0

مناظرات علما و بزرگان شيعه فارسي

 
hoosianp2011
hoosianp2011
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : بهمن 1389 
تعداد پست ها : 1682
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:مناظرات علما و بزرگان شيعه فارسي
سه شنبه 3 اسفند 1389  7:18 PM

رهبری بعد از پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ

مناظره مرد ناشناس با ابوالنهدين علاّف

یكی از شخصیت‎های برجسته و زیرك اهل تسنن در آغاز قرن سوم، «ابو الهذیل علاف» بود. وی در بصره می‎زیست و به سال 230 هـ .ق در بغداد در گذشت.
ابو الهذیل می‎گوید: در سفری وارد شهر «رقّه» (یكی از شهرهای سوریه كنونی) شدم. در آنجا شنیدم كه مردی دیوانه ولی خوش كلام در «معبد زكّی» زندگی می‎كند.[1] برای دیدار او به آن معبد رفتم، دیدم در آنجا یك پیرمردِ با جمال و خوش قامت بر روی زیراندازی نشسته و موی سر و روی خود را شانه می‎زند؛ بر او سلام كردم، جواب سلامم را داد و آن گاه گفت: «اهل كجایی؟»
ابوالهذیل: اهل عراق هستم.
ناشناس: آری، پس اهل تجربه‎های و هنرهای زندگی و آداب هستی؛ بگو بدانم در كدام نقطه عراق زندگی می‎كنی؟
ابوالهذیل: در بصره.
ناشناس: پس از اهل تجربه‎ها و علم هستی. چه نام داری؟
ابوالهذیل: من «ابو الهذیل علاف» هستم.
ناشناس: همان متكلم معروف!
ابوالهذیل: آری.
در این هنگام آن ناشناس برخاست و مرا در كنارش روی فرش نشاند و پس از مدتی صحبت به من چنین گفت:
ـ نظر تو درباره امامت چیست؟
ـ منظورت كدام امامت است؟
ـ منظورم این است كه شما چه كسی را بعد از رحلت رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ در امر رهبری امت مقدم می‎دارید؟
ـ همان را كه پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ مقدم داشت.
ـ او كیست؟
ـ او ابوبكر است.
ـ چرا او را مقدم داشتید؟
ـ زیرا پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: «بهترین و برترین فردِ خود را مقدّم بدارید و رهبر خود كنید» و همه مردم نیز به مقدم داشتن ابوبكر راضی شدند.
ـ ای ابوالهذیل! در این جا خطا كردی. اما این كه گفتی، پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ فرمود: «بهترین و برترین خود را مقدم بدارید و رهبر خود كنید» انتقاد من به تو این است كه خود ابوبكر در بالای منبر گفت: «وَلیَّتْكُم و لَسْتُ بِخَیرِكُمْ»[2] (رهبری شما را به عهده گرفتم با این كه بهترین فرد شما نیستم.)
اگر مردم به دروغ ابوبكر را برتر دانسته و او را رهبر خود كردند، با سخن پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ مخالفت نموده‌اند، و اگر خود ابوبكر به دروغ می‌گوید من برترین فرد شما نیستم، شایسته نیست كه افراد دروغگو بر بالای منبر رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ روند.
و اما این كه گفتی همه مردم به رهبری ابوبكر، راضی شدند نادرست است، زیرا بیشتر افراد انصار (مسلمین مدینه) می‌گفتند: «مِنَّا امیرٌ و مِنْكُم امیرٌ»؛ یك نفر از میان ما انصار امیر باشد و یك نفر از میان شما (مهاجران).
اما در مورد مهاجران، همانا «زبیر» می‌گفت: من غیر از علی ـ علیه السلام ـ با هیچ كس دیگری بیعت نمی‌كنم، پس مخالفین علی ـ علیه السلام ـ، شمشیر زبیر را شكستند.
ابوسفیان نزد علی ـ علیه السلام ـ آمد و گفت: اگر بخواهی همه مردم را به سوی بیعت با تو فرا می‌خوانم.
سلمان گفت: كردند و نكردند و ندانند چه كردند» كنایه از این كه برخلاف سفارشات رسول اكرم ـ صلّی الله علیه و آله ـ و تعیین علی ـ علیه السلام ـ به خلافت، مردمِ جاهل، با ابوبكر بیعت كردند.
هم چنین مقداد و ابوذر و... نیز به خلافت ابوبكر اعتراض نمودند.
این بود وضع مهاجران. (پس نگو همه مردم با رهبری ابوبكر موافق بودند.)
ای ابولهذیل! اكنون چند سؤال از تو دارم:
1. به من بگو بدانم: مگر نه این است كه ابوبكر بالای منبر رفت و گفت: «اَیُّها النّاسُ! اِنَّ لی شَیْطاناً یَعْتَرینی، فإذا رَاَیتُمونی مُغْضِباً فَاحْذَرُونی»؛ همانا در وجود من شیطان است كه مرا غافلگیر كرده و بر من چیره شده است. هر گاه مرا خشمگین یافتید، از من دوری كنید. او در حقیقت با این سخن می‌خواهد بگوید: من مانند دیوانگان هستم؛ بنابراین چگونه شما او را رهبر نموده‌اید؟!
2. به من بگو بدانم: ‌اگر كسی بپرسد با توجه به این كه پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ كسی را جانشین خود نكرد، ولی ابوبكر، عمر را جانشین خود نمود و عمر،كسی را جانشین ننمود. در این صورت در رفتار آنها یك نوع تناقض دیده می‌شود، جواب این ایراد چه خواهد بود؟
3. به من بگو بدانم: وقتی كه عمر، خلافت بعد از خود را به شورای شش نفری واگذاشت و گفت: آنها از اهل بهشت می‌باشند، پس چرا بعداً گفت: «اگر دو نفر از آنها با چهار نفر دیگر مخالفت كردند، آن سه نفر را كه عبدالرحمن بن عوف در میانشان نیست بكشید؟» آیا چنین دستوری از دیانت است كه فرمان قتل اهل بهشت را صادر نماید؟!
4. ای ابوالهذیل به من بگو بدانم: ماجرای ملاقات ابن عباس و عمر و گفتگوی آنها را چگونه با عقیده خود سازگار می‌دانی؟ آن هنگام كه عمر بن الخطاب بر اثر ضربه، بستری شد و عبدالله بن عباس نزد او رفت و چون دید كه بی‌تابی می‌كند، پرسید: چرا این چنین بی‌تاب و منقلبی؟
عمر در پاسخ گفت: بی‌تابی من برای خودم نیست؟ بلكه از این رو است كه بعد از من، چه كسی عهده‌دار مقام رهبری می‌گردد.
سپس بین او و ابن عباس چنین گفتگو شد:
ابن عباس: «طلحه بن عبیدالله» را رهبر مردم كن.
عمر: او تندخو است و پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ او را این چنین می‌شناخت؛ من مقام رهبری را به آدم تندخو نمی‌سپارم.
ـ «زبیر بن عوام» را رهبر مردم كن.
ـ او مرد بخیلی است. روزی دیدم درباره مزد همسرش، در مورد مقدار كمی از پشمی كه رشته بود، ستیز و سختگیری می‌كرد. مقام رهبری مسلمین را به شخص بخیل واگذار نمی‌كنم.
ـ «سعد وقّاص» را رهبر مردم كن.
ـ سعد، با اسب و تیر، سرو كار دارد و فردی نظامی است و چنین فردی برای اداره امور رهبری مناسب نیست.
ـ «عبدالرحمن بن عوف» را رهبر كن.
ـ او از اداره خانواده خود عاجز است تا چه رسد به اداره امت.
ـ «عبدالله» پسرت را رهبر مردم كن.
ـ نه به خدا قسم، مردی را كه از طلاق دادن همسرش، درمانده است، عهده‌دار مقام رهبری نمی‌كنم.
ـ عثمان را رهبر كن.
عمر، سه بار گفت: «سوگند به خدا اگر عثمان را رهبر كنم، طایفه بنی معیط (تیره‌ای از بنی امیه) را بر گُرده مسلمانان سوار خواهد كرد و با این وضع جا دارد كه مردم او را بكشند».
ابن عباس می‌گوید: به خاطر دشمنی و عداوتی كه بین عمر و علی ـ علیه السلام ـ بود نام امیر المؤمنین علی ـ علیه السلام ـ را متذكر نشدم، ولی خود عمر به من گفت:
«ای ابن عباس! رفیقت را نام ببر».
گفتم: پس علی ـ علیه السلام ـ را رهبر مسلمین كن.
عمر: سوگند به خدا، پریشان و بی‌تاب نیستم، مگر به خاطر این كه حق را از صاحبانش گرفتیم. سوگند به خدا، اگر علی ـ علیه السلام ـ را رهبر مردم قرار دهم، او قطعاً آنها را به جاده بلند سعادت روانه می‌كند و اگر مردم از او پیروی كنند، او آنها را به بهشت وارد می‌سازد.
عمر، ‌این مطلب را گفت و به حقانیت، علی ـ علیه السلام ـ و لیاقت او جهت خلافت اطمینان داشت ولی با این وجود، مسأله خلافت بعد از خود را به شورای شش نفری واگذار كرد. وای بر او از ناحیه پروردگارش.
ابوالهذیل گوید: وقتی سخن آن مرد خوش قامت و خوش كلام به این جا رسید، حالش منقلب شد و همانند دیوانگان گردید (برای تقیّه خود را به حالت دیوانگی زد).
من ماجرای او را برای مأمون تعریف كردم. مأمون او را طلبید و همدم خود قرار داد و خود نیز عاقبت به دست او شیعه شد.
[1] . او در حقیقت دانشمند هوشمندی بود، ولی از روی تقیه آن گونه می‎زیست و خود را به دیوانگی زده بود.
[2] . العقد الفرید، ج 2، ص 347.
طبرسي-احتجاج ، ج 2، ص 151 ـ 154
 

مدیر تالار مهدویت

 مدیر تالار فلسفه و کلام

id l4i: hoosianp_rasekhoon

mail yahoo:  hoosianp@yahoo.com

ان الوصول الی الله سفر لا یدرک الی بامتطاء الیل 
رسیدن به لقاء پروردگار میسور نیست مگر با درک نشاهه شب

  

 

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها