غزليات عبيد زاكاني: هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت
سه شنبه 17 اسفند 1389 9:11 PM
غزل شمارهٔ ۲۴
هرگز دلم ز کوی تو جائی دگر نرفت یکدم خیال روی توام از نظر نرفت
جان رفت و اشتیاق تو از جان بدر نشد سر رفت و آرزوی تو از سر بدر نرفت
هرکو قتیل عشق نشد چون به خاک رفت هم بیخبر بیامد و هم بیخبر برفت
در کوی عشق بی سر و پائی نشان نداد کو خسته دل نیامد و خونین جگر نرفت
عمرم برفت در طلب عشق و عاقبت کامی نیافت خاطر و کاری بسر نرفت
شوری فتاد از تو در آفاق و کس نماند کو چون عبید در سر این شور و شر نرفت
« سعادتمند کسی است که از هر اشتباه و خطایی که از او سر می زند، تجربه ای جدید به دست آورد »
سقراط