پاسخ به:عاشورائیان
جمعه 27 اسفند 1389 2:33 PM
حساب همه چيز را كردم!
مدتي بود كه بچه هاي تيم براي مسابقات تمرين مي كردند. آنها در مرحله مقدماتي با بازي خوبشان به مرحله استاني راه پيدا كردند؛ اما اين روزها غلام حسن دل و دماغ تمرين نداشت. دير مي آمد، زود مي رفت. بيشتر وقت ها اصلاً به تمرين نمي رسيد. حتي موقع تمرين هم حواسش نبود.
وقتي كه به تمرين نمي رفت، در پايگاه بسيج بود و بعضي از بچه هاي تيم كه بيشتر او را مي شناختند، اين را مي دانستند. تازه به دوره راهنمايي آمده بود و از موقعي كه وارد مدرسه جديد شده بود، فكر رفتن به منطقه در سرش افتاده بود.
براي رفتن اجازه من مهم ترين شرط بود. مجبور بود مرا راضي كند. بالاخره آن شب تصميم گرفت جريان را به من بگويد. دست و پايش مي لرزيد. سرش را پايين انداخته بود. هر چند لحظه يك بار نگاهي به چشمانم مي انداخت كه اگر عكس العمل شديدي از من ديد، زود جريان را جمع و جور كند. كم كم روال صحبت عادي شد. بر خلاف تصورات او، من هيچ نگفتم. به صحبت هايش گوش دادم و از اين كه مخالفتي نمي كردم، او داشت از خوشحالي بال درمي آورد. من حساب همه چيز را كردم.
روز رفتن او را در آغوش گرفتم و راهي جبهه كردم. غلام حسن رفت و سيزده سال بعد نشانه هايي از لباس و وسايل او را براي من آوردند.
به نقل از پدر شهيد غلام حسن اسكندري
آغازين روز مردادماه سال 1346 در روستاي فيلستان ورامين به دنيا آمد. نامش را غلام حسن نهادند. پدر براي تربيت اسلامي او تلاش وافري انجام داد و او را به مدرسه فرستاد تا توشه اي از علم بردارد.
غلام حسن به ورزش فوتبال علاقه خاصي داشت. دانش آموز دوره راهنمايي بود كه به عضويت بسيج درآمد و با اجازه پدر قدم به عرصه جهاد نهاد. غلام حسن سرانجام در تاريخ 22 اسفندماه سال 1363 در سن 17 سالگي هنگام عمليات بدر در شرق دجله «عند ربهم يرزقون» شد. مزار پاكش در گلستان شهداي فيلستان قرار دارد.
با تشکر