پس تو به چه دردي مي خوري خرازي؟
شنبه 28 اسفند 1389 4:48 PM
به گزارش سرويس حماسه و مقاومت خبرگزاري فارس ، مطلبي كه خواهيد خواند داستانواره اي است درباره شهيد حاج حسين خرازي كه به مناسبت سالگرد شهادت آن شهيد عزيز منتشر مي شود:
تو به هيچ دردي نميخوردي حسين خرازي و آستين خالي اش را همراه دانه هاي درشت شن به صورتش كوبيد، آستين بي حس را با غيض از صورت كنار زد و روي زانوهايش شكست و ناليد. صدايش در دشت گم شد. احساس كرد پايان دنيا رسيده است و او بعد از مرگ همه آدمها، سرگردان روي زمين مانده است.
... خواسته بود راه خونريزي چشم جواد را ببندد نتوانسته بود. خواسته بود صدرا را روي شانههايش بيندازد و تا پست امداد بدود نتوانسته بود. شعلهها را با همان يك دست، خاموش كرده بود اما نميتوانست آن بدن سوخته را جا به جا كند و حاج هدايت را و آن سه بسيجي خسته را كه داشتند به طرفش ميآمدند تا خسته نباشيدش بگويند، همه را ... با هر نالهاي به سويشان دويده بود. بالاي سرشان نشسته بود و دست گذاشته بود روي رگهاي گردنشان و حس كرده بود كه زندهاند. فكر كرد با كشيدنشان روي زمين آن ها را تا جاده برساند، اما نميشد، خطرناك بود. جز هدايت و كاظم همه زنده بودند با فاصله كمي از مرگ و او از كنار يكي تا بالاي سر ديگري پر ميكشيد؛ پروانهاي ميان چراغاني.سرانجام خسته و ناتوان و خشمگين از اين ناتواني زانو زده بود روي خاك و به خود سركوفت زده بود: به هيچ دردي نميخورد حسين خرازي...
هواپيما كه رفت هنوز صداي وحشتناك انفجار در سرش مثل جيغي بلند و پايان ناپذير ادامه داشت. صدايي كه همه چيز را ميبلعيد. ديدن، شنيدن و حتي فكر كردن را . موج انفجار، مثل ضربه دستي سنگين او را پرت كرده بود روي تلي از خاك و هنوز عضلاتش لرزشي بي اختيار داشت و پاها به فرمانش نبود. گرد و خاك كه فرو نشست، از ميان هياهويي كه در سرش بود صداي جيغ تيز و بريدهاي را تشخيص داد. شعلهاي بود كه ميدويد. مشعلي با دو پاي پوتين پوش. برخواست، خاك از زير پايش شره كرد. از ديواره خاكريز پايين آمد و دويد. پاهايش مثل دو تكه سرب سنگين بودند. رسيد خود را روي او انداخت و با بدنش شعلهها را پوشاند. لباسش آتش گرفت. روي خاك غلتيد و مرد سوخته را روي خاك غلتاند. آتش خاموش شد. مرد را به پشت گرداند. صورتش تاول بزرگي زده بود. دستش را روي شاهرگ مرد گذاشت؛ زنده بود. پوست گردن زير انگشت هايش جمع شد، چين خورد و پاره شد. فرياد زد بياييد كمك! اين زنده است اما هيچ صداي نيامد. چشم گرداند راننده لودر افتاده بود و قوطي كمپوتش ريخته بود روي خاك، كنار پايش و چند قدم دورتر، بالاي خاكريز، جواد... از سينه خاكريز بالا رفت. تعادلش را از دست داد. زمين خورد. هنوز گيج انفجار بود. دوباره بلند شد. به جواد رسيد كه چشم راستش چشمه كوچكي از خون بود كه نيمي از صورت را ميپوشاند و روي خاك ميريخت. و تنش پر شده بود از زخمهاي ريز خون آلوده، چفيهاش را از گردن باز كرد. پايش را زير گردن جواد سراند و يا تنها دستش چفيه را از زير سر او رد كرد. يك سرش را به دندان گرفت و روي چشمها گره زد. جواد ناليد و در لحظهاي خون روي پارچه را پوشاند. دانست كه بايد او را هر چه زودتر به جاي برساند.
امروز وقتي براي سركشي آمد، سراغش را از راننده لودر گرفته بود كه داشت با نوك سر نيزه قوطي كمپوتش را باز ميكرد. حال هر دو افتاده بودند. جواد گوشهاي و راننده لودر گوشه ديگر و يك قوطي كمپوت گلابي كه نصيب خاك شده بود. چشم گرداند تا ماشيني را كه با آن آمده بود پيدا كند و جواد را از آنجا ببرد. اما از ماشين مشتي آهن سوخته بر جا مانده بود، كه شعلههاي رو به خاموشي آتش از هر گوشه اش زبانه ميكشيد. ميان آهن پارهها حجم سياهي را ديد، خميده روي در به هيات انسان. گفت: كاظم! و به آن سو دويد خيلي دير شده بود ميدانست خود اوست، كاظم را كمي پيش از بمباران پشت فرمان ديده بود كنار ماشين حاج هدايت افتاده بود. نيمه شده از كمر، با ناباوري عجيبي كه در چشمهايش خكشيده بود.
توان فرياد زدن نداشت، دهانش خشك بود. چنانكه تا گلويش را از خاك پر كرده باشند حاج هدايت چراغساز لشكر بود. با پستوي كوچك پشت سنگرش كه انبار فانوسها و چراغهاي شكسته بود و پناهگاه حسين براي فرار از شلوغيهاي ناگزير كه آسوده در تنهايي اش بنشيند، فكر كند، كتاب بخواند يا قرآن بخواند. ياد صدرا افتاد كه خود حاج هدايت دستش را گرفته بود و آورده بود كنار ماشين و گفته بود اين با شما كار دارد ولي رويش نميشد بيايد جلو، و صدرا جلو آمده بود: سلام برادر خرازي و نامه را به سويش دراز كرده بود.
... دلشوره عجيبي به جانش افتاد. با هراس ماشين را دور زد. كمي دورتر صدرا را شناخت. از بلوطي روشن موهايش . به صورت برخاك افتاده بود در حوضچهاي از خون. با اين همه تمام طول راه را - تا به او برسد. آهسته و پي در پي تكرار ميكرد: او كه نه. ميدانم او نيست، نبايد... طول راه را - تا به او برسد - آهسته و پي در پي تكرار ميكرد او كه نه. ميدانم او نيست، نبايد باشد... سرانجام وقتي برش گرداندن و دهان و بيني اش را از خاك خون آلوده پاك كرد، ديد كه خود اوست. نيمي از گوشت صورت رفته بود و رديف دندانها تا انتهاي فك پيدا بود. با صدايي كه روي هر كلمه ميشكست گفت: اين يكي ديگر نه، اين امانت بود... سر صدرا را بغل گرفت و چشمهايش را بست. گلهاي اسليمي حاشيه كاغذ نامه پشت پلكهايش قد كشيدند؛ گل هايي فيروزهاي و طلايي با نقش مرغهاي افسانهاي كه ميان شاخهها بال گشوده بودند و به سوي آسمان كاغذي شان پرواز ميكردند. خط ظريف و پخته بود و خوانا، مثل خط معلمهاي قديمي. آخر هر سطر كلمات رو به بالا كشيده ميشدند و حرف آخرشان ميان پيچ و خم اسليمي ها گم ميشد.
... شنيدم آمده بوديد اصفهان و سري به ما نزديد اگر چه مصاحبت پيرزني تنها چندان خوشايند نيست اما بعد از شمس الدين كه هميشه همراه شما ميآمد دلم با ديدن شما شاد ميشد... صدر الدين پسر كوچك من است. تنها فرزند باقي مانده ام. آيا خواهش زيادي است كه بخواهم او را كنار خود نگهداريد؟ او را به شما ميسپارم. خواهش ميكنم هر جا ميرويد او را با خود ببريد، البته نميخواهم دست و دلتان براي به كار گرفتنش بلرزد. اما مواظبش باشيد. او هنوز خيلي جوان است...
صدرا گفت: نامه را مادرم برايتان نوشته است.
حسين نگاهش كرد. صورتش صاف بود. بي هيچ خطي در پيشاني يا كناره گونهها و چشمهايش با آن دو مردمك درشت عسلي رنگ تا وقتي حسين نام را خواند و آهست تا كرد به او دوخته شده بود. نامه را در جيب راستش گذاشت و گفت: قبول . ولي امروز نه! بايد به خاكريز تازهاي سر ميزد كه نزديكترين نقطه به عراقيها بود صدرا اصرار كرد و چشمهايش از اندوه آَشكارا قهوهاي شده بود دست آخر گفت: فكر ميكردم سفارش مادرم را قبول ميكنيد و آنقدر چانه زد و سماجت كرد تا حسين سرانجام تسليم شد: خيلي خوب، بيا بالا آقا صدر الدين. صدرا نشست روي صندلي عقب كنار حاج هدايت و كاظم ماشين را روشن كرد. صدرا سرش را جلو آور و جوري كه از ميان سر و صداي ماشين شنيده شود گفت: آشناها به من ميگويند صدرا، برادار خرازي و او جواب داده بود: همه به من ميگويند حسين، چه آشنا باشند چه غريبه و لبخند زده بود.
حسين پلكهايش را گشود. صدرا به او نگاه ميكرد. خواست چيزي بگويد اما از ميان دندانهاي شكستهاش خون جوشيد و به سرفه افتاد. حسين بلند شد و به طرف جاده دويد. پايين تر ماشين گل مالي شدهاي ايستاده بود. سبك شد و از همان جا فرياد زد: اينجا مجروح داريم، بجنب برادر! نفس زنان به ماشين رسيد. سر راننده روي فرمان بود. در را باز كرد هيكل راننده لخت و بي جان از ماشين پايين افتاد. خون از سوراخ كوچكي روي شقيقهاش شره كرده بود. به زحمت او را كنار جاده كشيد. خواست پشت فرمان بنشيند اما دريافت بي فايده است. نميتوانست بچهها را به تنهايي و با يك دست بلند كند و در ماشين جا دهد. پس دوباره در امتداد جاده خالي دويد. به تقاطعي رسيد كه ساعتي پيش از آن سوي خاكريزه تازه پيچيده بودند. باز دويد. بالاخره سايه سياهرنگي از دور پيدا شد. دست تكان داد و دويد. كمي بعد هيات ماشيني استتار شده در ميان جاده جان گرفت. وسط جاده ايستاد تا راه ماشين را سد كند. راننده ترمز كرد.
از پنجره سر بيرون آورد و با عصبانيت گفت:
- چرا راه را بسته اي؟!
مجروح داريم برادر بيا كمك
راننده گفت: ما ماموريت دارم، صبر كنم تا حمل مجروح بيايد.
و دنده را جا زد تا حركت كند. چيزي در وجودش حسين زبانه كشيد؛ خشمي شايد، با صدايي كه سعي ميكرد كنترلش كند، از لاي دندانهاي به هم فشرده گفت:
- دارنده ميميرند، ميفهمي؟
راننده بي حوصله سر تكان داد و گفت:
- خوب جنگ است برادر من، من هم كار واجب دارم.
و او ديگر طاقت نياورد. با تنها دستش يقه راننده را گرفت و او را با چنان شدتي به جلو كشيد كه سرش از پنجره ماشين بيرون آمد.
- من حسين خرازيام. فرمانده لشگر امام حسين و فعلا براي من هيچ كاري واجب تر از جابه جا كردن اينها نيست، فهميدي؟
صورت راننده يخ كرد. چند لحظه بعد لبخندي در گوشه لبهايش جان گرفت. نگاهش شرمزده بود. گفت:
- هر چه شما بفرماييد.
حسين پا روي ركاب گذاشت و دستش را به لبه سقف ماشين گرفت تا راه را نشان بدهد. به خاكريز رسيدند. بال در آورده بود انگار. به طرف بچهها پر ميكشيد. كسي در سرش بلند بلند تكرار ميكرد او را به شما ميسپارم... هر جا كه ميرويد او را به خود ببريد... دنبال صدرا گشت.
اما انگار همه چهره او را داشتند جواد، حاح هدايت راننده لودر و آن بسيجي ها كه نميشناختشان. مرد سوخته به هوش آمده بود و ناله ميكرد سراغش رفت. دستش را زير زانوهاي او برد، و راننده كتفهايش را گرفت و با هم در ماشين جايش دادند. بعد صدرا جواد و بسيجيها را راننده لودر را هم روي صندلي جلو جا دادند. ماشين پر شد. راننده كنار خودش جا باز كرد تا او هم بنشيند، اما او گفت كه نميآيد. اصرار راننده را هم با قاطعيت رد كرد. ماشين حركت كرد و او را به رد آن در ميان گرد و غبار خيره شد بعد برگشت با شانههاي فرو افتاده رفت بالاي سر حاج هدايت با نوك انگشتهايش پلكهاي او را بست. چفيهاش را از دور گردن خشك شده باز كرد و بدون كوچك شدهاش را پوشاند. بغض كرده بود. چرا من؟ چرا فقط من زنده ماندهام؟ چرا هنوز سالمم. بي هيچ زخم آشكاري در بدن. ناگهان دردي در صورتش دويد. دردي انكار ناپذير كه او را در هم ميفشرد. حسن كرد صورتش دارد متلاشي ميشود. چشم راستش ميسوخت. نوك انگشتهايش را به صورت كشيد و نگاه كرد. خوني تازه روي كف دست سوختهاش نقش بسته بود. نفسي كشيد. بوي خاك دماغش را پر كرد. خورشيد رو در رويش، زرد و رنگ پريده در سرازيري غروب فرور ميرفت. چشمهايش را بست. سنگيني هزار نامه در دستش بود كه ميسوخت.
*كمان
پاسداشت سالگرد شهادت حاج حسين خرازي در خبرگزاري فارس
انتهاي پيام/
abdollah_esrafili@yahoo.com
شاد، پیروز و موفق باشید.