0

راز گمشده خاور

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور
چهارشنبه 19 اسفند 1388  5:16 PM

قسمت نهم

غول عطسه‏اى كرد و همه كاغذهاى روى ميز به پرواز در آمد.

- “خبرى شده؟!

- “معذرت ميخوام. مثل اينكه وقتى رفته بوديم سراغ نوجوانى خاله خاور توى دشت سرما خوردم!

- “مگه غول‏ها سرما مى‏خورند؟

- “كمال هم نشين در ما اثر كرده. هم نشينى با آدمها سرماخوردگى را يادمان داده. بگذريم!

مجيد از پشت پنجره نگاهى به بعد از ظهر ساكت حياط پاييزى انداخت.

- “حالا چيكار كنيم؟!

غول با صداى سرماخورده و تو دماغى گفت: “من فكر مى‏كنم برويم سراغ هدايت ولى....!

- “ولى چى؟!

- “من نظرم اينه كه اجازه بدهيم خود هدايت حرف بزند!

- “يعنى چى؟

غول پاهاى كاغذى‏اش را دراز كرد:

پاهايش تا ديوار مقابل مى‏رسيد. غول گفت:

- “تا اينجا زاويه ديد داستان سوم شخص بود سرورم. يك نفر ديگه مثلاً همين آقاى نجفى كه حالا دانسته يا ندانسته مرا سراغت فرستاده و بعدش حواس پرتى گرفته...!

- “نمى‏خواد پشت سر او صفحه بذارى!

- “قصد بدى نداشتم. گاهى وقتها فكر مى‏كند عاليجناب هرانيوس(7) شده و توى داستان “مسافر سياره اوراپوس”(8) زندگى مى‏كند. مجيد با كنجكاوى چشم به دهان غول دوخته بود:

- “پس از مرگ زن خدا بيامرزش روزگار سختى را با تنها دخترش مى‏گذارند اما دست از نوشتن نمى‏كشد. در واقع به عشق دو چيز زنده است اول عشق به دخترش دوم عشق به نوشتن. خيلى از صاحبان ادعا در شرايط او دو ماه هم دوام نمى‏آورند. خلاصه تا حالاش فكر مى‏كنم تمام جاهايى كه رفتيم و چيزهايى كه ديديم يك جورهايى با خيالات جناب نجفى ربط داره! اينها را گفتم تا بدانى من خودم يكى از هواداران او هستم!

مجيد گفت: “خب! حالا بايد چيكار كنيم؟

غول گفت: “برويم سراغ هدايت. منظورم نوجوانى هدايته!

بعدش به جاى اينكه كس ديگرى داستان را براى ما تعريف كنه اجازه بدهيم خود هدايت همه چيز را براى ما نقل كنه. چطوره!؟

مجيد شانه‏هايش را بالا انداخت كت پشمى‏اش را از پشت صندلى برداشت.

- “بد فكرى نيست!

كسى در خانه نبود و باد سرد پاييزى هو مى‏كشيد.

× × ×

من هدايتم. هدايت خاور. كسانى كه مال همين دور و اطراف هستند مى‏دانند كه خاور اسم ننه ماست. اما آدمهايى كه نمى‏شناسند خيال مى‏كنند ما عشق بنز خاور تو كله مونه. خنده داره مگر نه؟ من و ننه‏ام توى يه اتاقك زندگى مى‏كنيم. اين اتاق در اصل چسبيده به تون حمام است. “حاج احمد” صاحب گرمابه “خيّر” بابت اين اتاق چيزى از ما نمى‏گيره. ميدانيد؟ من خيلى كوچيك بودم. يك روز عصر من و ننه خاورم تنها بوديم توى خانه. آقام يه رفيقى داشت از آن نارفيق‏هاى روزگار. به قول ننه خاور بدجورى خانه خرابمان كرد. يداله بود كه همين آقا جون ما را كشيد به راههاى خلاف و كارهاى بى‏ريخت يادش داد. داشتم مى‏گفتم. من و ننه‏ام تنها بوديم. مادر داشت براى من بلوز كاموا مى‏بافت. بعد يكهو ديديم همان رفيق نامرد آقا جون از پشت پنجره زل زده توى اتاق. طرف‏هاى عصر بود. ننه‏ام جيغ زد. مرتيكه خنديد. كليد خانه را آقا جون داده بود به او!

ننه‏ام فورى پريد و از توى پستو قمه‏اى را كه يادگار پسر عمويش بود برداشت “يداله” همان آدم بى‏صفت آمد توى اتاق. ننه يادم مى‏آيد مرا كشيد طرف خودش. يداله صاف زل زده بود توى چشمهاى مادرم. انگار داشت مى‏خنديد. ننه هُل‏ام داد. يداله ايستاد جلوى در.

- “برو كنار مادر به خطا. از سر راهم برو كنار!

