شفاى مرد كاشانى بدست حضرت مرحوم نهاوندى از بحار الانوار نقل مىكند كه مرحوم مجلسىقدس سره در آن كتاب
جمعه 13 اسفند 1389 1:41 AM
شفاى مرد كاشانى بدست حضرت مرحوم نهاوندى از بحار الانوار نقل مىكند كه مرحوم مجلسىقدس سره در آن كتاب شريف مىنويسد : جماعتى از اهل نجف به من خبر دادند كه مردى از اهل كاشان عازم حجّ بيت اللّه الحرام بود ، چون به نجف اشرف رسيد بيمار شد، و بيمارى او آنقدر شديد شد كه هر دو پاى او خشك شده بود و قدرت بر راه رفتن نداشت ، رفقا و همسفرانش مجبور شدند براى ادامه راه و رسيدن به مراسم حجّ او را نزدِ يكى از صالحين بگذارند ، آن مرد صالح حجرهاى در صحن مقدّس اميرالمؤمنينعليه السلام داشت ، و كار او اين بود كه روزها براى جمع آورى دُرّ نجف به بيابانهاى اطراف نجف مىرفت ، و لذا هر روز درب حجره را بر روى او مىبست و مىرفت ، يكى از روزها آن مردِ بيمار به آن مردِ صالح گفت : من دل تنگ شدهام و از تنهايى متوحّش شدهام ، امروز مرا با خود بيرون ببر و در جايى بينداز و به دنبال كار خودت برو ، آن مرد راضى شد و او را با خود برد ، در خارج شهر نجف مقامى بود كه به آن مقام حضرت قائمعليه السلام مىگفتند ، آن مرد بيمار گويد: او مرا در آنجا گذاشت و لباسش را در حوضى كه آنجا بود شست و بر روى درختى انداخت و به صحرا رفت ، من تنها در آن مكان مقدّس ماندم و در فكر بودم كه آيا عاقبت من به كجا منتهى مىشود .
ناگهان ديدم جوان خوش سيماى گندم گونى داخل صحن شد و به من سلام كرد و داخل حجرهاى كه در آن مقام بود شد، و در محراب آن چند ركعت نماز خواند ، و نماز او آنقدر با خضوع و خشوع بود كه من هرگز نمازى به آن نيكويى نديده بودم ، چون از نماز فارغ شد نزد من آمد و از احوال من سؤال نمود ، من عرض كردم : به بلايى مبتلا شدهام كه سينهام از آن تنگ شده ، و نه خداوند مرا از آن بلا عافيت مىبخشد و نه مرا از دنيا مىبَرَد تا خلاص شوم ، آن جوان به من فرمود : غمگين مباش كه به زودى حق تعالى هر دو را به تو عطا مىفرمايد
و سپس از نزد من رفت ، وقتى او از مقام خارج شد ديدم لباسى كه آن مرد صالح بر روى درخت انداخته بود به زمين افتاد، من بىاختيار از جاى خود بلند شدم و آن لباس را از زمين برداشته و شستم و دو مرتبه بر روى درخت انداختم ، در اين هنگام به خود آمدم و گفتم : من كه قدرت حركت نداشتم اكنون چگونه توانستم از جاى خود بلند شوم و راه بروم؟ و چون در خود نظر كردم ديدم ديگر هيچگونه درد و مرضى ندارم ، پس فهميدم كه آن جوان حضرت قائمعليه السلام بود و خداوند به بركت و معجزه آن بزرگوار مرا عافيت بخشيده ، فوراً از صحن مقام خارج شدم و در صحرا نگاه كردم امّا كسى را نديدم، پس بسيار افسوس خوردم كه چرا آن حضرت را نشناختم ،
در اين حال آن مرد صالح آمد و چون مرا در حال راه رفتن ديد تعجّب كرد و از من سؤال كرد كه چگونه قادر به حركت شدى؟ وقتى قضيّه را براى او گفتم او نيز بسيار افسوس و حسرت خورد كه چرا ملاقات با آن بزرگوار براى او ميسّر نشد .
آن مرد صالح گويد : سپس با او به حجره برگشتيم و او سالم بود تا اينكه دوستانش برگشتند، و چند روز با آنها بود ، آنگاه دو مرتبه بيمار شد و از دنيا رفت ، و او را در صحن مقدّس دفن كردند ، و به اين ترتيب هر دو فرمايش حضرت صادق شد ، يكى عافيت از بيمارى و ديگرى فوت او .
کریمی که جهان پاینده دارد تواند حجتی را زنده دارد
دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی