پاسخ به:راز گمشده خاور
شنبه 15 اسفند 1388 9:02 PM
قسمت هفتم
بوى گل گاو زبان همه اتاق را پر كرده بود. شب پاييزى خيلى زود از راه رسيده
بود. آقاى نجفى عرق چينى سفيد به سر داشت و شلوار كردى يشمى پايش بود. جليقه مشكى
از روى پيراهن سفيد مال سالها پيش بود.
- “خب آقا مجيد. چه خبر از اوضاع و احوال روزگار؟!”
مجيد نشسته بود روى كاناپه و زير چشمى عنوان كتابهايى را كه رديف روى سنگ مرمر
ديوار كوتاه آشپزخانه چيده شده بود نگاه مىكرد.
- “خيلى ممنون. راستش نمىدانم... چند شب پيش بود. غول كاغذى آمد سراغم. البته
قبل از آن داشتم خواب شما را مىديدم!”
- “عجب!”
آقاى نجفى گفت و توى دو استكان دسته دار جوشانده ريخت.
- “... يه جاى درندشت بود. مثل يه صحراى بزرگ. بعدش يه كوه كاغذى بود. آن وقت
شما هدايت را آورديد آنجا. گفتيد هر سوالى دارم از او بپرسم. شما رفتيد از آنجا.
به نظرم مىآمد كه شما پانصد سال داريد!؟”
- “او وَه....! پانصد سال؟!”
- “بله - گفتيد كه شايد برگردم به اوراپوس.”
آقاى نجفى اين بار تعجب نكرد. مجيد حس مىكرد آقاى نجفى همانطور كه با او حرف
مىزند به چيز ديگرى فكر مىكند. خودش توى كلاس به اين گفته بود “زير گفتگو” يعنى
شخصيت داستان با يك نفر حرف مىزند ولى در همان حال به چيز ديگرى مىانديشد.
- “خب بعد؟!”
- “با غول كاغذى خيلى جاها رفتيم. فكر مىكنم در اين مدت كم به اندازه سالها
زندگى كردهام!”
آقاى نجفى جرعهاى از گل گاو زبان را خورد و گفت:
- “بله. زندگى، زندگى چيز بدى نيست كه هيچ خيلى هم خوب است اگر بلد باشى چه
جورى زندگى كنى. مجيد خواست بگويد بلد شدن زندگى را بايد از كسى يا كسانى ياد گرفت
ممكن است آدم اشتباه هم بكند اما در جايى كه كوچكترين اشتباه را بر تو
نمىبخشند... دنباله حرفش را در خيال خود خورد و حبهاى قند به دهان گذاشت آقاى
نجفى با صدايى كه انگار از آن او نبود، گفت: “چرا غول را نمىآورى توى داستان؟ غول
كاغذى شخصيت جالبى يه مىتواند يكى از شخصيتهاى داستانى تو باشد.” مجيد به فكر فرو
رفت. غول كاغذى كوچكتر از هميشه دم در اتاق توى خودش مچاله شده بود و هيچ حركتى
نمىكرد.
- “شايد من هم يه غول هستم، غول الهام بخش!”
گفت و از ته دل خنديد. مجيد كمتر ديده بود آقاى نجفى آن طور از ته دل بخندد.
اشك به چشمهاى نويسنده گمنام دويد و پس از چند سرفه گفت:
- “همه خيال مىكنند...، همه كه نه. شايد خيلىها خيال مىكنند من يه غول
هستم. يك غول زرنگ و ناقلا. اما به خدا من اگر غول هم باشم خطرى براى كسى ندارم.
نگاه كن انگشتان شصت مرا. ببين چقدر كوچك هستند! مجيد ديد كه معلم او خيلى جدى
دستهايش را به طرف او دراز كرده است. دستهايش را پايين آورد و جوشانده را تا آخر
سر كشيد و استكان را گذاشت توى سينى.
- “ببين پسرم! تو خودت مگه يه نوجوان نيستى؟!”
- “خب، بله البته!”
- “آفرين! پيشنهاد مىكنم با همين آقاى غول بروى سراغ نوجوانى شخصيتها!”
مجيد جسورانه پرسيد: “چرا؟”
- “گفتم كه. اول اينكه تو خودت نوجوان هستى. حس و حال نوجوانها را خوب درك
مىكنى. بعدش مگه داستانت را براى نوجوانها نمىنويسى؟”
- “البته!”
- “بسيار خوب! اگر مجبور باشى بروى سراغ بزرگسالىِ آدمهاى داستان، از چشم يك
نوجوان نگاه كن. اين جورى خيلى بهتره!”
مجيد چشمش افتاد به عقربههاى طلايى رنگ ساعت ديوارى. باد پاييزى توى حياط و
كوچه و همه جهان راه افتاده بود و وقت رفتن بود.
- “ببخشيد استاد!
- “بله!؟
- “مىتوانم بپرسم اين روزها چه مىنويسيد؟!
برخاست و پا كشيد سمت پنجره و ايستاد.
- “چند طرح توى ذهنم هست!
آن وقت دست برد و از لاى كتابهاى قفسه كنار دستش كتابى بيرون آورد.
- “بيا! هديه براى تو، دوست عزيز!
مجيد كتاب را گرفت و نگاه كرد. دخترى به نام پريا(4) تشكر كرد و رفت در پاگرد
كفشهايش را پوشيد. غول كاغذى دم در حياط ايستاده بود و منتظرش بود.
- “قدر غول الهام، نه! گفتى غول چى؟ها، غول كاغذى. بله قدر غول كاغذى را بدان!
مجيد لبخندى زد و خداحافظى كرد. توى كوچه خلوت بود و غير از دو سه نفر رهگذر كس
ديگرى نبود.
- “شنيدى كه چى گفت؟!
بىآنكه غول كاغذى چيزى بگويد، ادامه داد:
- “بايد برويم سراغ نوجوانى آدمهاى داستان!
غول كاغذى با چشمهاى سرخاش همانطور كه روبرو را نگاه مىكرد، گفت: “بله
سرورم!
اين بار مجيد عصبانى نشد و با نيشخند گفت: “مباركه. باز كه سرورت شدم!” غول
كاغذى گفت: “آقاى نجفى خودش مرا فرستاده سراغ تو اما حالا حتى اسمم را فراموش
كرده. ديدى؟ جورى رفتار مىكرد انگار كه من توى اتاق نيستم! مجيد ديد كه لحن غول
گلايهآميز است. “بىخيال قصد بدى كه نداشت. اصلاً توى فكر بود. شايد تقصير منه.
بايد معرفى مىكردم.” باد تندى وزيد و قطرههاى باران شبانه را به همراه آورد.