پاسخ به:عاشورائیان
جمعه 27 اسفند 1389 2:45 PM
خنديد و گفت هيچ وقت نمي آيم!
وقتي دخترمان به دنيا آمد، پيش ما بود. از اين كه پدر شده بود، در پوست خودش نمي گنجيد. دخترمان 40 روزه بود كه باز براي رفتن به جبهه آماده شد. التماس و درخواست هاي من براي ماندن نتوانست تصميم او را عوض كند. هر هفته از جبهه براي مان نامه مي نوشت؛ تلفن هم مي زد. آخرين باري كه با او تلفني صحبت كردم، پرسيدم: كي مي آيي؟
خنديد و گفت: هيچ وقت، من ديگر نمي آيم.
اين حرف آن قدر تكانم داد كه زدم زير گريه. مدتي گذشت. ديگر هيچ نامه اي از او دريافت نمي كردم؛ خودم را دلداري مي دادم كه عمليات است و او وقت ندارد نامه بنويسد. يك ماهي گذشت و باز هم خبري از او به دستمان نرسيد؛ ديگر داشتم مطمئن مي شدم كه براي غلام حسين اتفاقي افتاده.
يك شب در خواب ديدم كه بيرون مسجدي ايستاده ام. غلام حسين و پدرم با لباس هاي سفيد و در حالي كه پرچم هاي سفيدي به دست داشتند، وارد مسجد شدند. موقع بيرون آمدن پدرم تنها بود، غلام حسين همراهش نبود. تا آمدم بپرسم پس حسين كو؟ با صداي گريه بچه از خواب بيدار شدم.
غلام حسين ديگر برنگشت. در نبود او مدام گريه مي كردم، احساس مي كردم كه قدرش را ندانسته ام. دوست داشتم يك بار ديگر برمي گشت خانه. آن وقت ديگر مي دانستم با عزيزي مثل او بايد چطور رفتار كنم.
به نقل از همسر شهيد سيدغلام حسين آقايي
نامش «غلام حسين» بود؛ از اهالي استان خراسان، انساني پاك سرشت و متدين، او در سايه زحمات عالمانه و بي دريغ پدرش سيدغلام رضا رشد كرد و با حضور در جلسات ذكر اهل بيت (ع)، با فرهنگ اسلامي آشنا شد. در كودكي وارد مدرسه شد و در سنين جواني در كارخانه شاديلون مشغول به كار گشت و چندي بعد هم ازدواج كرد.
شهيد آقايي در زمان جنگ تحميلي همسر و تنها فرزندش را به خدا سپرد و همراه بسيجيان جان بر كف به جبهه رفت. وي در جبهه مردانه جنگيد و سرانجام در سال 1365 در منطقه حاج عمران جان به جان آفرين تسليم كرد.
با تشکر