0

راز گمشده خاور

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور
دوشنبه 17 اسفند 1388  6:45 AM

قسمت هشتم

عبدالمجيد نجفي

غول نسبت به بار اول كدرتر به نظر مى‏آمد. توى پياده رو نشسته بودند در پناه چهار چرخه‏اى كه به لوله فلزى كابل تلفن زنجير شده بود. كركره سوپر ماركت پايين بود و نور سرخ نئون بر پشت سرشان مى‏تابيد.

- “اسمت چيه؟ منظورم اسم واقعى‏يه؟!

غول نگاهى به آسمان ابرى انداخت و گفت: “غول‏ها كه اسم ندارن. من يك غول كاغذى‏ام. همين!

- “همه غول‏ها مثل تو كاغذى‏اند؟!

- “نه! بعضى از غول‏ها بيابانى‏اند. عده‏اى مشهور به بچه خورند. يك طايفه از غول‏ها معروف به غول شاخدار و همين جورى...

- “ديوها چى!؟

- “به غول‏هاى شاخدار ديو هم مى‏گويند. بعضى از غول‏ها خيلى شرور هستند اما بعضى‏ها مهربان‏اند....

- “درست مثل تو!

- “خواهش مى‏كنم....! خب، برنامه امشب چيه؟

مجيد احساس كرد غول كاغذى مى‏خواهد حرف را عوض كند.

- “دوست دارم كمى درباره نوجوانى خاور بدانم!

غول كاغذى با نوك انگشت درازش وسط سر بزرگش را خاراند.

- “مگر هدايت شخصيت اصلى داستان تو نيست!؟

- “چرا؟!

- “فكر مى‏كردم دوست دارى بيشتر درباره نوجوانى هدايت بدانى!

- “بارك اله. انگار تو هم دارى يواش يواش قصه نويس مى‏شوى!

غول آهى كشيد و گفت:

- “چرا كه نه! تا حالا يعنى از وقتى كه يادم مى‏آيد، شخصيت داستانهاى مختلف بودم. هميشه آقايان و خانمهاى نويسنده براى من نقش تعيين كرده‏اند. بعضى‏ها بيشتر، بعضى‏ها كمتر. اما دوست دارم يك روزى بنشينمو داستان خودم را بنويسم. مجيد ذوق زده گفت: “چه جالب!

غول مثل آدمهاى سرمايى كف دستهايش را به هم ماليد و صداى خش خش خفيفى در آورد.

- “آره. دوست دارم از جايى كه آمده‏ام، يعنى از جنگل شروع كنم.

- “چرا جنگل؟

- “خب معلومه. درختها اجداد ما هستند. ما كاغذى هستيم. كاغذ هم از درخت به وجود مى‏آيد.

مجيد تازه متوجه شد قضيه از چه قرار است.

- “اميدوارم توى قصه‏اى كه خواهى نوشت، من هم باشم.

- “البته!

غول گفت و برخاست. صداى سوت شب پا از آن سوى خيابان به گوش رسيد - برويم به نوجوانى خاله خاور سرى بزنيم! هر دو راه افتادند و تا چهارراه، خاموش و در كنار هم پياده رفتند. كنار پايه چراغ راهنمايى غول گفت:

- “حاضرى سرورم!؟ دستت را بده به من. چشمها بسته، آماده حركت!

دشت خيس از باران بهارى بود. صداى هفت سالگى خنده خاور با پسر عموى هم سن و سالش. از پرده لطيف باران ريز مى‏گذشت و به مجيد و غول كاغذى مى‏رسيد. هر دو در پناه تخته سنگى نشسته بودند و نگاه مى‏كردند. براى مجيد همه چيز مثل تماشاى يك فيلم خوب و ديدنى لذت بخش بود. “ياشار” پسر عموى خاور يك لا پيراهن بود و چشم و ابروى مشكى‏اش با آن سر ماشين شده به چشم مى‏آمد. خاور ستاره‏اى را داد به ياشار.

- “زود باش!

همان لحظه يكى از دم‏پايى‏هاى آبى خاور از پايش در آمد. ياشار برگشت و دم‏پايى را آورد و گذاشت جلوى پاى خاور. هر دو از سر بالايى كوچه‏اى مه آلود بالا رفتند. ياشار گفت:

- “آبام از خوشحالى مى‏ميره!

خاور تشر زد: “معلومه چى دارى ميگى؟ ما رفتيم ستاره عمرش را آورديم كه نميره!

ياشار ديد كه دختر عمويش حرف حساب مى‏زند. آنها از يك راه مخفى كه خاور پيدا كرده بود، رفته بودند ستاره عمر آباى را پيدا كرده بودند. “آباى” مادر بزرگ هر دو نفر آنها بود. قبل از آنكه آباى را ببرند بيمارستان شهر، هر روز اول صبح صدايش چند خانه آن سوتر مى‏رفت.

- “آهاى خاور - هوى ياشار!

آباى نوه‏هايش را صدا مى‏كرد و به هر دوى آنها نان لواش برشته مى‏داد با گردو يا بادام يا سبزه و اين جور چيزها. خاور و ياشار وقتى با اشتها نان تازه را به نيش مى‏كشيدند، آبايى غرق لذت و شادمانى آواز سر مى‏داد و از نگاه كردن به نوه‏هايش سير نمى‏شد. “منيم بالام، ناز بالام - دور گل بيزه آى خالام منه گئتير قيزيل نار - گورنه گوزل بالام وار(5)

اما با ناخوشى مادر بزرگ همه چيز خراب شد. “سليمان” پدر ياشار هر دو دستش را روى هم گذاشت بر كاسه زانوى چپش و گفت:

- “حكيم ميگه مرض فراموشى گرفته!

ديگر آباى نه ياشار را صدا زد و نه خاور را. همه از خاموشى مادر بزرگ دمغ شدند. خاور احساس كرد خنديدن از يادش رفته است. مى‏آمد به خانه مادر بزرگ كنار تلمبه آب مى‏ايستاد و بعد پا مى‏كشيد تا پشت پنجره. آباى چشمهايش را ريز مى‏كرد و از توى اتاق مى‏پرسيد:

- “اون كيه؟

كسى مى‏گفت: “خاوره بيوك آنا!

اما آباى او را به خاطر نمى‏آورد. مجيد همانطور كه دستهايش را دور پاهايش قلاب كرده بود، مى‏ديد كه گوشه‏هاى لب خاور فرو افتاد. كجا بود آنجا؟ جايى كه خاور با ياشار از راه مخفى آمده بودند سراغ ستاره.

- “اگه بترسى، هم ستاره غرق مى‏شه هم آباى مى‏ميره!

ياشار نگاه كرد به چشمهاى اشك آلود دختر عمويش. بعد ته آب زلال، ستاره را ديد كه از سرما مى‏لرزيد. آن دو از پله‏هاى ابرى بالا آمده بودند تا سر حوضچه‏اى رسيده بودند. اسم آنجا حوض باران بود. خاور گفت:

- “ببين ياشار! آب از اين حوض ميره توى ابرها. ابرهايى كه از آنها باران مى‏باره، سوراخ سوراخ‏اند.

ستاره ته حوض با لرزش‏هاى مدام خود التماس مى‏كرد. جاى معطلى نبود. ياشار پيراهن پارچه‏اى نم كشيده‏اش را از تن در آورد و شيرجه زد. مجيد چهار زانو نشست و از تعجب دهانش باز ماند. غول كاغذى جورى نگاه كرد كه انگار صحنه‏اى عادى را تماشا مى‏كند. خاور جيغ شادى كشيد:

- “ياشاسين ياشار!(6)

صداى خاور مثل ماهى توى آب در پى ياشار رفت. ياشار رسيد كف حوض و ستاره را برداشت. ستاره مثل تكّه‏اى يخ سردش بود. آمد بيرون. خاور روسرى زردش را داد تا ياشار خودش را خشك كند. خودش به سوى ديگر برگشت و با ستاره حرف زد:

- چه جورى افتادى اين تو؟!

ستاره گفت: “توى آسمان سرسره بازى مى‏كرديم. پريشب زيادى سر خوردم و نزديك صبح بود كه افتادم توى اين حوض يخ. خاور برگشت و ياشار را نشان ستاره داد:

- “اين اسمش ياشاره. پسر عموى منه. او تو را آورد بيرون. ستاره چشمك زد. خورشيد از لاى ابرها نگاه‏شان كرد و خنديد. خنده مثل ستون نورى افتاد به لبه حوض باران، درست جايى كه آنها ايستاده بودند...

مجيد ديد كه پسر عمو و دختر عمو مثل موش‏هاى آب كشيده چپيدند به حياط خانه مادر بزرگ. كف خاكى حياط نمناك بود.

- “آباى! آهاى آباى؟!

“گؤل صباح” مادر قد بلند ياشار فرياد زد:

“چه خبره؟ مگه سر آورديد شما...!؟

“باغدا گؤل” آمد نزديك آن دو. شليته گلدارش تازه بود و وقتى راه مى‏رفت، نيم چرخ‏هاى لبه‏هايش ديدنى بود.

- “ياد شما افتاده بود... گالش‏هايش را پوشيد و آمد دنبال شما!

بچه‏ها امان ندادند تا حرف “باغداگؤل” تمام شود. با عجله پريدند به كوچه و تا دشت آن سوى باغهاى سيب دويدند.

- “بايد آباى را پيدا كنيم!

- “اگه پيدايش نكنيم او مى‏ميره. نه خاور!؟

- “خفه شو!

مه رقيق‏تر شده بود و آفتاب نزديك ظهر داشت پر رنگ‏تر مى‏شد. چند تپه كوتاه را رد كردند و در آخرين لحظه آباى را ديدند كه جليقه و شليته زمان عروسى‏اش را پوشيده بود و داشت از ميان شكاف دو تخته سنگ از ابرهاى پله‏اى شكل بالا مى‏رفت. ناگهان خاور زمين خورد و ستاره از دستش روى چمن خيس افتاد. هردو ديدند كه ستاره روى سرازيرى سر خورد و در پايين تپه خورد به سنگ كبودى كه جاى پنجه خرس رويش بود و مثل صدها قطره شبنم به اطراف پاشيد. پير زنها مى‏گفتند كه روح يك خرسِ تنها توى آن سنگ زندانى شده است و اگر صاعقه به سنگ بخورد، خرس آزاد مى‏شود. خاور گفت:

- “خيلى حيف شد!

آن وقت هر دو بچه دستهايشان را گذاشتند كنار دهانشان و با آخرين توان فرياد كشيدند - آباى ى ى ى....! مادربزرگ نشنيد يا شنيد و اعتنا نكرد. نسيمى كه توى دشت افتاده بود پلّه‏هاى ابرى را پشت سر مادربزرگ پاك كرد و آباى براى هميشه نوه‏هايش را تنها گذاشت. مجيد مثل بچه‏هاى تنها زار زد. غول كاغذى سرش را پايين انداخته بود و انگشتهاى كاغذى‏اش را در هم قلاب كرده بود. مجيد حس مى‏كرد به اندازه همه آسمانهاى ابرى كه در عمرش ديده، دلش گرفته است “آباى” شباهت عجيبى به مادربزرگ او - قمر تاج - داشت. مثل او نوه‏هايش را دوست داشت. مثل قمر تاج بيمارى فراموشى آمده بود سراغش. براى همين جدايى از مادر بزرگ، آباى يا قمر تاج يا همه مادربزرگهاى دنيا سخت بود. مجيد بى هيچ خجالتى گريه مى‏كرد. ناگهان سبكى دستى را روى شانه چپش حس كرد. دست كاغذى غول بود.

- “غم آخرت باشه سرورم!

مجيد انگار كه او را از فاصله‏هاى دور نگاه كرد و پرسيد:

- “ياشار چى شد؟ وقتى بزرگ شدند خاور چرا زن عنايت شد مگه پسر عمويش را دوست نداشت؟!

غول گفت:

- “بايد برويم سرورم. شما درس و مشق داريد. بايد به مدرسه برويد اما شبهاى ديگر همه رازها را خواهيم فهميد. مجيد با كرختى برخاست. حق با غول بود. بايد راه مى‏افتاد هر دو به اتفاق هم از پناه تخته سنگ پايين آمدند و راه بازگشت را در پيش گرفتند. نسيم توى دشت تندتر از قبل مى‏وزيد.

ادامه دارد...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها