ايستادن بر لبه تيغ
پنج شنبه 5 اسفند 1389 10:59 AM
اين گفت و گويي است با خاطره اسدي، دختر جواني که به جاي يک بار چند بار در سن بلوغ قرار گرفت.خاطره اسدي دختر جواني است که با فيلم رسول صدرعاملي معرفي شد نقش دخترکي را بازي کرد که از يک خانواده از هم گسيخته وارد جامعه شده،بچه طلاق است،گواهي نامه ندارد اما رانندگي مي کند ،از هيچ چيز نمي هراسد و سر داغي دارد.يک سال بعد هم دوباره نقش دختر نوجواني را بازي کرد که تمايلات افسردگي دارد،معتاد مي شود و باردار!با او به بهانه اين دو فيلم و همچنين سن بلوغ به گفت و گو نشستيم...
$دوران بلوغ ،دوران سرکشي
به نظر من آدم در سن بلوغ درست روي لبه تيغ ايستاده ،يعني حساس ترين و سرنوشت سازترين دوران زندگي انسان. تمام آينده يک نفر را ،شکل درست يا غلط اين دوران مي تواند بسازد.هر کسي بايد سعي کند تصميم درستي در اين دوران بگيرد تا آينده اش را صحيح شکل دهد . ببينيد ،دختراني مثل دختري که من نقش اش را در ايدا بازي مي کردم،خيلي زياد هستند.دختري که پدر و مادرش از هم جدا شده اند و بي توجه به تمام پايبندي هاي اخلاقي ،زندگي اش را مي گذراند بدون هدف و بي توجه به شرايط اطرافش، دختري که دوران سرکشي اش را طي مي کند.واقعا دوران عجيب و غريبي است!معضل بزرگي که خيلي ها گرفتارش مي شوند.از طرف ديگر شکل دختري که در تقاطع بود هم در جامعه زياد است.يک نفر با تمايلات خاص و افسردگي ،سرخورده از جدايي و اختلاف پدر و مادر ،بدون هدف!اين جور آدم ها را دور و برخودم زياد ديده بودم ؛خصوصا در مدرسه!اين اتفاق و اين سن براي هر کسي رخ مي دهد؛ اما نتايج متفاوتي دارد،بايد درست رفتار کرد تا نتيجه مثبتي داشته باشد و نوجوان کمترين ضربه را بخورد!براي آيدا،چشم و گوشم را باز کردم تا اين جور آدم ها را ببينم،آن قدر زياد بودند که واقعا متعجب شدم.براي تقاطع هم بيشتر در مورد اعتياد و دختران نوجوان تحقيق کردم و حس حاملگي که يک دختر نوجوان نابالغ دارد.چون اصولا آدمي نبودم که با چنين دختراني رفت و آمد داشته باشم ،بايد مي گشتم،بالاخره هم4-3 نفري را پيدا کردم.
$ناداني از آينده
براي «ديشب باباتو ديدم آيدا!»،تست دادم و قبول شدم.اصلا هم از فيلم نامه به صورت جزئي خبر نداشتم.فقط از خط داستاني باخبر بودم و در حين فيلم برداري، فيلم نامه را خواندم.مهم ترين چيزي که به نظر من در آدم هاي اين سني وجود دارد،ضربه پذير بودن و حساسيت آنهاست، در«تقاطع»بيشتر اين موضوع را فهميدم.دختري که در «ديشب باباتو ديدم آيدا»بود با دختري که در تقاطع وجود داشت ،کاملا از هم متفاوت بودند.در فيلم «آيدا»دختري بودم که پدر و مادرش ساليان سال از هم جدا شده بودند ولي در تقاطع پدر و مادر تازه تصميم به طلاق گرفته بودند.البته وجه اشتراک اين دو شخصيت شرايط بد خانوادگي و سن بلوغشان بود.در هر دو فيلم که بازي مي کردم خودم رده سني بحران را رد کرده بودم.هميشه نقش سن هاي کمتر از سن اصلي ام را ايفا کرده ام.مثلا در آيدا 21ساله بود م و نقش يک دختر 15-16ساله را بازي کردم.در تقاطع هم 22ساله بودم و باز هم نقش دختر نوجواني را داشتم.زياد آن دوران را به خاطر ندارم؛اما فکر مي کنم واقعا سن عجيبي است.چون آدم خيلي حساس مي شود؛نسبت به خودش و خانواده اش و جايگاه اجتماعي اش.حس نگراني آدم از آينده و بازندانستن و خبرنداشتن از آينده!بي هدف بودن...!فکر مي کنم بحران اين سن بيشتر معطوف خانواده است و البته بخشي از آن هم اکتسابي است و به روحيه خود نوجوان بستگي دارد. مثلا اين که در چه خانواده اي بزرگ شده و چقدر ضربه پذير است،چقدر از اجتماع آسيب مي بيند، چقدر مي تواند نکات منفي را جذب کند و چقدر هم مثبت.
$پذيراي روابط با ديگران نيستم
در سن بلوغ همه فرزندان و نوجوانان بر اين باورند که پدر و مادرشان درک شان نمي کنند،تصوري که من هم داشتم و دنياي آنها را جدا از دنياي خودم مي ديدم؛اما الان مي بينم که همه کارهاي آنها به صلاح من بوده و چقدر من را درک مي کردند و بعدها متوجه اين شدم که چقدر به نفع من شد،چون خيلي از راه ها را بسياري از دوستانم رفتند و به مشکل خوردند.اين همان کنترلي است که از آن صحبت کردم و توسط خانواده ام انجام شد.جاهايي هم شد که به حرف آنها گوش ندادم و ضررش را ديدم.مثلا در همان برهه زماني،چون آدم شلوغ و اجتماعي هستم ،براي روابط دوستانه ام هم ميانگيني در نظر نمي گرفتم،دوست داشتم که با بعضي از دوستانم بروم و بيايم،مدام در تماس باشم، در حقيقت انتهايي براي دوستي نمي دانستم که باعث شد ضربه بخورم.از پنجم دبستان تا سوم دبيرستان از تمام دوستاني که والدينم درباره شان به من هشدار مي دادند که :«در ارتباط با آنها حواست را جمع کن!ضربه خوردم.حتي خيلي خوب به ياد دارم که به خاطر يکي از دوستانم کلي با آنها جر و بحث کردم و از آن آدم دفاع کردم، ولي دو سال بعد اتفاقي افتاد که مهر تاييد حرف پدر و مادرم بود و من فقط از تعجب دهانم باز ماند!اين تجربه ها حسابي تاثير گذاشته ،روابطم محدود شده، ديگر خيلي پذيراي روابط نيستم!بايد آدم ها را بشناسم و بعد با آنها ارتباط برقرار کنم.اين هم به خاطر ضربه هايي است که خورده ام و به اين نتيجه رسيده ام که تنها دوست آدم،خانواده اش است.
دوست دارم که وکالت بخوانم ،چون خودم را يک خانم وکيل مي بينم.مخصوصا که قضاوت اقتضاي ماه تولدم هم هست.من مهر به دنيا آمدم و ميزان (ترازو)علامت و نشانه ماه تولدم است
$وحشتناک ترين اتفاق در سن بلوغ :عشق
يکي از بحراني ترين اتفاق هايي که مي تواند براي بچه هاي سن بلوغ بيفتد،عشق و قرار گرفتن در آن است.عشقي که ممکن است يک تب باشد و هيچ شناختي براي آن در کار نباشد.خدا را شکر که من هيچ وقت در سنين بلوغ در چنين شرايطي قرار نگرفتم،حتي به کسي هم علاقه مند نشدم.چيز غريبي که وجود دارد اين است که آدم در آن روزها نمي داند عشق چيست؟!ممکن است يک حس خوشايند باشد و نوجوان با خودش فکر کند که اين يک عشق واقعي است و هر چه بيشتر پيش مي رود،تب ،داغ تر و تندتر مي شود !اما اين ها نيست!اگر به آن توجه نکند،امکان غرق شدن در چنين حالي هم وجود دارد. من خودم آدم احساساتي هستم.حتي مي توانم از يک آدم براي خودم اسطوره بسازم ولي خدا نکند که آن آدم گاف بدهد، هر آن چه که در ذهنم داشتم و تصوير او يک باره مي شکند.شايد بزرگ ترين علاقه من در آن دوران عشقم به فيلم هاي وسترن بود که خيلي هم تحت تاثيرش قرار مي گرفتم و تا مدت ها درگير ماجراي فيلم و داستان آن مي شدم.
$شيطنت هاي مخصوص خانواده
مادر و پدرم از يک خصوصيت اخلاقي ام هميشه ايراد مي گيرند آن هم اين که مي گويند:«زيادي مي خندي»!البته سر کار هميشه ساکت و آرام هستم و صدايم در نمي آيد.بعد از اين که وارد سينما هم شدم.با اين که به لحاظ مالي مستقل شدم، اما از سه نفر پول مي گيرم!پدر و مادرم و خواهرم !(خنده)بالاخره فرزند کوچک هستم و بايد حسابي حواس شان به من باشد .پول هاي خودم را جمع مي کنم!اصلا خسيس نيستم.چون ولخرجم و بايد به ميزان کافي پول در کيفم باشد.
$کاش بازيگري نمي خواندم!
مهم ترين چيز براي اين که پدر و مادرها بتوانند کاري بکنند تا بچه ها راه را اشتباه نروند،مدل بيان مسائل است.چون واقعا همه پدر و مادرها يک چيز مي گويند،ولي مدل و نحوه گفتنشان فرق مي کند.بايد پدر و مادرها روشي را پيدا کنند تا تاثير نصيحت و حرف شان زياد باشد.مثلا پدر من موقعي که وارد سينما شدم،طوري با من حرف زد و به من مشورت داد که هنوز صدايش در گوشم مانده.ولي با خودتان فکر کنيد که اگر خانواده ام اجازه نمي دادند تا به هنرستان بروم و يک رشته هنري را انتخاب کنم ،قطعا نابود مي شدم.نهايتا مثلا رشته رياضي را هم مي خواندم، داشنگاه هم قبول مي شدم،اما هيچ وقت رضايت نداشتم.خيلي ها را ديدم که پزشکي خواندند اما الان پشيمان هستند البته پارسال به اين نتيجه رسيدم که اي کاش به من مي گفتند:«بازيگري نخوان»!به خاطر اين که بازيگر شدن کار راحتي شده که هر کسي مي تواند با کمي استعداد و چهره زيبا وارد اين حرفه شود به خاطر همين الان مي خواهم حقوق بخوانم.
$از اين شاخه به آن شاخه تا شناخت هدف
خدا را شکر از اول تکليفم روشن بود که هنر خواهم خواند.چون هنرستاني بودم، گرافيک خواندم.سفال گري ،مجسمه سازي و نقاشي هم کرده ام.حتي شعر هم گفته ام!هر چيزي که به نوعي به هنر ربط پيدا کند را انجام داده ام!مي دانستم که حتما بايد رشته ام هنري باشد.خوشبختانه پدر و مادرم از اين مدل ها نبودند که بگويند حتما بايد به اين رشته بروي يا فلان کاره شوي.با اين که پدرم با بازيگري مخالف بود ولي وقتي براي دانشگاه انتخاب رشته مي کردم تنها چيزي که به من گفت اين بود که :«خاطره اين برگه انتخاب رشته را که بفرستي ،ديگر همه چيز تمام است!خوب فکرهايت را بکن.»من هم گفتم: «فکر ندارد که، بازيگري است ديگر!» (خنده)کله شقي ام در بازيگري به خاطر اين بود که همه چيز را در عرصه هنر تجربه کرده بودم و تنها چيزي که من را پابرجا نگه داشته بود،بازيگري بود.از 15سالگي تا زماني که وارد دانشگاه شوم تئاتر کار مي کردم و از آن خسته نشده بودم.نقاشي را نصفه کاره رها کردم . موسيقي و سفال گري را هم همين طور. در حقيقت از اين شاخه به آن شاخه پريدم تا بالاخره هدفم را شناختم .چون در آن شوق داشتم با کارتون عاشق سينما شدم و هميشه جاي آن کاراکترها ي کارتوني بازي مي کردم.
منبع:مجله ي زندگي ايده آل،شماره 50.
nikaeen