پاسخ به:بچه هاي محله
پنج شنبه 13 اسفند 1388 1:19 AM
قسمت پانزدهم: كتابخانه
كارهاي گروهي مان روز به روز بيشتر مي شد .
تيم فوتبال فعاليت ورزشي مان بود و هيئت كار فرهنگي مان .
دلمان مي خواست يك كتابخانه ي محلي هم داشته باشيم .
كتاب هايمان را آورديم اما با اين چند تا كتاب نمي شد
كتابخانه راه انداخت .
چند تا از بچه ها عضو كتابخانه ي پارك ولي عصر (عج) بودند .
كتاب هاي خوش رنگ و قشنگ كانون پرورش فكري پارك ما را كشاند
به آن جا .
يك روز كه دسته جمعي به كانون رفته بوديم با هم قرار
گذاشتيم كتاب هاي بيشتري از كانون بگيريم و آن ها را در كتابخانه ي
محله مان بگذاريم .
هر عضوي فقط مي توانست دو كتاب به امانت بگيرد .
ما توي كتابخانه بوديم كه يكي از بچه ها آمد و گفت :
نگهبان كانون رفت جايي و در را به يكي از بچه محل هاي ما
سپرد .
فرصت وسوسه انگيزي پيش آمده بود .
كمبود كتاب در كتابخانه ي محله مان يك طرف مظلومانه ايستاده
بود و قفسه هاي پر از كتاب كانون يك طرف .
نگهبان چند دقيقه اي كانون كه از بچه محل هاي ما بود ،
لبخند شيطنت آميزي به ما زد و گفت : كتاب ها را ببريد و بخوانيد .
ما دست به كار شديم و بغل بغل كتاب برداشتيم براي كتابخانه
ي محله مان .
¤ ¤ ¤
كتابخانه مان در انتهاي بن بست راه افتاد اما انگار بركت
نداشت. بعد از چند روز وجدان درد گرفتيم و تمام كتاب ها را برگردانديم كانون .
شايد اين تصميم ميوه ي هيئت خوبمان بود كه در منزل دوستمان
مهدي ابراهيمي پور اسعدي برگزار مي شد.