پاسخ به:راز گمشده خاور
چهارشنبه 19 اسفند 1388 5:16 PM
قسمت نهم
غول عطسهاى كرد و همه كاغذهاى روى ميز به پرواز در آمد.
- “خبرى شده؟!
- “معذرت ميخوام. مثل اينكه وقتى رفته بوديم سراغ نوجوانى خاله
خاور توى دشت سرما خوردم!
- “مگه غولها سرما مىخورند؟
- “كمال هم نشين در ما اثر كرده. هم نشينى با آدمها سرماخوردگى
را يادمان داده. بگذريم!
مجيد از پشت پنجره نگاهى به بعد از ظهر ساكت حياط پاييزى انداخت.
- “حالا چيكار كنيم؟!
غول با صداى سرماخورده و تو دماغى گفت: “من فكر مىكنم برويم
سراغ هدايت ولى....!
- “ولى چى؟!
- “من نظرم اينه كه اجازه بدهيم خود هدايت حرف بزند!
- “يعنى چى؟
غول پاهاى كاغذىاش را دراز كرد:
پاهايش تا ديوار مقابل مىرسيد. غول گفت:
- “تا اينجا زاويه ديد داستان سوم شخص بود سرورم. يك نفر ديگه
مثلاً همين آقاى نجفى كه حالا دانسته يا ندانسته مرا سراغت فرستاده و بعدش حواس پرتى
گرفته...!
- “نمىخواد پشت سر او صفحه بذارى!
- “قصد بدى نداشتم. گاهى وقتها فكر مىكند عاليجناب هرانيوس(7)
شده و توى داستان “مسافر سياره اوراپوس”(8) زندگى مىكند. مجيد با كنجكاوى چشم به دهان
غول دوخته بود:
- “پس از مرگ زن خدا بيامرزش روزگار سختى را با تنها دخترش مىگذارند
اما دست از نوشتن نمىكشد. در واقع به عشق دو چيز زنده است اول عشق به دخترش دوم عشق
به نوشتن. خيلى از صاحبان ادعا در شرايط او دو ماه هم دوام نمىآورند. خلاصه تا حالاش
فكر مىكنم تمام جاهايى كه رفتيم و چيزهايى كه ديديم يك جورهايى با خيالات جناب نجفى
ربط داره! اينها را گفتم تا بدانى من خودم يكى از هواداران او هستم!
مجيد گفت: “خب! حالا بايد چيكار كنيم؟
غول گفت: “برويم سراغ هدايت. منظورم نوجوانى هدايته!
بعدش به جاى اينكه كس ديگرى داستان را براى ما تعريف كنه اجازه
بدهيم خود هدايت همه چيز را براى ما نقل كنه. چطوره!؟
مجيد شانههايش را بالا انداخت كت پشمىاش را از پشت صندلى برداشت.
- “بد فكرى نيست!
كسى در خانه نبود و باد سرد پاييزى هو مىكشيد.
× × ×
من هدايتم. هدايت خاور. كسانى كه مال همين دور و اطراف هستند
مىدانند كه خاور اسم ننه ماست. اما آدمهايى كه نمىشناسند خيال مىكنند ما عشق بنز
خاور تو كله مونه. خنده داره مگر نه؟ من و ننهام توى يه اتاقك زندگى مىكنيم. اين
اتاق در اصل چسبيده به تون حمام است. “حاج احمد” صاحب گرمابه “خيّر” بابت اين اتاق
چيزى از ما نمىگيره. ميدانيد؟ من خيلى كوچيك بودم. يك روز عصر من و ننه خاورم تنها
بوديم توى خانه. آقام يه رفيقى داشت از آن نارفيقهاى روزگار. به قول ننه خاور بدجورى
خانه خرابمان كرد. يداله بود كه همين آقا جون ما را كشيد به راههاى خلاف و كارهاى بىريخت
يادش داد. داشتم مىگفتم. من و ننهام تنها بوديم. مادر داشت براى من بلوز كاموا مىبافت.
بعد يكهو ديديم همان رفيق نامرد آقا جون از پشت پنجره زل زده توى اتاق. طرفهاى عصر
بود. ننهام جيغ زد. مرتيكه خنديد. كليد خانه را آقا جون داده بود به او!
ننهام فورى پريد و از توى پستو قمهاى را كه يادگار پسر عمويش
بود برداشت “يداله” همان آدم بىصفت آمد توى اتاق. ننه يادم مىآيد مرا كشيد طرف خودش.
يداله صاف زل زده بود توى چشمهاى مادرم. انگار داشت مىخنديد. ننه هُلام داد. يداله
ايستاد جلوى در.
- “برو كنار مادر به خطا. از سر راهم برو كنار!
يداله خنديد. رديف دندانهاى سفيدش مثل دندانهاى گرگ برق زد.
ننهام جوش آورد يكدفعه با قمهاى كه دست راستش بود چند جاى صورتش را تيغ زد. آقا ما
را مىگويى. دلمان هرى ريخت پايين. آن وقت ننه تيغه را كشيد توى صورت يداله. بعد با
دسته قمه چند بار كوبيد روى شقيقهاش. آقا يداله تا شد و با دستهايش سر و صورتاش را
گرفت و زانو زد.
خلاصه ننهام از آن خانه فقط مرا برداشت و فرار كرد. هر دو گريه
مىكرديم. نمىدانستيم كجا داريم مىرويم. خيال مىكردم مىرويم گاراژ و بعدش مىرويم
ده. رفتيم و رفتيم تا رسيديم طرفهاى “سيد حمزه”(9) هوا تاريك شده بود. من گرسنه بودم
و بوى نان سنگك مىآمد.
- “چى شده دخترم؟!
صداى پيرمردى قد بلند كه موى سر و ريش و ابروهايش سفيد بود،
خيلى مهربان بود.
- “شوهرم انداختمان بيرون!
پيرمرد كه همان حاج احمد صاحب گرمابه بود، زير لب لا اله الا
الله گفت بعد نمىدانم به چه كسى گفت كه برود “ربابه” را صدا كند. حاج احمد رفت توى
نانوايى و با دو نان سنگك برگشت: “بيا دخترم!
ننه صورتش را كيپ گرفته بود. دست چادر دارش را دراز كرد و نانها
را گرفت: “خدا...!
بغض خفه كرد ننه خاورم را. شايد مثلاً مىخواست بگويد كه خدا
عمرتان بده حاج آقا! خلاصه ربابه آمد. زن قد كوتاه و ريز ميزهاى بود.
- “ربابه! اين دو را ببر اتاق پشت حموم!
- “چشم حاج آقا!
راه افتاديم.
- “يه سير پنير از ابراهيم بقال هم بگير براشان!
“ربابه” كارگر حمام بود. دستهايش تا مچ حنا بسته بود و چشمهايش
را بدجورى سرمه كشيده بود.
- “با شوهرت دعوا كردى؟
- “آره!
وقتى چراغ گرد سوز را كه لبه لامپايش شكسته بود، روشن كرد يكدفعه
چشمش افتاد به صورت ننهام. يا امام زمان! ربابه جيغ كشيد.
- “بىشرف چه كرده با تو!؟
ننهام به جاى جواب زار زد. چادر از سرش افتاد. چشمهايش را بست
و سرش را بالا گرفت و از ته دل گريه كرد. ربابه مات و مبهوت نگاهمان كرد و صورتش جورى
بود كه مىخواست بزند زير گريه
- “بيچاره! بلند شو برويم دست و صورتت را بشور. الهى شل بشه
الهى به خاك سياه... آخ آخ. چه جورى آخه!
يادم نمىآيد چه حرفهايى گفت و چه نفرينهاى ديگرى كرد. آخر سر
ننه را بلند كرد. از پلههاى تنگ و تاريك آمديم پايين در حمام را باز كرد و رفتيم تو.
فانوسى روى ميز چوبى مىسوخت. رفت نمىدانم فلكه آب را از كجا باز كرد. فواره وسط حوض
كوچك كمى بالا جست و صداى آب آنجا را پر كرد. ننهام چمباتمه زد و مشت مشت آب به صورتش
زد. گاهى آه مىكشيد از ته دل. داشتم از گرسنگى پس مىافتادم. دلم مىخواست بزرگ بشوم
و يداله را بكشم. آقا جونم از مدتها پيش رفته بود و به ما سر نمىزد. ننهام بافتنى
مىبافت. لباس بچه و تمبان مىدوخت براى اين و آن بعضى وقتها مىگفت كه پولهايمان
را جمع مىكنيم هدايت دار قالى مىزنم. چلاق كه نيستم كنارهاى، قاليچهاى، زرنيمى
مىبافم. عنايت بىغيرت هر جا كه مىخواهد برود. آخر مردى كه ماه به ماه به زن و بچهاش
سر نزند، آدم نيست كه.
“ربابه” آوردمان به همان اتاق. روى روزنامه نان و پنير خورديم. بعدش ربابه رفت و يك كترى چايى آورد. شام آن شب خيلى به من چسبيد نمىدانم ننه خاورم چند لقمه خورد يا نه. اما يادم مىآيد كه تا صبح توى خواب ناله مىكرد و فحش مىداد و صداى هق هقهاى بريدهاش تو اتاق تاريك پخش مىشد. اين جورى بود كه پدر و خانه و زندگىمان از دست رفت و آمديم تو اين اتاقك پر دود و دم تون حمام. باز خدا پدر حاج احمد گرمابه را بيامرزه. اگه اين اتاق را به ما نمىداد، معلوم نبود چه بلايى سرمان مىآمد.
ادامه دارد...