دلنوشته اي خورشيد آفرينش!
پنج شنبه 5 اسفند 1389 1:38 AM
دلنوشته اي خورشيد آفرينش! سالهاست که سرود آمدنت را در ترنم باران و فرياد آبشاران و نواي چشمه ساران ميشنويم و به اميد ديدنت يأس را بر کوهها سر ميبُريم. سالهاست که از شهر ويران افکارمان بر قلههاي رهايي گام مينهيم، تا لحظهاي نسيم بهاريت را احساس ميکنيم.
اي گل سرسبد آفرينش! به ما گفتهاند: وقتي تو بيايي عدالت بر کرسي مينشيند، ما منتظريم تا با آمدنت سلطه ستم واژگون و غافلان زمانه از خواب غفلت بيدار شوند.
از خود ميپرسيم: اي مهتاب آسمان خلقت! تا سپيده دم فرج چند نافله باقي است؟ تا کي در آدينههاي عمر با دستان بلند ندبه تو را التماس کنيم؟ تا کي کوهسارها بيتکيهگاه باشد؟ اي اجابت کننده هر دعا، پنجره قلب منتظران، رو به آسمان بيکرانت گشوده است تا با يک اشارت تو غبار اندوه غيبت از دلها برخيزد و چشمها به تماشاي باران ظهور بنشيند و اکنون اي پيام همه رنگهاي روشن! اي گل زيباي باغ عدالت! ما با تمام وجودمان در انتظار ديدارت هستيم.
اي سکوت و وقار زيبايي شبها، اي درخشش ماه و ستارهها که خود وعده دادهاي ميآيي، بيا و عهدي را که با ما بستهاي بجا آور.
حميده دانشجو
کاش من و اين اشک ديده هر دو بر قدمهاي تو بوسه ميزديم!
خدايا! به هُرم نفسهاي آتشينم که تمام بيابانهاي وجودم را فراگرفته و کاري جز سوزاندن و گداختن ندارد! و به هرم سياهي و تاريکي وجودم که مرا در ظلمت خود رها کرده است. درست است که من آفريده شدم تا آتش باشم، شعله برکشم و در سياهي و تاريکي وجودم، انتظار را بر چشمان بيفروغم بگدازانم، امّا درعمق اين شعلههاي سرکش و تاريک، دلي دارم که گاه به گاه غروب غم گرفتهاي دارد. آقا جان! بگو کدام غروب ناگهاني است که بهاري جاويدان در پي دارد؟
فرزانه دشتي
به تو ميانديشم، اي زيباترين واژه هستي، اي ستاره درخشان آسمان عشق و محبت، اي تکسوار دشتهاي مهرباني و اي چشمه جوشان بخشش و بزرگواري.
به تو ميانديشم، به تو که از همان آغاز حيات زمين به زندگي معني بخشيدي و چراغ اميد را در دلها زنده نگاه داشتي و راز هميشه سبز و با طراوت بودن را در گوش شقايقها زمزمه کردي.
به تو ميانديشم، اي سبزترين شاخه درخت آزادگي، اي زلالترين چشمه آب حيات و اي سرخ ترين لاله دشت اعجاز.
به تو ميآنديشم، از زماني که قفل زبانم را با کليد نام تو گشودند و بر صفحه قلبم نام تو را حک کردند و شربت گواراي مهر و ولاي تو را در کامم ريختند. از زماني که همچون شکوفهاي و ابري در جنگل سبز آروزها زندگي را آغاز کردي، همچون مرغي مهاجر به سفري رفتي و همچون نوري که در روزنه اميد بر دلها ميتابد، باز خواهي گشت.
آري به تو ميانديشم و اين انديشه پاک را در دفترم ذهنم نگاه خواهم داشت.
شهربانو صادقي
کجايي اي خورشيد عالمتاب هستي! کجايي اي ترنم دلهاي باراني! اي بقيةالله...! من در پي رؤيت روي آفتابيت هستم، دلم بيقرار است و از روزهاي سرد پاييزي گلهمند و از نديدنت گريان. سر به زير ميافکنم و خجل از روي آفتابيت که با مهرباني مرا نظاره ميکني. صداي تپش دلم را ميشنوي که از حجابت گرفته؟ من لحظههاي پاياني ماندنم را سپري ميکنم، همين فرداها هستند که مرا با خودت خواهند برد. تازه به تو عادت کردهام، تازه با لبخندت جان گرفتهام و اگر تو لحظهاي نباشي...! و شبها در انتظار صبح بسر ميبرم شايد تو را خواهم ديد. چرا نظاره بر رخ زردم نميکني؟ دلم از روزهاي به هم پيوسته و تکراري خسته است. ميدانم روزي دستانم را ميگيري و برايم زندگي ميبخشي. دلخوشم و شرمسار، دلخوش از ديدار مه تابانت و شرمسار از وجود بيبهرهام. اي کاش ميتوانستم لحظهاي با تو بيايم و لحظاتي لب به سخن بگشايم و بگويم از فراق جدايي. افسوس ... تنها ميتوانم دقايقي دست در دستان لطيف نسيم نهم و سرود سبز انتظار بخوانم. کاش بتوانم در روزگار آمدنت باشم تا به راهت پرپر شوم و مژده آمدنت را به دلهاي سرد کوهستاني برسانم.
صفيه آشوري
کاش زبانم بيانگر حرف دلم بود. کاش ميتوانستم بگويم. اما مگر ميشود، تا زماني که درد انتظار را نکشي نميتواني کلمه به کلمه و لحظه به لحظة آن را درک کني، اما تو تمام اين لحظهها را ميداني و درک ميکني، گرچه ديگران فقط ميخوانند و رد ميشوند و شايد بگويند که چقدر دلنشين بود. اما اينها دلنشين نيست. اينها درد هجراني است که فقط به خاطر تو ميتوانم تحمل کنم و سکوت.
جانم فداي تو اي عزيز دلم! چقدر سخت است که تمام صداهاي عالم را بشنوم، اما از آواي دلنواز تو محروم باشم، درحالي که تمام خلوت من صداي عبور توست. چرا با من غريبي ميکني؟ چرا چهره دلربايت را از من پنهان ميکني؟ به چه گناهي اين گونه مجازاتم ميکني؟ باشد، اما بدان من هميشه پشت اين پنجره منتظر نگاهت هستم و با ديدگان گريانم روي دلربايت را تا فراسوي زمان به نظاره مينشينم.
ميبيني، باز من ميمانم و همان سکوت و خاموشي هميشگي. اما به من بگو اي گل نرگس من! آيا کسي هست که درد مرا بداند؟ آيا کسي هست که گريههاي شبانهام را ببيند و با من همناله شود؟ آيا کسي هست که دستي بر سر غريبي من بکشد؟ آيا کسي هست که همنشين تنهاييام باشد؟ تا به کي بايد چشم انتظار بود؟ تا به کي بايد با گفتن العجل العجل به خواب بروم و به اميد آن که چشمانم را به جمال دلرباي تو بگشايم. ميگويند وقتي بيايي تمام گلهاي باغچه، همه هستي خود را نثار تو ميکنند. اما من اکنون تمام غنچههاي باغچه دلم را نثارت ميکنم که بيايي، پس کجايي؟! ميدانم لياقت ندارم و شرم دارم از اين که خود را محب تو بدانم، اما منتظرت ميمانم تا زماني که خداوند به اين انتظار پايان دهد و تا آن زمان با دلتنگيهاي فراقت، ندبه سر خواهم داد.
زينب ولياللهي
من؛ ستاره ستاره محبت را با نام تو انشا کردم، دريا دريا عاطفه را به عشق تو نوشيدم، خرمن خرمن شقايق را به ياد رخ گلگون تو نظاره کردم. دسته دسته پرنده را، صفا به صفا صميميت را، دانه دانه مهر را، قطره قطره شهد را، چه ميگويم که هستي را براي تو، به ياد تو، و به خاطر تو به تماشاي ايستادهام. آه، اگر عشق؛ خرابهاي بود، آبادش ميکردم، اگر آيهاي بود تلاوتش ميکردم، اگر زنجيري بود، ميگسستمش، اگر ترانهاي بود، ميسرودمش. چه ميگويم که شکوه عشق تو هستي، و هستي بيتو فريبي بيش نيست.
قرنهاست که چونان با کولهباري از هجران از متن تاريخ گذشتهام. هر از گاهي در سايه درختي، پناهگاهي جستهام، اما باز هم همگام با طوفان حوادث و همراه با کاروان جهاد، در پي وصال تو رهسپار شدهام. هستي در انتظار توست، زمين در انتظار بارش عدل تو، گل در انتظار تابش قامت رعناي تو، دريا در انتظار مرواريد وجودتو، آسمان در انتظار ستاره فروغ تو، بهار در انتظار فرمان تو، و دنياي انسانيت منتظر ظهور پر برکت توست.
مگر ما از تو چه خواستيم جز وصال که ساليان است فراق، مونس جانمان گشته. آيا دوران هجران بس نيست؟ تا کي رخ از ما نهان خواهي نمود و ما را در آتش هجران خواهي گداخت؟
سيدجواد ميرصادقي
هر روز غروب باران ديدگانم، در انتظار مسافري کوچه را ميشويد. بيتو اي درخت زيتون، خوشبختي و حوصلهاي نمانده است.
بيتو چون زميني دور از بارش باران بهاري، با درد و اندوه خشک و سرد ماندهام. بيتو دل تنگ دل تنگم.
نورالله نوري
کریمی که جهان پاینده دارد تواند حجتی را زنده دارد
دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی