0

بچه هاي محله

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:بچه هاي محله
دوشنبه 10 اسفند 1388  4:39 AM

قسمت دهم و يازهم

قسمت دهم: مكتب الرضا عليه السلام

هر چه اشك ريختم و التماس كردم فايده اي نداشت .عاشق كتاني ميخي كفش ملي شده بودم و از مادرم مي خواستم كه برايم بخرد .

مادرم مي گفت تا سر برج صبر كن . سر برج هم مي آمد و مي رفت اما مادرم برايم كتاني نمي خريد .

تا اين كه يك روز به گوش مادرم رسيد كه بعضي از بچه هاي محله مان به كلاس قرآن در مسجد امام رضا عليه السلام مي روند .

مادرم مرا صدا زد و گفت : اگه به كلاس قرآن بري برات كتاني مي خرم .

خوشحال شدم و دست در دست مادرم رفتيم مكتب الرضا (ع) . گفتند بايد عكس و فتوكپي داشته باشم .

عكس نداشتم . رفتم عكاسي شاكري و گفتم : عكس فوري مي خوام .

عكس انداختم ؛ عكسي كه چند دقيقه بعد در آب جوش كتري ظاهر شد !

صورتم كمي سياه افتاده بود ولي از فوري بودنش خيلي خوشحال بودم .

رفتم مكتب الرضا (ع) و نشستم پاي درس آقاي افشار ، آقاي احساني ، آقاي بيدگلي و ... .

بچه هاي محله مان هم در آنجا با چند كلاس بالاتر از من درس مي خواندند .

سال 59 كلاس چهارم بودم اما درمكتب الرضا (ع) سال اول . اين بود كه نشستم به هجي كردن آن هم با روشي جالب و قديمي .

به فتحه زبر ، به كسره زير و به ضمه پيش مي گفتيم .

الف زبرا

با زبر ب

تا زبر ت

و...

در آنجا بود كه يادگرفتيم صلوات يك شعار زيبا و اعتقادي است. ما بعد از صلوات همه با هم مي گفتيم :

درود خدا بر محمد و پيروانش

بلاي حق بر تمام ظالمين .

مكتب الرضا (ع) با گذشت بيش از سي و چند سال از عمر بابركتش هنوز هم دارد شاگرد ان قرآني تربيت مي كند و من هم از افتخاراتم اين است كه روزي در مكتب الرضا (ع) درس خوانده ام .

 

قسمت يازدهم: « عمو رحمت »

« عمو رحمت » را همه مي شناختند ؛ همه از كوچك تا بزرگ .

پير مرد قد بلند و هيكل دارومهرباني كه سر كوچه ي« غني زاده » يك دكان فرش فروشي داشت .

او هميشه اول وقت در صف اول نماز جماعت مسجد امام رضا عليه السلام حاضر بود .

هر هفته عصر پنجشنبه ها كه مي شد جلوي فرش فروشي جمعيت موج مي زد .

« آقا ! بيا »

اين صداي آشناي عمو رحمت بود كه هر عابري را كه مي ديد به مهماني ميوه ي فصل دعوت مي كرد .

سيب ، پرتقال ، نارنگي و ... ميوه هاي خيراتي او بودند .

دست هاي مهربان عمو رحمت خالي توي جعبه مي رفت و پر بيرون مي آمد .

امروز ديگر جاي عمو رحمت در صف اول نماز خالي است اما هر وقت كه از جلوي مغازه اش رد مي شوم

صداي آشنايش را مي شنوم :

« آقا ! بيا »

او رفته اما هنوز عطر سيب هايش در محله ي ما پخش است .

خدا رحمت كند عمو رحمت را .

ادامه دارد...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها