0

مناظرات علما و بزرگان شيعه فارسي

 
hoosianp2011
hoosianp2011
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1389 
تعداد پست ها : 1682
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:مناظرات علما و بزرگان شيعه فارسي
یک شنبه 1 خرداد 1390  9:41 PM

جانشینی بعد از پیامبر (صلّی الله علیه و آله) اعتراف خلفای ثلاث به عدم لیاقتشان

مناظره دانشمند شيعي با ابوالهذيل


ابوالهُذَیل، دانشمند معروف اهل تسنن عراق می‌گوید: در سفری وارد شهر «رقّه» (یكی از شهرهای سوریّه كنونی) شدم، در آن‌جا شنیدم كه مردی دیوانه ولی خوش‌كلام در «معبد زكی» زندگی می‌كند[1] برای دیدار او به آن معبد رفتم، دیدم در آن‌جا یك پیرمرد با جمال و خوش قامتی بر روی زیراندازی نشسته و موی سر و روی خود را شانه می‌زند، بر او سلام كردم، جواب سلامم را داد، آن‌گاه بین من و او چنین گفتگو شد:
ناشناس هوشمند: اهل كجا هستی؟
ابوالهُذَیل: اهل عراق هستم.
ناشناس هوشمند: آری، پس اهل تجربه‌ها و هنرهای زندگی و آداب هستی، بگو بدانم در كدام نقطه عراق زندگی می‌كنی؟
ابوالهُذَیل: در بصره.
ناشناس هوشمند: پس اهل تجربه‌ها و علم هستی، چه نام داری؟
ابوالهُذَیل: من «ابوالهُذَیل علّاف» هستم.
هوشمند ناشناس: همان متكّلم معروف!
ابوالهُذَیل: آری.
در این هنگام آن ناشناس هوشمند برخاست و مرا در كنارش روی فرش، نشاند، و پس از گفتگوئی به من گفت:
نظر تو درباره امامت چیست؟
ابوالهُذَیل: منظورت كدام امامت است؟
ناشناس هوشمند: منظورم این است كه شما چه كسی را بعد از رحلت رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ (به‌عنوان جانشین آن حضرت) مقدّم داشتید؟
ابوالهُذَیل: همان را كه پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ مقدّم داشت.
ناشناس هوشمند: او كیست؟
ابوالهُذَیل: او ابوبكر است.
ناشناس هوشمند: چرا او را مقدّم داشتید؟
ابوالهُذَیل: زیرا پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: «بهترین و برترین فرد خود را مقدّم بدارید و رهبر خود كنید»، همه مردم به مقدّم داشتن ابوبكر راضی شدند.
ناشناس هوشمند: «ای ابوالهُذَیل! در این‌جا خطا نمودی»
امّا این‌كه گفتی، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: «بهترین و برترین خود را مقدّم بدارید و رهبر خود كنید»، انتقاد من به تو این است كه خود ابوبكر، بالای منبر گفت:
وَلَّیْتُكُمْ وَلَسْتُ بِخَیْرِكُمْ: «رهبری شما را به‌عهده گرفتم با این‌كه بهترین فرد شما نیستم»
[2]
اگر مردم به دروغ ابوبكر را برتر دانسته و او را رهبر خود كردند، با سخن پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ مخالفت نموده‌اند، و اگر خود ابوبكر به دروغ می‌گوید: من برترین فرد شما نیستم، شایسته نیست كه افراد دروغ‌گو بر بالای منبر رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ روند.
و امّا این‌كه می‌گوئی همه مردم به رهبری ابوبكر، راضی شدند، نادرست است، زیرا بیشترین افراد انصار (مسلمین مدینه) می‌گفتند: مِنّا اَمیرٌ وَ مِنْكُم اَمِیرٌ: «یك نفر از میان ما، امیر باشد و یك نفر از میان شما (مهاجران) امیر باشد».
امّا در مورد مهاجران، همانا «زُبیر» گفت: من غیر از علی ـ علیه السّلام ـ، با هیچ كس بیعت نمی‌كنم، شمشیر او را شكستند، ابوسفیان نزد علی ـ علیه السّلام ـ آمد و گفت: «اگر بخواهی همه مردم را پر از مركب و مرد می‌كنم (و با تو بیعت می‌كنیم) و سلمان بیرون آمد و گفت: «كردند و نكردند و ندانند كه چه كردند» (كارهائی كه در مورد بیعت با ابوبكر انجام شده، برخلاف اصول صورت گرفته) و هم‌چنین مقداد و ابوذر، اعتراض نمودند، این بود وضع مهاجران (پس همه مردم به رهبری ابوبكر، رضایت نداده‌اند)
ای ابوالهُذَیل! اكنون چند سؤال از تو دارم پاسخ این سؤال‌ها را به من بده:
1ـ به من بگو بدانم مگر نه این است كه ابوبكر بالای منبر رفت و گفت: ای مردم!...
اِنَّ لِی شَیْطاناً یَعْتَرِیِنی، فَاِذا رَاَیتُموُنیِ مُغْضِباً فَاحْذَرُونِی
«همانا در وجود من شیطانی هست كه مرا غافل‌گیر كرده و بر من چیره می‌شود، وقتی كه مرا خشمگین یافتید، از من دوری كنید»، او در حقیقت با این سخن می‌خواهد بگوید: من همانند دیوانه هستم، بنابراین چگونه شما او را رهبر نموده‌اید؟!
2ـ به من بگو بدانم، كسی كه معتقد است، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ كسی را جانشین خود نكرد، ولی ابوبكر، عمر را جانشین خود نمود، و عمر، كسی را جانشین ننمود، در رفتار آن‌ها یكنوع تناقض دیده می‌شود، جواب این ایراد، چیست؟
3ـ به من بگو بدانم: وقتی كه عمر، خلافت بعد از خود را به شورای شش نفری واگذاشت، و گفت آن‌ها از اهل بهشت می‌باشند، پس چرا بعداً گفت: اگر دو نفر از آن‌ها با چهار نفر دیگر مخالفت كردند، آن دو نفر را بكشید، و اگر سه نفر با سه نفر دیگر، مخالفت نمودند، آن سه نفر را كه عبدالرّحمن بن عوف در میانشان نیست بكشید؟ آیا چنین دستوری از دیانت است، كه فرمان قتل اهل بهشت را صادر نماید؟!
4ـ ای ابوالهُذَیل به من بگو بدانم: ماجرای ملاقات ابن عباس و عمر، و گفتگوی آن‌ها را چگونه با عقیده خود سازگار می‌دانی؟ آن هنگام كه عمر بن خطاب بر اثر ضربه، بستری شد، و عبدالله بن عبّاس نزد او رفت دید بی‌تابی می‌كند، پرسید: «چرا بی‌تابی می‌كنی؟»
عمر در پاسخ گفت: بی‌تابی من برای خودم نیست، بلكه از این رو است كه بعد از من، چه كسی عهده‌دار مقام رهبری می‌گردد، سپس بین او و ابن عباس، چنین گفتگو شد:
ابن عباس: طلحه بن عبیدالله را رهبر مردم كن.
عمر: او تندخو است، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ او را این چنین می‌شناخت، من مقام رهبری را به آدم تندخو نمی‌سپرم.
ابن عباس: زیبر بن عوام را رهبر مردم كن.
عمر: او بخیل است، دیدم درباره مزد همسرش در مورد مقداری از پشمی كه ریشته بود، ستیز و سختگیری می‌كند، مقام رهبری مسلمین را به شخص بخیل واگذار نمی‌كنم.
ابن عبّاس: سعد وقّاص را رهبر مردم كن.
عمر: سعد، با اسب و تیر سر و كار دارد (و فردی نظامی است) چنین فردی برای اداره امور رهبری شایسته نخواهد بود.
ابن‌ عبّاس: عبدالرّحمان بن عوف را رهبر كن.
عمر: او از اداره خانواده خود عاجز است.
ابن عبّاس: عبدالله پسرت را رهبر كن.
عمر: نه به خدا، مردی كه از طلاق دادن همسرش، درمانده است، عهده‌دار مقام رهبری نمی‌كنم.
ابن عباس: عثمان را رهبر كن.
عمر، سه بار گفت: سوگند به خدا اگر عثمان را رهبر كنم، طایفه بنی معیط (تیره‌ای از بنی‌امیّه) را برگرده مسلمانان سوار كند، و با این وضع جا دارد كه او را بكشند.
ابن عباس می‌گوید: سپس ساكت شدم، و به خاطر دشمنی و عداوتی كه بین عمر و علی ـ علیه السّلام ـ بود، نام امیرمؤمنان علی ـ علیه السّلام ـ را متذكّر نشدم، ولی خود عمر به من گفت: «ای پسر عبّاس! رفیقت را نام ببر»
گفتم: پس علی ـ علیه السّلام ـ را رهبر مردم كن.
عمر: سوگند به خدا پریشان و بی‌تاب نیستم مگر به خاطر این‌كه حقّ را از صاحبانش گرفتیم، وَ الله لَئنْ وَلَّیْتُهُ لَیَحْمِلَنَّهُمْ عَلَی الْمَحَجَّهِ الْعُظْمی، وَ اِنْ یُطیِعُوهُ یُدْخِلَهُمُ الْجَنَّهَ
«سوگند به خدا اگر علی ـ علیه السّلام ـ را رهبر مردم قرار دهم، او قطعاً آن‌ها را به جادّه بلند سعادت روانه می‌كند، و اگر مردم از او پیروی كنند، او آن‌ها را به بهشت وارد می‌سازد».
عمر، این مطالب را گفت، در عین حال مسأله خلافت بعد از خود را به شورای شش نفری واگذار نمود، وای بر او از ناحیه پروردگارش.
ابوالهُذَیل می‌گوید: آن مرد خوش قامت و خوش كلام (ناشناس هوشمند) وقتی كه سخنش به این‌جا رسید، حالش منقلب شد و همانند دیوانگان گردید (برای تقیّه، خود را به دیوانگی زد) ماجرای او را به مأمون (هفتمین خلیفه اموی) گفتم، مأمون او را طلبید و درمان كرد، و او را همدم خود در امور قرار داد، و مأمون بر اثر همین گفتار منطقی او، شیعه شد.

[1] ـ او در حقیقت دانشمند هوشمندی بود، ولی از روی «تقّیه» آن‌گونه می‌زیست و دیوانه‌نما شده بود.
[2] ـ العقد الفرید، ج 2، ص 347.

طبرسي-احتجاج،ج 2، ص 317 -

 

مدیر تالار مهدویت

 مدیر تالار فلسفه و کلام

id l4i: hoosianp_rasekhoon

mail yahoo:  hoosianp@yahoo.com

ان الوصول الی الله سفر لا یدرک الی بامتطاء الیل 
رسیدن به لقاء پروردگار میسور نیست مگر با درک نشاهه شب

  

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها