عشق وسهراب(از روی شب)
شنبه 25 شهریور 1391 1:06 PM
شب سرشاري بود.
رود از پاي صنوبرها، تا فراترها رفت.
****
دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه، كه خدا پيدا بود.
در بلندي ها، ما
دورها گم، سطح ها شسته، و نگاه از همه شب نازك تر.
دست هايت، ساقه سبز پيامي را مي داد به من
و سفالينه انس، با نفس هايت آهسته ترك مي خورد
و تپش هامان مي ريخت به سنگ.
از شرابي ديرين، شن تابستان در رگ ها
و لعاب مهتاب، روي رفتارت.
تو شگرف، تو رها، و برازنده خاك.
فرصت سبز حيات، به هواي خنك كوهستان مي پيوست.
سايه ها برمي گشت.
و هنوز، در سر راه نسيم.
***
پونه هايي كه تكان مي خورد.
جذبه هايي كه به هم مي خورد.