0

راز گمشده خاور

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:راز گمشده خاور
چهارشنبه 12 اسفند 1388  12:36 PM

قسمت چهارم

چيزى به ظهر يكى از روزهاى تابستان نمانده بود. حتى يك لكه ابر توى آسمان آبى نبود. غول كاغذى و مجيد روى پشت بام زير سايه درخت پر شاخ و برگ توت چهار زانو كنار هم نشسته بودند. زن جوانى نزديك حوض توى طشتى لباس مى‏شست. پسر بچه‏اى سه چهار ساله زير پنجره روى پتوى سياه سربازى به خواب رفته بود. داخل اتاق گاهى صداى خنده‏هاى بلند دو مرد در هم مى‏آميخت. غول كاغذى تمام هيكل‏اش به رنگ كاغذ كاهى پر چين و چروك در آمده بود.

- “مى‏شنوى دوست عزيز!؟”

از وقتى مجيد به خاطر سرور خطاب كردن او به سرش داد زده بود، مجيد را دوست من يا دوست عزيز صدا مى‏كرد.

- “دارند چيكار مى‏كنند؟!”

غول در حاليكه با چشمهاى آلبالويى رنگش دور دست ناپيدايى را نگاه مى‏كرد، گفت:

- “عنايت خان با دوست و شريك صميمى‏اش يداله‏خان عرق مى‏خورند و تخته نَرد بازى مى‏كنند.

مجيد نمى‏دانست غول كاغذى او را دقيقاً به چند سال پيش آورده است. چند گنجشك لاى شاخه‏هاى درخت توت به سر و كله هم مى‏پريدند و سر و صدا راه انداخته بودند. زن جوان كه دو سر چادر را پشت كمرش به هم گره زده بود، داشت لباس‏هاى شسته را آب مى‏كشيد. همان وقت صداى كفش پاشنه خوابيده مردى به گوش رسيد. يداله خان، جوان لاغر اندامى بود با صورت استخوانى و سبيل قيطانى. كت چار خانه‏اى را هم انداخته بود روى شانه‏هايش.

- “سام عليك خاور خانوم گل!”

زن همانطور كه رخت‏هاى خيس را روى طناب پهن مى‏كرد، به او محل نگذاشت. زن صورت گردى داشت. ابروهاى به هم پيوسته و گونه‏هاى صورتى رنگش نشان از جوانى و شادابى داشت اما زن اخمو بود و به نظر عصبانى مى‏آمد. مرد جوان همانطور كه كفش‏هايش را روى آجر فرش كف حياط مى‏كشيد، رفت مستراح. مجيد غرق تماشا بود. نور آفتاب نزديك ظهر از ميان شاخه‏ها رد شده بود و افتاده بود روى سر و صورت كودكى كه به خواب رفته بود. زن نزديك‏تر رفت و دم پتو چمباتمه زد:

- “هدايت! هوى پسرم!”

موهاى سياه پسر را نوازش كرد. همان لحظه يداله با چالاكى خود را پشت سر زن جوان رساند.

- “مگه من چى كم دارم خاور جان؟! به خدا حيفه تو اين قوطى كبريت نفله بشى. زن بلند شد. دست برد و گره چادرش را از كمرش باز كرد.

- “خجالت بكش مرد!”

مرد جوان سرش را خم كرد تا صورت زن را ببيند.

- “يه عمر نوكرت مى‏شم! آخه عنايت چى داره كه من ندارم؟!”

زن جوان با صداى خفه‏اى گفت:

- “اون شوهرمه. پدر بچه منه. چرا ول‏مان نمى‏كنى. چرا دست از سرش بر نمى‏دارى؟!

مرد دستش را بالا آورد. همان وقت صداى عربده‏اى به گوش رسيد: “كجايى زن؟ يه كاسه خيار ماست وردار بيار كوفت كنيم.

مرد جوان يك قدم جلو گذاشت:

- “مى‏بينى؟ فكر مى‏كنى قدر تو رو مى‏دونه؟ چرا نمى‏فهمى پاى شوهرت به كافه‏ها باز شده؟ يعنى تو نميدونى هر شب چقدر پول به باد ميده؟

زن جوان عقب‏تر رفت

- “همه اين بلاها را تو سرش آوردى. عنايت كجا اين گُه كارى‏ها را بلد بود؟

مرد جوان پريد جلوى زن و دستهايش را از هم باز كرد

- “بيا فرار كنيم خاور! من خوشبختت....!

هنوز حرف مرد تمام نشده بود كه صداى كشيده‏اى محكم توى حياط پيچيد.

- “تو غلط مى‏كنى مرتيكه الاغ!”

هدايت سه، چهار ساله از خواب بيدار شد و صداى گريه‏اش زن جوان را به طرف او كشاند. يداله دستش را گذاشت روى صورتش و چند بار ماليد. فكر نمى‏كرد يك زن دستى به آن سنگينى داشته باشد.

- “سليطه دهاتى!”

راهش را كشيد و رفت طرف پلّه‏هاى اتاق. يك پايش را گذاشت روى پلّه اول و ايستاد. سر برگرداند. و با صدايى كه از خشم مى‏لرزيد، گفت:

- “مثل سگ پشيمان مى‏شى...، حالا مى‏بينى!”

خاور پسرش را بغل كرد و در حاليكه صداى ضربان تند قلبش در گيجگاه‏هايش مى‏پيچيد با غيظ يداله را نگاه كرد. يداله زير نگاه تيز و خشم آلود خاور كم آورد و از پله‏ها بالا رفت. غول كاغذى آهى كشيد و برخاست. مجيد احساس مى‏كرد به كف پشت بام دوخته شده است.

- “حالا چى مى‏شه؟ چه اتفاقى مى‏افته؟!

غول شانه‏هايش را بالا انداخت: “زندگى خاور بر باد مى‏رود، دوست من!

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها