توسّل علماء و شيعيان بحرين به امام زمانعليه السلام
جمعه 13 اسفند 1389 1:37 AM
|
مرحوم علاّمه مجلسىقدس سره در كتاب غيبت بحارالانوار مىنويسد : گروهى از موثّقين براى من نقل كردند كه : مدّتى حكومت بحرين به دست فرنگيها بود ، و آنها مردى از مسلمانان را والى بحرين قرار داده بودند تا بوسيله والى مسلمان حكومت آرامتر باشد و مردم بهتر زير بار آن حكومت بروند ، و آن حاكم از ناصبيان بود ، و وزيرى داشت كه او از والى در بُغض و كينه نسبت به شيعيان شديدتر بود ، و چون اهالى آنجا از دوستان و شيعيان اهلبيت عليهم السلام بودند همواره نسبت به آنها اظهار دشمنى مىكرد ، و هميشه مكر و حيلههاى مختلف به كار مىبرد تا بتواند آنها را اذيّت كند . روزى آن وزير بر حاكم داخل شد و انارى در دست داشت كه روى آن نوشته شده بود : « لا الهَ الاَّ اللّه ، مُحَمَّدٌ رَسُول اللّه ، اَبُوبكر ، عُمَر ، عُثْمان وَ عَلى خُلَفاء رَسُولُ اللّه » حاكم نگاه كرد و ديد اين نوشته بدون دخالت دست انسان نوشته شده ، و گويا خداوند آن كلمات را بر روى آن انار حَك فرموده ، والى به وزير گفت : اين بهترين دليل و سند براى باطل بودن اعتقادات رافضه(25) مىباشد ، رأى و نظر تو در مورد شيعيان بحرين چيست؟ و با آنها چه معاملهاى بكنيم؟ وزير ملعون كه منتظر چنين سخنى بود گفت : آنها ( شيعيان ) جماعتى هستند متعصّب و هر دليل و برهانى كه بر عليه آنها باشد را انكار مىكنند ، سزاوار است كه شما آنها را احضار كنيد و اين انار را به آنها نشان بدهيد ، اگر از دين و اعتقادات خود برگشتند كه خداوند به تو اجر و پاداش عنايت مىفرمايد ، و اگر بر گمراهى خود باقى بمانند آنان را مخيّر كن به يكى از اين سه مورد : يا در كمال ذلّت مانند كفّار جزيه بدهند ، و يا براى اين انار جوابى بياورند ( كه اين ممكن نيست ) و يا آنكه مردان آنها را بكُش و زنان و فرزندانشان را اسير ، و اموال آنها را به غنيمت بردار ، حاكم رأى آن وزير خبيث را پسنديد و به دنبال علماء و بزرگان شيعه فرستاد ، وقتى همه حاضر شدند حاكم آن انار را به آنها نشان داد و گفت : اگر دليلى براى اين انار نياوريد مردان شما را مىكُشم و زنان و فرزندانتان را اسير مىكنم و اموال شما را غارت مىكنم ، و يا اينكه بايد مانند كفّار جزيه بدهيد ، شيعيان در جواب عاجز شدند و بدنهايشان به لرزه افتاد و رنگ از رخساره آنها پريد ، يكى از بزرگان گفت : اى امير! سه روز به ما مهلت بده تا براى تو جوابى بياوريم ، و اگر جوابى نياورديم هرچه خواهى بكن ، پس والى سه روز به آنها مهلت داد ، و آنها با ترس و حيرت از نزد او خارج شدند و همگى در مجلسى جمع شدند و هر كسى نظرى مىداد ، تا اينكه همگى بر آن شدند كه ده نفر از صالحين و زهّاد بحرين را انتخاب كنند ، و از بين آن ده نفر سه نفر را انتخاب كردند ، و قرار شد شبى يك نفر از آن سه نفر به ترتيب به بيابانها رفته و خداوند تعالى را عبادت كند و به امام زمانعليه السلام استغاثه كند تا آن حضرت آنها را از اين بليّه رهائى بخشد ، پس شب اوّل يكى از آنها به بيابان رفت و تا صبح مشغول راز و نياز به درگاه احديّت شد و از امام زمانعليه السلام استمداد خواست ، امّا خبرى نشد ، شب بعد نفر دوّم رفت و او نيز تا صبح مشغول عبادت و گريه و زارى به درگاه مقدّس امام زمانعليه السلام شد ولى خبرى نشد ، در شب سوّم مرد پرهيزگارى به نام محمّدبن عيسى با سر و پاى برهنه روى به بيابان آورد ، و آن شب بسيار تاريك بود ، در آن دل شب شروع نمود به دعا و گريه و استغاثه نمودن به وجود مبارك صاحب الامر « صلوات اللّه عليه » چون آخر شب شد صدائى شنيد كه مىفرمايد : اى محمّدبن عيسى چرا تو را به اين حال مىبينم؟ و به چه منظورى بيرون آمدى از شهر؟ محمّدبن عيسى گفت : اى مرد مرا به حال خودم بگذار ، زيرا براى من مشكل بزرگى پيش آمده كه آن را نمىگويم مگر براى امام خود ، و شكايت نمىكنم از آن بلا مگر به كسى كه قادر باشد بر كشف آن ، بار ديگر صاحب صدا فرمود : اى محمّدبن عيسى منم صاحبالامر حاجتت را بگو ، محمّدبن عيسى گفت : اگر توئى صاحبالامر حاجت مرا مىدانى و نيازى به گفتن نيست ، فرمود : آرى راست مىگوئى ، تو به اين بيابان آمدهاى براى آن بليّهاى كه در خصوص آن انار بر شما وارد شده ، و به خاطر آن تهديدهائى كه حاكم نموده . محمّدبن عيسى گويد : چون آن سخنان را شنيدم به طرف مكانى كه صداى مبارك آن بزرگوار به گوش مىرسيد نظر كردم و متوجّه آن جناب شدم و عرض كردم : بله اى مولاى من! تو مىدانى كه چه مصيبتى بر ما وارد شده است ، و توئى امام و پناه و دادرس ما ، و تو قادرى بر كشف آن بلا ، سپس آن بزرگوار فرمود : اى محمّدبن عيسى! در خانه وزير « لعنة اللّه عليه » درخت انارى مىباشد كه وقتى آن انار بار گرفت او از ِگل قالبى به شكل انار ساخت و آن را دو نصف كرد و در نصف آن بعضى از آن جملات را نوشت و در نصف ديگر بقيّه را نوشت ، و اين در حالى بود كه انار هنوز به درخت و كوچك بود ، پس آن انار را در ميان قالب گذاشت و انار در ميان اين قالب بزرگ شد و اثر آن نوشته در آن ماند . سپس حضرت فرمودند : فردا صبح وقتى به نزد حاكم مىروى به او بگو : من جواب را با خود دارم امّا آن را فقط در خانه وزير مىگويم ، و چون داخل خانه وزير شدى در طرف راست خود غرفهاى خواهى ديد ، پس به حاكم بگو : من جواب را نمىگويم مگر در آن غرفه ، امّا وزير سعى مىكند از داخل شدن تو به غرفه جلوگيرى كند ، ولى تو اصرار كن و نگذار وزير قبل از تو وارد غرفه شود ، چون داخل غرفه شدى طاقچهاى مىبينى و در آن كيسه سفيدى مىباشد ، آن كيسه را بردار زيرا آن قالب در همان كيسه است ، پس در حضور حاكم آن انار را در قالب بگذار تا مكر و حيله وزير آشكار شود . اى محمّدبن عيسى به حاكم بگو : معجزه ديگر ما اين است كه چون انار را پاره كنيد غير از دود و خاكستر در آن چيزى نيست ، و اگر بخواهيد صدق و راستى آن را بدانيد به وزير بگوئيد آن انار را در حضور مردم پاره كند ، چون چنين كند آن دود و خاكستر بر ريش و صورت وزير پاشيده شود . چون محمّدبن عيسى اين سخنان را از آن امام عالى شأن و حجّة خداوند عالميان و فرياد رس درماندگان شنيد بسيار شاد شد و در مقابل آن جناب زمين را بوسيد و با شادى و سرور به سوى رفقاى خود باز گشت ، و چون صبح شد همگى به نزد حاكم رفتند ، و محمّدبن عيسى آنچه را كه امام زمانعليه السلام به او امر فرموده بودند اجراء كرد ، و همه چيز همانگونه كه فرموده بودند انجام شد ، پس حاكم به محمّدبن عيسى گفت : اين امور را چه كسى به تو خبر داده بود؟ گفت : امام زمان و حجّة خدا بر ما ، والى گفت : كيست امام شما؟ پس او نام ائمّه را يكى يكى براى حاكم گفت تا رسيد به وجود مقدّس صاحبالامر « صلوات اللّه عليه » . آنگاه حاكم گفت : دستت را به من بده تا با تو بيعت كنم بر اين مذهب ( شيعه ) ، آنگاه گفت : شهادت مىدهم كه نيست خدائى مگر خداوند يگانه ، و شهادت مىدهم كه محمّد بنده و رسول خداست ، و خليفه بلا فصل آن حضرت اميرالمؤمنين علىّبن ابىطالب « عليه السّلام » است ، و پس از آن يكى يكى امامان را نام برد و اقرار نمود به ولايت آنها ، و همچنين دستور داد تا آن وزير ملعون را بكُشند ، و از اهل بحرين نيز عذر خواهى كرد . و اين قضيّه نزد اهل بحرين معروف است و قبر محمّدبن عيسى نيز نزد مردم محترم است ، و براى زيارت و توسّل به امام زمانعليه السلام به مقبره او مىروند . اى كسانى كه به خاك قدمش جا داريد
گاه گاه از من محروم شده ياد آريد تا كِى از حسرت او خيزم و بر خاك افتم؟ وقت آن است كه از خاك مرا برداريد گر زِ نزديك نخواهم كه ببينم رويش بارى از دور به نَظّاره او بگذاريد بىشمارند صف جمع غلامان در پيش بنده را در صف آن جمع يكى بشماريد گِرد آن كوى سگانند بسى، بهر خدا كه مرا نيز در آن كوى سگى پنداريد بعد مُردن سر من در سر كويش فكنيد وَر توانيد به خاك قدمش بسپاريد تا كِى اى سنگ دلان مرگ «هلالى» طلبيد مُرد بىچاره، شما نيز همين انگاريد |
کریمی که جهان پاینده دارد تواند حجتی را زنده دارد
دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی