0

بچه هاي محله

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:بچه هاي محله
سه شنبه 11 اسفند 1388  6:53 AM

 قسمت دوازدهم و سيزدهم

قسمت دوازدهم: عيد ما

از همان اولين روزهاي عيد، كار ما شروع مي شد. لباس هاي نوي مان را مي پوشيديم و مي آمديم توي خيابان.

وقتي همه جمع مي شدند با آقاي حسين احساني و مربيان ديگرمان راهي بيمارستان مي شديم، براي عيادت از جانبازان.

در دست هركدام ما يك شاخه گل بود و دست نفر جلو يك جعبه شيريني. سن ما كم بود و در بعضي از بيمارستانها سخت مي گرفتند و مي گفتند:

«مريض مي شويد. سن شما كم است و...»

ما هم كم نمي آورديم و بلبل زباني مي كرديم:

- بابا سن ما كم نيست، قدمان كوتاه مانده و...

بالاخره دل ماموران بيمارستان به رحم مي آمد و راهمان مي دادند.

در خيابانهاي بالاي تهران وقتي چشم مردم به ما مي افتاد كه با گل و شيريني در يك صف منظم در حركت هستيم مي پرسيدند: «كجا؟»

و ما مي گفتيم: «ديدار جانبازان»

بعضي ها تعجب مي كردند وبعضي ها هم لبخند مي زدند و با «آفرين» گفتن تشويقمان مي كردند.

ما وقتي وارد آسايشگاه جانبازان مي شديم سكوت اتاق ها مي شكست و لبخند بر روي لب شهيدان زنده نقش مي بست.

«... باز تا بادي ملايم مي وزيد

فصل سرسبز بهاران مي رسيد

سال نو هنگام ديد وبازديد

جيب مان پر مي شد از آجيل عيد

عيدما دسته گل هاي قشنگ

سبز مي شد پيش جانبازان جنگ

تا گلي تقديم مي كرديم ما

عيد را تقسيم مي كرديم ما...»

 

 

قسمت سيزدهم: قهر و آشتي

خيلي مودبانه و با احترام با هم قهر مي كرديم؛

انگشت كوچك دست راستمان را به هم زنجير مي كرديم ومي گفتيم :

قهر ، قهر فردا بري تو منقل !

بعد از مدتي كه دلمان براي دوستمان تنگ مي شد

به دنبال بهانه اي مي گشتيم كه ما را وصل كند به هم .

وقتي يكي از بچه محل ها واسطه مي شد و پل آشتي را بنا مي كرد

دوطرف با هم دست مي دادند و مي گفتند :

آشتي، آشتي فردا بري تو كشتي .

زغال منقل قهر سياه بود و داغ و آب درياي آشتي زلال بود و خنك .

وقتي آشتي مي كرديم انگار ديگر هيچ غمي در دنيا نداشتيم ، انگار تمام مشق هايمان را نوشته بوديم و منتظر دوستمان بوديم كه توپ دو لايه اش را بياورد و برويم پارك يك فوتبال مشدي بزنيم !

در يكي از روزها نمي دانم كدام يك از بچه ها متوجه شده بود كه شيطان از قهر مومنين خوشحال مي شود .

او آمد و بچه ها را جمع كرد و طرح بزرگ آشتي همگاني اش را توضيح داد .

طرح ساده اما صميمي دوستمان جواب داد و آشتي همگاني در محل برقرار شد .

چقدر جالب بود وقتي دسته جمعي مي رفتيم دم در خانه ي يكي از بچه هايي كه با يك نفر قهر بود.

وقتي او در را باز مي كرد غافلگير مي شد .

: چه عجب از اين طرفا ؟ راه گم كرديد؟

: بله اومده بوديم بپرسيم راه خونه ي دوستي كجاست ؟

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها