پاسخ به:راز گمشده خاور
جمعه 14 اسفند 1388 6:06 AM
قسمت ششم
باغچه را تازه آب داده بودند. بوى ريحان حياط را پر كرده
بود. چند زن روى پتوى چهار خانه پاى پنجره نشسته بودند. زنى كه پيرتر و پر حرفتر
بود توى ظرف كوچك مسى داشت وسمه درست مىكرد. مىخواست ابروهاى زنها را وسمه بكشد.
- “آن عجوزه رخشنده است. جيك و بوك همه اهالى را مىداند!”
غول كنار مجيد در آن سوى حياط روى تخت چوبى فكسنى نشسته بود پشت سرشان درخت مو با
برگهاى پنجهاى شكل پخش ديوار كاهگلى شده بود. مجيد صداى مادربزرگش را شناخت:
- “من خوب يادمه خواهر. زن خوب و آبرو دارى بود. بيژامه و
چادر و لباس بچه مىدوخت براى اين و آن. برادران شير فروش گلويشان پيش او گير كرده
بود اما خاور دلاورى بود كه نگو. نادار بود. شوهرش لات و عملى بود بچه كوچك داشت
اما مردها بايد مىرفتند پيش او غيرت ياد مىگرفتند!
كربلايى كبرى سيگار هما آتش زد و صورت گرد و سرخ رنگش
لحظهاى توى دود گم شد.
- “يه روز صبح زود رفته بودم شير بگيرم. شوهرم حاج احمد آقا
سرما خورده بود. هميشه مىترسيدم سگ ولگردى سر يكى از آن پيچها پاچهام را بگيرد!
كمى مانده بود برسم به دالان تاريك كه ديدم صداى گريه آمد. راستش خشكم زد. نه
مىتوانستم برگردم نه پاهايم جلو مىرفت. همان وقت ديدم كه خاور در حاليكه چشمهاى
درشتش پر اشك بود، از دالان آمد بيرون. سلام دادم. از كنارم رد شد و نايستاد.
بعدها چند بار پرسيدم كه آن روز چى شده بود جواب درست نداد. هر بار كمى سرخ مىشد
و مىگفت كه شبح ديده توى تاريكى. چايى بريز قمر تاج!
“قمر تاج” مادربزرگ مجيد بود. قد كوتاه و بگو بخند. دست برد
و از روى سماور ذغالى كترى چينى را برداشت و استكانها را پر كرد. ماهى سرخ درشتى
آمده بود بالاى آب حوض بزرگ. غول كاغذى سرش را تكيه داده بود به شاخه درخت مو و
چشمهايش را بسته بود.
- “گوش مىكنى آقا مجيد؟!”
مجيد همانطور كه بازگشت لكه سرخ را به ته حوض نگاه مىكرد،
گفت:
- “آره! البته كه گوش مىكنم.”
غول كه به نظر خواب آلود مىآمد، گفت:
- “حالا ما سكوت مىكنيم. سكوت يعنى خوب گوش دادن!”
قمر تاج رو كرد به ملوك كه موهايش را دو سه ماه يكبار
جوراجور رنگ مىكرد.
- “تو اين چيزها رو خوب مىدانى ظالم بلا! خاور براى چى
برنگشت پيش بابا ننهاش!”
زنها زدند زير خنده. اما ملوك كه زن ميانسالى بود، نخنديد.
خيره به زنبق گوشه باغچه ماند و در همان حال انگار كه با خود حرف مىزند، گفت:
- ماند توى شهر كه ديوانه شود!”
صداى زنها براى چند لحظه بريد. رخشنده حبّه قند را انداخت به
دهان بىدندانش و گفت:
- “با همه مكافاتى كه شوهر بىغيرتش سرش آورد، باز هم او را
دوست داشت!”
ملوك آهى كشيد و گفت: نقل اين حرفا نيس. خاور عروس شهر شده
بود. حالا بىشوهر و شكست خورده چه جورى بايد برمىگشت به ولايت خودش! رخشنده گفت:
“همه عشق و اميدش هدايت بود!”
قمر تاج گفت: “امان از درد اولاد!”
نسيم خنك عصر برگهاى درخت قطور توت را تكان مىداد. مجيد
دلش براى همه مادرهايى كه آنجا بودند، سوخت. قمر تاج سالها بعد دچار بيمارى
فراموشى مىشد. او كه تك تك نوههايش را تر و خشك كرده بود و از جان مايه گذاشته
بود تا بچههاى بچههايش سينه از خاك بردارند، در سالهاى آخر عمرش آنها را
نمىشناخت و آخر سر هم غم همين خانهاى كه پس از مرگ پدر بزرگ مىفروختند و
آوارهاش مىكردند، او را از پاى در مىآورد.
كربلايى كبرى چند سال بعد با پسر بزرگش مىرفت مكه. آنجا
آتش به چادرها مىافتاد و كربلايى كبرى مىماند زير دست و پا تا پسرش حسين بىمادر
به خانه برگردد. چهار سال بعد ملوك براى چند ماه مىرفت ديدن پسرش به فرانسه و از
همان جا پيغام مىداد به شوهرش غلام چينى فروش كه هر چه داريم و نداريم بفروش بيا
خارج! همان وقت رخشنده هشتاد و سه سالگى را پشت سر مىگذاشت حال و حوصله فالگيرى و
كف بينى را از دست مىداد و با كمك خرجى يكى از بنيادهاى خيريه تك و تنها در
خانهاى 45 مترى زندگى مىكرد. مجيد ديد كه غروب شد و زنها برخاستند تا قبل از
اذان مغرب به خانههايشان برسند.
- “هى! تو چقدر مىخوابى؟!”
دست بر شانه چروك غول گذاشت و تكان داد. غول چشمهاى سرخش را
باز كرد. مجيد مىدانست با تاريك شدن هوا چشمهاى غول بيشتر سرخ خواهد شد و مثل دو
تكه ذغال خواهد درخشيد.
- “بهتره ما هم راه بيفتيم!”
غول گفت و رفت طرف پلههايى كه به پاگرد پشت در حياط
مىرسيد. مجيد خواست از برنامه سفر آن شب سوال كند كه غول گفت:
- “امشب مىرويم پيش آقاى نجفى. بد نيست سرى به او بزنيم.
مجيد يادش نيامد چند روز پيش او را ديده است همانطور كه پا به كوچه مىگذاشتند،
زير لب گفت:
- “بد فكرى نيست!”
نور چراغ زنبورى دكان جعفر آقا بقال پاشيده بود به كف خاكى كوچه و مردهاى خسته با كفشهاى پاشنه خوابيده به خانههايشان باز مىگشتند.
ادامه دارد...