غزليات عبيد زاكاني: بکشت غمزهٔ آن شوخ بیگناه مرا
سه شنبه 17 اسفند 1389 9:01 PM
غزل شمارهٔ ۱
بکشت غمزهٔ آن شوخ بیگناه مرا فکند سیب زنخدان او به چاه مرا
غلام هندوی خالش شدم ندانستم کاسیر خویش کند زنگی سیاه مرا
دلم بجا و دماغم سلیم بود ولی ز راه رفتن او دل بشد ز راه مرا
هزار بار فتادم به دام دیده و دل هنوز هیچ نمیباشد انتباه مرا
ز مهر او نتوانم که روی برتابم ز خاک گور اگر بردمد گیاه مرا
به جور او چو بمیرم ز نو شوم زنده اگر به چشم عنایت کند نگاه مرا
عبید از کرم یار بر مدار امید که لطف شامل او بس امیدگاه مرا
« سعادتمند کسی است که از هر اشتباه و خطایی که از او سر می زند، تجربه ای جدید به دست آورد »
سقراط