پاسخ به:راز گمشده خاور
دوشنبه 17 اسفند 1388 6:45 AM
قسمت هشتم
عبدالمجيد نجفي
غول نسبت به بار اول كدرتر به نظر مىآمد. توى پياده رو
نشسته بودند در پناه چهار چرخهاى كه به لوله فلزى كابل تلفن زنجير شده بود. كركره
سوپر ماركت پايين بود و نور سرخ نئون بر پشت سرشان مىتابيد.
- “اسمت چيه؟ منظورم اسم واقعىيه؟!
غول نگاهى به آسمان ابرى انداخت و گفت: “غولها كه اسم
ندارن. من يك غول كاغذىام. همين!
- “همه غولها مثل تو كاغذىاند؟!
- “نه! بعضى از غولها بيابانىاند. عدهاى مشهور به بچه
خورند. يك طايفه از غولها معروف به غول شاخدار و همين جورى...
- “ديوها چى!؟
- “به غولهاى شاخدار ديو هم مىگويند. بعضى از غولها خيلى
شرور هستند اما بعضىها مهرباناند....
- “درست مثل تو!
- “خواهش مىكنم....! خب، برنامه امشب چيه؟
مجيد احساس كرد غول كاغذى مىخواهد حرف را عوض كند.
- “دوست دارم كمى درباره نوجوانى خاور بدانم!
غول كاغذى با نوك انگشت درازش وسط سر بزرگش را خاراند.
- “مگر هدايت شخصيت اصلى داستان تو نيست!؟
- “چرا؟!
- “فكر مىكردم دوست دارى بيشتر درباره نوجوانى هدايت
بدانى!
- “بارك اله. انگار تو هم دارى يواش يواش قصه نويس مىشوى!
غول آهى كشيد و گفت:
- “چرا كه نه! تا حالا يعنى از وقتى كه يادم مىآيد، شخصيت
داستانهاى مختلف بودم. هميشه آقايان و خانمهاى نويسنده براى من نقش تعيين
كردهاند. بعضىها بيشتر، بعضىها كمتر. اما دوست دارم يك روزى بنشينمو داستان
خودم را بنويسم. مجيد ذوق زده گفت: “چه جالب!
غول مثل آدمهاى سرمايى كف دستهايش را به هم ماليد و صداى خش
خش خفيفى در آورد.
- “آره. دوست دارم از جايى كه آمدهام، يعنى از جنگل شروع
كنم.
- “چرا جنگل؟
- “خب معلومه. درختها اجداد ما هستند. ما كاغذى هستيم. كاغذ
هم از درخت به وجود مىآيد.
مجيد تازه متوجه شد قضيه از چه قرار است.
- “اميدوارم توى قصهاى كه خواهى نوشت، من هم باشم.
- “البته!
غول گفت و برخاست. صداى سوت شب پا از آن سوى خيابان به گوش
رسيد - برويم به نوجوانى خاله خاور سرى بزنيم! هر دو راه افتادند و تا چهارراه،
خاموش و در كنار هم پياده رفتند. كنار پايه چراغ راهنمايى غول گفت:
- “حاضرى سرورم!؟ دستت را بده به من. چشمها بسته، آماده
حركت!
دشت خيس از باران بهارى بود. صداى هفت سالگى خنده خاور با
پسر عموى هم سن و سالش. از پرده لطيف باران ريز مىگذشت و به مجيد و غول كاغذى
مىرسيد. هر دو در پناه تخته سنگى نشسته بودند و نگاه مىكردند. براى مجيد همه چيز
مثل تماشاى يك فيلم خوب و ديدنى لذت بخش بود. “ياشار” پسر عموى خاور يك لا پيراهن
بود و چشم و ابروى مشكىاش با آن سر ماشين شده به چشم مىآمد. خاور ستارهاى را
داد به ياشار.
- “زود باش!
همان لحظه يكى از دمپايىهاى آبى خاور از پايش در آمد.
ياشار برگشت و دمپايى را آورد و گذاشت جلوى پاى خاور. هر دو از سر بالايى كوچهاى
مه آلود بالا رفتند. ياشار گفت:
- “آبام از خوشحالى مىميره!
خاور تشر زد: “معلومه چى دارى ميگى؟ ما رفتيم ستاره عمرش را
آورديم كه نميره!
ياشار ديد كه دختر عمويش حرف حساب مىزند. آنها از يك راه
مخفى كه خاور پيدا كرده بود، رفته بودند ستاره عمر آباى را پيدا كرده بودند.
“آباى” مادر بزرگ هر دو نفر آنها بود. قبل از آنكه آباى را ببرند بيمارستان شهر،
هر روز اول صبح صدايش چند خانه آن سوتر مىرفت.
- “آهاى خاور - هوى ياشار!
آباى نوههايش را صدا مىكرد و به هر دوى آنها نان لواش
برشته مىداد با گردو يا بادام يا سبزه و اين جور چيزها. خاور و ياشار وقتى با
اشتها نان تازه را به نيش مىكشيدند، آبايى غرق لذت و شادمانى آواز سر مىداد و از
نگاه كردن به نوههايش سير نمىشد. “منيم بالام، ناز بالام - دور گل بيزه آى خالام
منه گئتير قيزيل نار - گورنه گوزل بالام وار(5)
اما با ناخوشى مادر بزرگ همه چيز خراب شد. “سليمان” پدر
ياشار هر دو دستش را روى هم گذاشت بر كاسه زانوى چپش و گفت:
- “حكيم ميگه مرض فراموشى گرفته!
ديگر آباى نه ياشار را صدا زد و نه خاور را. همه از خاموشى
مادر بزرگ دمغ شدند. خاور احساس كرد خنديدن از يادش رفته است. مىآمد به خانه مادر
بزرگ كنار تلمبه آب مىايستاد و بعد پا مىكشيد تا پشت پنجره. آباى چشمهايش را ريز
مىكرد و از توى اتاق مىپرسيد:
- “اون كيه؟
كسى مىگفت: “خاوره بيوك آنا!
اما آباى او را به خاطر نمىآورد. مجيد همانطور كه دستهايش
را دور پاهايش قلاب كرده بود، مىديد كه گوشههاى لب خاور فرو افتاد. كجا بود
آنجا؟ جايى كه خاور با ياشار از راه مخفى آمده بودند سراغ ستاره.
- “اگه بترسى، هم ستاره غرق مىشه هم آباى مىميره!
ياشار نگاه كرد به چشمهاى اشك آلود دختر عمويش. بعد ته آب
زلال، ستاره را ديد كه از سرما مىلرزيد. آن دو از پلههاى ابرى بالا آمده بودند
تا سر حوضچهاى رسيده بودند. اسم آنجا حوض باران بود. خاور گفت:
- “ببين ياشار! آب از اين حوض ميره توى ابرها. ابرهايى كه
از آنها باران مىباره، سوراخ سوراخاند.
ستاره ته حوض با لرزشهاى مدام خود التماس مىكرد. جاى
معطلى نبود. ياشار پيراهن پارچهاى نم كشيدهاش را از تن در آورد و شيرجه زد. مجيد
چهار زانو نشست و از تعجب دهانش باز ماند. غول كاغذى جورى نگاه كرد كه انگار
صحنهاى عادى را تماشا مىكند. خاور جيغ شادى كشيد:
- “ياشاسين ياشار!(6)
صداى خاور مثل ماهى توى آب در پى ياشار رفت. ياشار رسيد كف
حوض و ستاره را برداشت. ستاره مثل تكّهاى يخ سردش بود. آمد بيرون. خاور روسرى
زردش را داد تا ياشار خودش را خشك كند. خودش به سوى ديگر برگشت و با ستاره حرف زد:
- چه جورى افتادى اين تو؟!
ستاره گفت: “توى آسمان سرسره بازى مىكرديم. پريشب زيادى سر
خوردم و نزديك صبح بود كه افتادم توى اين حوض يخ. خاور برگشت و ياشار را نشان
ستاره داد:
- “اين اسمش ياشاره. پسر عموى منه. او تو را آورد بيرون.
ستاره چشمك زد. خورشيد از لاى ابرها نگاهشان كرد و خنديد. خنده مثل ستون نورى
افتاد به لبه حوض باران، درست جايى كه آنها ايستاده بودند...
مجيد ديد كه پسر عمو و دختر عمو مثل موشهاى آب كشيده
چپيدند به حياط خانه مادر بزرگ. كف خاكى حياط نمناك بود.
- “آباى! آهاى آباى؟!
“گؤل صباح” مادر قد بلند ياشار فرياد زد:
“چه خبره؟ مگه سر آورديد شما...!؟
“باغدا گؤل” آمد نزديك آن دو. شليته گلدارش تازه بود و وقتى
راه مىرفت، نيم چرخهاى لبههايش ديدنى بود.
- “ياد شما افتاده بود... گالشهايش را پوشيد و آمد دنبال
شما!
بچهها امان ندادند تا حرف “باغداگؤل” تمام شود. با عجله
پريدند به كوچه و تا دشت آن سوى باغهاى سيب دويدند.
- “بايد آباى را پيدا كنيم!
- “اگه پيدايش نكنيم او مىميره. نه خاور!؟
- “خفه شو!
مه رقيقتر شده بود و آفتاب نزديك ظهر داشت پر رنگتر مىشد.
چند تپه كوتاه را رد كردند و در آخرين لحظه آباى را ديدند كه جليقه و شليته زمان
عروسىاش را پوشيده بود و داشت از ميان شكاف دو تخته سنگ از ابرهاى پلهاى شكل
بالا مىرفت. ناگهان خاور زمين خورد و ستاره از دستش روى چمن خيس افتاد. هردو
ديدند كه ستاره روى سرازيرى سر خورد و در پايين تپه خورد به سنگ كبودى كه جاى پنجه
خرس رويش بود و مثل صدها قطره شبنم به اطراف پاشيد. پير زنها مىگفتند كه روح يك
خرسِ تنها توى آن سنگ زندانى شده است و اگر صاعقه به سنگ بخورد، خرس آزاد مىشود.
خاور گفت:
- “خيلى حيف شد!
آن وقت هر دو بچه دستهايشان را گذاشتند كنار دهانشان و با
آخرين توان فرياد كشيدند - آباى ى ى ى....! مادربزرگ نشنيد يا شنيد و اعتنا نكرد.
نسيمى كه توى دشت افتاده بود پلّههاى ابرى را پشت سر مادربزرگ پاك كرد و آباى
براى هميشه نوههايش را تنها گذاشت. مجيد مثل بچههاى تنها زار زد. غول كاغذى سرش
را پايين انداخته بود و انگشتهاى كاغذىاش را در هم قلاب كرده بود. مجيد حس مىكرد
به اندازه همه آسمانهاى ابرى كه در عمرش ديده، دلش گرفته است “آباى” شباهت عجيبى
به مادربزرگ او - قمر تاج - داشت. مثل او نوههايش را دوست داشت. مثل قمر تاج بيمارى
فراموشى آمده بود سراغش. براى همين جدايى از مادر بزرگ، آباى يا قمر تاج يا همه
مادربزرگهاى دنيا سخت بود. مجيد بى هيچ خجالتى گريه مىكرد. ناگهان سبكى دستى را
روى شانه چپش حس كرد. دست كاغذى غول بود.
- “غم آخرت باشه سرورم!
مجيد انگار كه او را از فاصلههاى دور نگاه كرد و پرسيد:
- “ياشار چى شد؟ وقتى بزرگ شدند خاور چرا زن عنايت شد مگه
پسر عمويش را دوست نداشت؟!
غول گفت:
- “بايد برويم سرورم. شما درس و مشق داريد. بايد به مدرسه برويد اما شبهاى ديگر همه رازها را خواهيم فهميد. مجيد با كرختى برخاست. حق با غول بود. بايد راه مىافتاد هر دو به اتفاق هم از پناه تخته سنگ پايين آمدند و راه بازگشت را در پيش گرفتند. نسيم توى دشت تندتر از قبل مىوزيد.
ادامه دارد...