0

بچه هاي محله

 
vbolandi
vbolandi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آبان 1388 
تعداد پست ها : 421
محل سکونت : تبریز

پاسخ به:بچه هاي محله
جمعه 7 اسفند 1388  2:03 AM

 قسمت چهارم و پنجم

قسمت چهارم: تابستان ما

توي تعطيلات فصل آب دوغ

بود بازار محل گرم و شلوغ

بادبادك بازي و «شير و پلنگ»

«گانيه»، «بالا بلندي»، «هفت سنگ»

گردش رنگين آن چرخ و فلك

ضربه ي سنگين آن چوب الك

نيش گرما، حال ما را مي گرفت

زهر آن را آب از ما مي گرفت

در صف استخر، دست و پاي ما

خرد و له مي شد ميان ميله ها ...

تير دروازه ها را مي گذاشتيم يكي جلوي قاب سازي آقاسيد و ديگري را زير سايه درخت بزرگي كه جلوي خانه حاج عبدالله.

جمعه ها، دسته اي بازي مي كرديم و وقتي گل مي زديم محله منفجر مي شد. اگر حال فوتبال را نداشتيم يا شرايط بازي مهيا نبود مي رفتيم سراغ بازي هاي ديگر، «گانيه»، «بالا بلندي» و ..

آن روزها انگار زمستان ها واقعا زمستان بودند و تابستانها، تابستان! گرما كه كلافه مان مي كرد مي رفتيم زير سايه درخت و رفيق بازي مان گل مي كرد تا دست به جيب مان ببريم و دوست مان را مهمان كيك و نوشابه كنيم.

استخر رفتنمان هم حكايتي داشت. اول بايد پول خريد شورت شنايمان (مايو) را جور مي كرديم و بعد پول بليط را.

سراتابك استخر فرجي غلغله بود. فشار جمعيت آن قدر زياد بود كه ماموري با شلنگ در آنجا قدم مي زد ولي كافي بود سرش را برگرداند تاده نفر بريزند توي صف!

يك بار هوس كردم فاصله را كوتاه كنم و به جاي پشت در ماندن براي دو ساعت بعد، زودتر بروم استخر و به دوستانم برسم.

وقتي مامور استخر نبود از بالاي ميله ها پريدم توي صف. وقتي پايين آمدم چند نفر ديگر از بالا هجوم آوردند و من ماندم زير دست و پاها.

داشتم راست راستكي خفه مي شدم آن هم من كه شنا را از كودكي در آب هاي گل آلود روستا ياد گرفته بودم!

به خاطر بي نوبت آمدنم چنان تنبيه شدم كه تا عمر دارم يادم نمي رود. آن روز رفتم و بعد از مشت مال توي صف شنا خيلي كيف داد!

يك روز هم دستم را بردم توي باجه و پولم را دادم تا بليط بگيرم. فروشنده دست مرا اشتباه گرفت و يك عالم پول براي بقيه گذاشت توي دستم.

با بچه هاي محله مان مشورت كردم و پول هاي اضافي را بردم دادم به دفتر استخر.

 

قسمت پنجم: زمستان ما

در زمستان فصل برف و سرسره

صبح زود اخبار بود و دلهره

توي گرماگرم بازي لاي برف

دست مان يخ مي زد از سرماي برف

درخيابان سنگري مي ساختيم

برسپاه دشمنان مي تاختيم

پاتوق ما پاي تير برق بود

قلب مان در شادماني غرق بود

«كرسي» ما در محل يك پيت بود

گرمي اش از كاغذ و كبريت بود...

شب كه برف مي باريد از خوشحالي تا نيمه شب خوابم نمي برد. از پنجره پرواز دانه هاي برف جلوي لامپ تير برق چشمانم را غرق تماشا مي كرد.

مي آمدم توي حياط و راه مي رفتم روي برف.

برف تازه مي رسد

مي دوم به سوي برف

راه مي روم كمي

روي بال قوي برف...

صبح زود مي دويديم راديو را روشن مي كرديم.

به اطلاعيه اي كه از سوي آموزش و پرورش شهر تهران به دستمان رسيده توجه بفرماييد.

به دليل بارش برف سنگين و لغزندگي سطح خيابانها كليه مدارس شهر تهران در مقاطع ابتدايي، راهنمايي و متوسطه امروز تعطيل مي باشد.

اين خبر محبوب ترين خبر اخبار براي من و بچه هاي محله مان بود. مي دويديم توي محل ياركشي مي كرديم و بعد از برف بازي مي رفتيم سراغ سرسره بازي.

ياد گرفته بوديم چه جوري سرسره مان را ليزترين سرسره كنيم. وقتي چرخ دستي نفتي مي آمد و از روي خيابان يخ زده ما مي گذشت چكيدن چند قطره از نفت دان هاي توي چرخ روي زمين كافي بود كه سطح خيابان ما مثل شيشه شود.

بعضي وقتها طول سرسره مان به 15 و 20 متر هم مي رسيد.

بعضي از بچه هاي محله كه حرفه اي تر بودند هم ايستاده ليز مي خورند و هم نشسته هم با چوب دستي هاي كوچك به جاي فرمان و هم بدون چوب دستي.

بعضي ها هم كه زياد وارد نبودند هم ايستاده زمين مي خوردند و هم نشسته. تا نزديكي ظهر در محل، توي پارك ولي عصر(ع) و امامزاده سيد ملك خاتون برف بازي مي كرديم.

بعضي وقت ها هم بازي ما گره مي خورد با برف بازي بچه هاي محله هاي ديگر. آن وقت بود كه براي جنگ متحد مي شديم و با دست و صورت سرخ به خانه برمي گشتيم. كرسي داغ، ذوق ذوق كردن نوك انگشتان و آش ساده مادر عجيب مي چسبيد.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها