو بودند. عده‏اى يك گوشه آدم برفى درست مى‏كردند. بقيه هم چند دسته شده بودند و گلوله برفى به سوى هم پرت مى‏كردند. من و “سعيد طلوعى” زودتر از همه آمديم كلاس. كلاس ما ته راهرو بود و پنجره‏اش رو به كوچه باز مى‏شد و جلوى پنجره تور سيمى بود. اول نان و پنير خورديم. بعد رفتيم ته كلاس و دكمه‏هاى شلوارمان را باز كرديم و دو فواره هم‏زمان در بين دو رديف نيمكت چوبى زهوار در رفته به پرواز درآمد. آب زرد رنگ بيخ ديوارِ مقابل كه تخته سياه رويش بود، جمع شد. اصغر آقا مرد سيه چرده و لاغر مردنى كه هميشه كلاه شاپو سرش بود، گوش ما را گرفت و برد دفتر. “هدايتى” ناظم مدرسه ما را كاشت پاى ديوار.

- “اين چه غلطى بود كرديد؟

گفتم: “آقا اجازه! آقا خيلى ناجور شاش‏مان گرفته بود! سعيد زد زير خنده. صداى كشيده‏اى آبدار پيچيد تو سالن.

- “فردا با پدرتون مياييد مدرسه!

من و سعيد آمديم بيرون. هوا سرد بود. “ميرى” توى پيت حلبى آتش روشن كرده بود. او با لذت شعله‏ها را نگاه مى‏كرد و آهسته مى‏گفت:

- “چه سيب‏هاى سرخى / چه به‏هاى قشنگى / بخور بخور چاق بشى!

سعيد گفت:

- “بابام ميگه ميرى جوان خوبى بود سر به زير و با حال. آن وقت عاشق “سريه” مى‏شه، دختر ربابه دلّاك. آن وقتها پدر سريه شوفر بود و زنده بود. همه به ميرى مى‏گويند كه برو سربازى بعد بيا سريه مال تو. ميرى هم رفت كردستان و 2 سال خدمت كرد. وقتى برگشت ديد كه سريه را دادند به حبيب پسر بيوك چوبدار. آن وقت ميرى از همه مى‏پرسد كه من اندازه يه چوپان هم نبودم!؟ بعضى‏ها جواب مى‏دهند كه خب! لندهورى كه پول داشته باشد بهتر از شاخ شمشادى است كه بى‏پول باشد! ميرى ماهها گريه مى‏كند و بعدش مى‏خندد و آخر سر ديوانه مى‏شود.”

از آن روز دلم بدجورى براى ميرى سوخت. رفتيم توى دكان على آقا باقالى‏فروش. بخار از روى باقالى‏ها به هوا برمى‏خاست. گفتم:

- “سعيد! آدمها چه جورى عاشق مى‏شوند؟

سعيد دماغش را كشيد بالا.

- “چه مى‏دانم؟ وقتى بزرگ شديم و ريش و سبيل درآورديم لابد ما هم عاشق مى‏شويم!

على آقا با آن پيش‏بند پر از لك و گونه‏هاى تپل قرمز رنگ برگشت و چپ و چپ نگاه‏مان كرد.

سعيد گفت: “من فردا مامانم را ميارم!

بعد همانطور كه نمك مى‏پاشيد روى باقالى‏هاى باقيمانده توى بشقاب پلاستيكى گفت:

- “بابام صبح زود ميره كارخونه كبريت سازى شب برمى‏گرده خونه!

من هم گفتم: “باباى من رفته بندر. من هم (ننه‏ام) رو ميارم!

انضباط آن سال من 12 و انضباط سعيد هم 10 شد. ننه خاورم توى اتاقك مى‏پخت از گرما. گاهى التماس‏اش يادم مى‏افتاد: غلط كرده آقا! خودم همه جا را آب مى‏كشم. نفهميده...! كمى آن سوتر از ورودى پله‏هايى كه به اتاق ما مى‏رسيد، ورودى يك گاراژ بزرگ بود. بالاى ورودى گاراژ يك تابلوى رنگ و رو رفته بود. توى سوارى روباز آبى رنگ مرد جوانى با موهاى صاف و روشن و پيراهن آستين كوتاه نشسته بود و بازوى چپش را گذاشته بود روى در. كسانى كه توى “پشت باغ امير” و “قوشداشى” و “سيد حمزه” اتول داشتند با بعضى از راننده‏هاى تاكسى ماشين‏هايشان را مى‏آوردند و مى‏گذاشتند توى گاراژ. “شهين تاج” زن چاق و پا به سن گذاشته‏اى بود كه چشمهاى آبى و صورت بزرگ با چند آبله ريز روى دماغش هيچ وقت از يادم نمى‏رود. شوهرش راننده كاميون بود و ماه به ماه پيدايش نمى‏شد. “ستاره” نوه شهين تاج بود. دخترى بود ده دوازده ساله و همه‏اش جلوى اتاقك دم گاراژ با گچ روى زمين خط مى‏كشيد و لى لى مى‏كرد. خيلى دلم مى‏خواست با او حرف بزنم.

غروب يكى از روزهاى تابستان داشتم، از خستگى مى‏مردم. دو كاميون هندوانه خالى كرده بوديم توى ميدان تره بار. هشتاد تومن كاسب شده بودم و با دو هندوانه معمولى ممقان داشتم برمى‏گشتم خانه. از “درب سرخاب” گذشتم و آمدم از جلوى مسجد سيد حمزه رد شدم و وارد محله شدم. وقتى نزديك كوچه پشت حمام مى‏شدم، همه “پشت باغ امير”(10) دور سرم مى‏چرخيد. شهين تاج نشسته بود روى صندلى چوبى و از شيشه باز ماشينى پول مى‏گرفت. صداى خنده ستاره توى گوشهايم پيچيد. صاف رفتم توى گاراژ.

- “سلام خاله!

صداى مردانه شهين تاج جواب سلامم را داد. گفتم:

- “يكى از اين هندوانه‏ها مال شماس!

خنده شهين خانوم را شنيدم و انگار هر دو هندوانه سر خورد و از حال رفتم... مردى كه جوان و شيك پوش بود، پيراهن آستين كوتاه سفيد پوشيده بود و با يك دست نرم و راحت سوارى رو باز را مى‏راند. آن مرد پدرم بود. من هم نشسته بودم كنار دستش. باد موهاى بلندم را بازى مى‏داد. اسم پدرم نمى‏دانم ضرغام بود يا فرهاد خان مى‏رفتيم خانه. دو طرف جاده پر از درخت بود و نسيم خنكى از ميان درختها مى‏آمد و مى‏خورد به صورتم. آسمان نزديك عصر آبى آبى بود.

پدرم گفت:

- “برات دوچرخه خريدم هدايت!

از شادى گريه‏ام گرفت. نتوانستم حرفى بزنم. فقط نگاهش كردم چشمهايش مثل چشمهاى شهين تاج آبى بود اما صاف‏تر و زيباتر. او پدرم بود. پدرم. پدرم. پدرم آدم مهمى بود باغ و كارخانه و ماشين داشت. مى‏رفتيم خانه. خانه. مى‏رفتيم مادر را برداريم و برويم گردش. گردش. گفتم:

- “بابا!

گفت: “بله!؟

پدرم بلد نبود زهر مار بگويد. گفتم: “ننه خيلى تنهاس. خيلى كار مى‏كنه. بعد مى‏پزه تو اتاقك پشت حمام! دود و صدا و بوى ناجور، ننه را از پا درمياره! پدر دنده عوض كرد و خنديد. ننه هم خنديد. برگشتم عقب. ننه‏ام نشسته بود صندلى عقب و ارغوانى‏ترين لباس خوشگل دنيا تنش بود. صداى خنده‏هايش مثل نسيم كش مى‏آمد...

- “پسرم! هدايت.... چشماتو وا كن مادر!

چشمهايم را باز كردم. شهين تاج و ننه و ربابه خم شده بودند توى صورتم. ربابه هى آب مى‏پاشيد به صورتم. بوى سركه مى‏آمد و شهين تاج هى با بادبزن حصيرى باد مى‏زد.

- “ديدى زنده‏اس!

شهين تاج گفت و صداى خنده‏اش توى اتاق پيچيد. توى تاريك روشن اتاق ناگهان چشمم افتاد به قيافه نگران ستاره كه دم در ايستاده بود. خجالت كشيدم و زود برخاستم و نشستم. “شهين تاج” دستى به سرم كشيد.

- “گفتى چند تا از هندوانه‏ها مال ماس!؟

زنها برگشتند و توى سينى دو هندوانه شكسته را نگاه كردند و خنديدند. ننه هم خنديد اما چشمهاى خسته‏اش پر اشك بود. شهين تاج گفت

- “ربابه! بذارشون تو يخچال حموم خنك بشه، سر شب بخوريم! گوشه اتاق چرخ خياطى دست دوم بود كه حاج احمد گرمابه براى ننه جور كرده بود و خرده پارچه‏هاى چيت دور و اطراف چرخ پخش و پلا بود. ستاره وقتى ديد بلند شدم و نشستم، لبخند زد. لبخندش همه خستگى آن روز را از دلم پر داد. دلم مى‏خواست يك گوشه دنجى گير بياورم و ساعتى گريه كنم. همان شب بود كه حرف ننه را گوش ندادم

- “خسته‏اى هدايت. بگير بخواب. مگه فردا نمى‏روى ميدان تره بار؟

- “چرا ننه؟!

- “خب! بگير بخواب كله سحر بايد بيدار بشى!

- “خوابم نمياد ننه. “حميد دكاوا” 5 تومن ميده كنار هندوانه‏هاش بخوابم. عوض اينكه تو اين جهنم بخوابم، توى هواى آزاد مى‏خوابم. تازه 5 تومن هم گيرم مياد. بده مگه!؟

براى شام آبدوغ خيار خورديم. سر شب بود كه شلوار كتانى و پيراهن آستين كوتاه نخى‏ام را پوشيدم و با كفش‏هاى كتانى پاشنه خوابيده زدم بيرون. لبخند “ستاره” هيچ جورى از يادم نمى‏رفت. آن شب يكى از شبهاى گرم تابستان بود.

 

 

قسمت يازدهم

چند خروار هندوانه ديمى ريخته بود پاى ديوار.

- “ببين پسر! از اين هندوانه‏ها مثل تخم چشمات مواظبت مى‏كنى!

- “باشه!

- “اگه يوسف آژان و ممد شب پا خواستن كش برن، نميذارى. حاليته؟ ميگى امانت مردمه!

- “باشه!

- “اگه خودت خواستى يه دونه. مى‏فهمى چى ميگم فقط يه دونه هپل هپو كن.

به خدا علامت گذاشتم. حاليته؟ اگه صبح زود بيام ببينم افتادى جون هندونه‏ها، همين جا، لب جو نفله‏ات مى‏كنم، حاليته؟

- “بله حميد آقا!

“حميد دكاوا” سفارش‏هايش را كرد و رفت. طولى نكشيد كه خيابان خلوت شد. رفتم روى چهار چرخه كه رويش حصير بود و يك بالش چرب و چيلى هم بود. با حميد دكاوا برزنت كشيده بوديم روى هندوانه‏ها. پشتم كمى درد مى‏كرد. دراز كشيدم روى حصير و دستهايم را گذاشتم زير سرم. ستاره‏هاى ريز و درشت سوسو مى‏زدند. با دست بالش بو گندو را انداختم پايين. به خدا فكر كردم. خدايى كه هيچ وقت نمى‏خوابيد به نظرم جايى آن بالا بالاها نشسته بود و همه چيز و همه كس را مى‏ديد.

- “ميدونى آ خدا. بزرگ كه شدم يه ماشين مى‏خرم. يه سوارى خوشگل و رو باز. بعدش ميرم خواستگارى ستاره. واسه ننه‏ام كلى لباس مى‏خرم ديگه نمى‏ذارم كار بكنه. بعدش يه خونه ماه اجاره مى‏كنم. اصلاً چرا اجاره؟ مى‏خرم. يه طبقه‏اش مال ننه خاورم و يه طبقه‏اش مال من و ستاره. آن وقت ننه‏ام زنها را دور خودش جمع مى‏كنه رخشنده، ربابه و شهين خانوم و مادربزرگم و خيلى زنهاى ديگر. از صبح تا شب دايره زنگى مى‏زنند و خوش مى‏گذرانند.

- “خوابيده؟

- “آره مثل اينكه!

يوسف آژان با يك آژان ديگر داشتند پچ پچ حرف مى‏زدند يوسف خم شد تا هندوانه بردارد.

- “سلام!

مثل فنر از روى چهارچرخه پريدم پايين.

آژان ديگه كه لاغر تركه بود و تو دماغى حرف مى‏زد، گفت:

- “گيرم كه عليك!

يوسف آژان دو هندوانه گرد و با حال از زير برزنت كشيد بيرون

- “ترازو را حميد آقا برده سر كار. صبح مياد خودش...!

قلبم تند و تند مى‏زد. بى آنكه حرفى بزنند راه افتادند. يوسف آژان با صداى ترسناكش گفت:

- “يادت باشه سركار صبح بياريم پوستاشو وزن كنه حميد آقا!

زدند زير خنده. دويدم دنبالشان.

- “اينا امانت مردمه سركا...

هنوز حرفم تمام نشده بود كه يوسف آژان خواباند بيخ گوشم.

- “گم شو بزمچه!

از هر دو چشم ستاره‏هاى زيادى پريدند بيرون. نمى‏خواستم گريه كنم اما جفت چشمهايم پر آب شد

- “حرامزاده!

آمدم تكيه دادم به چارچرخه و هى صورتم را با دست ماليدم. بعد دلم تنگ شد براى ستاره. نمى‏دانم چه شد. مثل باد دويدم حس مى‏كردم بايد بدوم تا آخر دنيا. وقتى رسيدم اُرسى گاراژ پايين بود. صداى موسيقى مى‏آمد شهين تاج داشت راديو گوش مى‏داد و حتم كردم ستاره خوابيده است. فرداى آن روز، جمعه بود كله سحر حميد دكاوا در حاليكه كفش‏هاى پاشنه خوابيده‏اش را روى كف پياده رو مى‏كشيد، پيدايش شد.

- “چطورى پسر؟

- “خوبم آقا حميد؟

- “كسى ناخنك نزد؟

- “چرا آقا حميد؟ يوسف آژان با يه پاسبان ديگه آمدند و دو تا برداشتند دويدم دنبالشان. آن وقت يوسف خواباند بيخ گوشم!

حميد چاك دهانش را باز كرد و هر چه فحش بلد بود بار يوسف آژان كرد.

- “حالا جورى حال اين نسناس حرومزاده را بگيرم كه!

بعد دو اسكناس مچاله دو تومنى انداخت طرف من. نه او چيزى گفت و نه من. راهم را كشيدم طرف كوچه پشت حمام. صداى چرخ خياطى از اتاقك‏مان مى‏آمد.

- “حتم لبه لنگ‏هاى حمام را مى‏دوزه!

با خودم گفتم و رفتم دو تا نان سنگك با يك كيلو انگور خريدم.

بعد از ظهر جمعه هوا گرم بود و همه جا ساكت بود. ننه‏ام با شهين تاج توى اتاق آنها داشتند درد دل مى‏كردند. من و ستاره توى سايه كاميونتى در گوشه گاراژ صحبت‏مان گل انداخته بود.

- “بابات كجاس؟ پس چرا نمى‏آد به شما سر بزنه!

مى‏دانستم يك روز اين سوال را از من خواهد پرسيد. خواستم بگويم رفته بندر. همانطور كه به همه اين جورى مى‏گفتم.

- “بابام...!؟ بابام معتاده. نمى‏دانم حالا كجاس؟ ميدانى ستاره؟ بچه كه بودم ما خونه داشتيم. توى حياطمان درخت توت بود. حوض هم داشتيم. كار و بار پدرم بد نبود اما...! ستاره همانطور كه با يك تكه گچ روى آسفالت گرم شكل درخت مى‏كشيد گفت:

- “مامان من رفته بهشت. وقتى چهار سالم بود...

نوك دماغم تير كشيد و چيزى توى سينه‏ام سوخت.

- “بابام رفت يه زن ديگه گرفت اسمش سيماس. زن بدى نيس اما من دوست دارم پيش مامان بزرگم باشم براى هميشه. اما بابام اجازه نميده. فقط تابستان كه مى‏شه اجازه ميده بيام اينجا! بعد ديدم كه ستاره زد زير گريه.

- “اين آخرين تابستونى يه كه اينجا هستم!

قلبم ايستاد. حس كردم همه خورشيد آب جوش شد و ريخت وسط سرم.

- “چرا... چرا آخه؟!

- “بابام تصميم گرفته براى كار بره تركيه. پسرعمويش توى تركيه چند تا كافه و مسافرخانه دارد. ميخواد بره پيش اون كار كنه. من و سيما را هم با خودش مى‏بره استانبول.

سرم را گرفتم بين دستهايم و پخش آسفالت شدم.

- “تو چرا گريه مى‏كنى؟

چيزى نگفتم. احساس مى‏كردم ستاره با تعجب نگاهم مى‏كند بعد برخاستم.

- “ببين ستاره. هر جا برى يه روزى ميام پيدات مى‏كنم. حالا تركيه يا نمى‏دانم آلمان يا هر جاى ديگه!

ستاره لبخند زد. درست مثل روزى كه از حال رفته بودم وقتى به هوش آمدم ديدم كه ستاره دم در اتاق ايستاده و لبخند مى‏زند. پا گذاشتم به فرار. مثل باد از جلوى اتاق دم در گاراژ رد شدم ننه خاور صدايم كرد اما من بايد مى‏دويدم. تا آخر دنيا بايد مى‏دويدم.

ادامه دارد...

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها