پاسخ به:بچه هاي محله
جمعه 14 اسفند 1388 6:05 AM
قسمت شانزدهم: زنگ آخر
سوم خرداد ماه سال 1361 دبستان شهيد مهدي نيكبخت
زنگ آخر توي كلاس پنجم / سه در نيمكت آخر از رديف وسط نشسته
بودم .
معلم ما آقاي قاسم زادگان بود كه الان بازنشسته شده است .
مشغول درس و مشق مان بوديم كه يك دفعه صداي بوق ماشين ها
بلند شد .
اول فكر كرديم اين شادي براي عروسي است اما وقتي صداي بوق و
شادي ها بيشتر و بيشتر شد فهميديم كه اتفاقي افتاده است .
زنگ آخر خورد . اولين صدايي كه به گوش مان خورد اين بود :
خرمشهر آزاد شد !
¤¤¤
يك ماه پيش اولين پرستوي خونين بال محله مان از سفر كربلا
برگشته بود :
شهيد عباس (حسين) مسلم خاني
رفتم دوباره نگاهي به اعلاميه ي عباس انداختم . ديدم زير
عكسش نوشته شده :
محل شهادت : خرمشهر
در يكي از روز هاي خوب عيد
ناگهان از دورها رودي رسيد
رود برگ ياس را آورده بود
پيكر عباس را آورده بود
پيكرش در قايق تابوت بود
رود با او شعر رفتن مي سرود
عاقبت با موج موج دست ها
قايقش كوچيد از بن بست ها
رفتن عباس حرفي تازه داشت
در دل ما شور و شوقي تازه كاشت
شور و حال پركشيدن تا خدا
شوق رفتن سوي دشت كربلا
دوستان آماده ي رفتن شدند
باغبانان گل ميهن شدند
ادامه دارد...