يداله خنديد. رديف دندانهاى سفيدش مثل دندانهاى گرگ برق زد. ننه‏ام جوش آورد يكدفعه با قمه‏اى كه دست راستش بود چند جاى صورتش را تيغ زد. آقا ما را مى‏گويى. دلمان هرى ريخت پايين. آن وقت ننه تيغه را كشيد توى صورت يداله. بعد با دسته قمه چند بار كوبيد روى شقيقه‏اش. آقا يداله تا شد و با دستهايش سر و صورت‏اش را گرفت و زانو زد.

خلاصه ننه‏ام از آن خانه فقط مرا برداشت و فرار كرد. هر دو گريه مى‏كرديم. نمى‏دانستيم كجا داريم مى‏رويم. خيال مى‏كردم مى‏رويم گاراژ و بعدش مى‏رويم ده. رفتيم و رفتيم تا رسيديم طرفهاى “سيد حمزه”(9) هوا تاريك شده بود. من گرسنه بودم و بوى نان سنگك مى‏آمد.

- “چى شده دخترم؟!

صداى پيرمردى قد بلند كه موى سر و ريش و ابروهايش سفيد بود، خيلى مهربان بود.

- “شوهرم انداخت‏مان بيرون!

پيرمرد كه همان حاج احمد صاحب گرمابه بود، زير لب لا اله الا الله گفت بعد نمى‏دانم به چه كسى گفت كه برود “ربابه” را صدا كند. حاج احمد رفت توى نانوايى و با دو نان سنگك برگشت: “بيا دخترم!

ننه صورتش را كيپ گرفته بود. دست چادر دارش را دراز كرد و نانها را گرفت: “خدا...!

بغض خفه كرد ننه خاورم را. شايد مثلاً مى‏خواست بگويد كه خدا عمرتان بده حاج آقا! خلاصه ربابه آمد. زن قد كوتاه و ريز ميزه‏اى بود.

- “ربابه! اين دو را ببر اتاق پشت حموم!

- “چشم حاج آقا!

راه افتاديم.

- “يه سير پنير از ابراهيم بقال هم بگير براشان!

“ربابه” كارگر حمام بود. دستهايش تا مچ حنا بسته بود و چشمهايش را بدجورى سرمه كشيده بود.

- “با شوهرت دعوا كردى؟

- “آره!

وقتى چراغ گرد سوز را كه لبه لامپايش شكسته بود، روشن كرد يكدفعه چشمش افتاد به صورت ننه‏ام. يا امام زمان! ربابه جيغ كشيد.

- “بى‏شرف چه كرده با تو!؟

ننه‏ام به جاى جواب زار زد. چادر از سرش افتاد. چشمهايش را بست و سرش را بالا گرفت و از ته دل گريه كرد. ربابه مات و مبهوت نگاه‏مان كرد و صورتش جورى بود كه مى‏خواست بزند زير گريه

- “بيچاره! بلند شو برويم دست و صورتت را بشور. الهى شل بشه الهى به خاك سياه... آخ آخ. چه جورى آخه!

يادم نمى‏آيد چه حرفهايى گفت و چه نفرينهاى ديگرى كرد. آخر سر ننه را بلند كرد. از پله‏هاى تنگ و تاريك آمديم پايين در حمام را باز كرد و رفتيم تو. فانوسى روى ميز چوبى مى‏سوخت. رفت نمى‏دانم فلكه آب را از كجا باز كرد. فواره وسط حوض كوچك كمى بالا جست و صداى آب آنجا را پر كرد. ننه‏ام چمباتمه زد و مشت مشت آب به صورتش زد. گاهى آه مى‏كشيد از ته دل. داشتم از گرسنگى پس مى‏افتادم. دلم مى‏خواست بزرگ بشوم و يداله را بكشم. آقا جونم از مدتها پيش رفته بود و به ما سر نمى‏زد. ننه‏ام بافتنى مى‏بافت. لباس بچه و تمبان مى‏دوخت براى اين و آن بعضى وقتها مى‏گفت كه پول‏هايمان را جمع مى‏كنيم هدايت دار قالى مى‏زنم. چلاق كه نيستم كناره‏اى، قاليچه‏اى، زرنيمى مى‏بافم. عنايت بى‏غيرت هر جا كه مى‏خواهد برود. آخر مردى كه ماه به ماه به زن و بچه‏اش سر نزند، آدم نيست كه.

“ربابه” آوردمان به همان اتاق. روى روزنامه نان و پنير خورديم. بعدش ربابه رفت و يك كترى چايى آورد. شام آن شب خيلى به من چسبيد نمى‏دانم ننه خاورم چند لقمه خورد يا نه. اما يادم مى‏آيد كه تا صبح توى خواب ناله مى‏كرد و فحش مى‏داد و صداى هق هق‏هاى بريده‏اش تو اتاق تاريك پخش مى‏شد. اين جورى بود كه پدر و خانه و زندگى‏مان از دست رفت و آمديم تو اين اتاقك پر دود و دم تون حمام. باز خدا پدر حاج احمد گرمابه را بيامرزه. اگه اين اتاق را به ما نمى‏داد، معلوم نبود چه بلايى سرمان مى‏آمد.

ادامه دارد...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها