ما از بيان ساحات شرقي و غربي هنر چه منظوري داريم؟ در اينجا شرق و غرب به چه معناست؟ اولين نكتهاي كه بايد ذكر شود آن است كه ما در اين مقاله به شرق و غرب جغرافيايي نظر نداريم. همچنين به شرق و غرب سياسي هم نظر نداريم، بلكه مقصود از شرق و غرب، دو حقيقت معنوي در وجود همهي انسانهاست. انسان موجودي است كه «وضع منتظر» دارد، يعني ميتواند سير كند و از آنچه هست به در شود و آنچه هست نباشد. اين به همان معناست كه فلاسفهي غرب از آن تعبير به «اگزيستانس» كردهاند و حقيقت وجود آدمي را «لطيفهي سيّاريه» دانستهاند. آدمي سير ميكند و از خود بهدر ميشود و مقيم در عوالم ديگر ميگردد:
از در درآمدي و من از خود بهدر شدم
گويي از اين جهان به جهان دگر شدم(2)
وقتي كه آدمي سير ميكند و به جهان ديگر ميشود ممكن است در آن مقام متمكن شود. عرفا در مورد اين شخص ميگويند كه به مقام رسيده است و در صورتي كه به حال سابق برگردد ميگويند مقام او اين نبوده، بلكه حال او چنين بوده است. در نظر عرفا تفاوت است ميان «حال» و «مقام». سير آدمي در دو جهت ممكن است محقق شود: يا آدمي از «وجهالرّب» قلب خود، يعني از وجه ملكوتي قلبش، به ساحت ملكوتي وجودش مرور مييابد كه از آن ساحت تعبير به «شرق» ميشود و اين سالك متمكن در مقام «شرقيه» ميشود، يا از «وجهالنفس» قلب خود متوجه جهت سفل وجودش ميشود كه در اين صورت متمكن در مقام «غربيه» ميشود.
در دفتر دوم مثنوي معنوي آمده است:
پنج حـــسي هست جز اين پنج حـس
آن چو زرّ سرخ و ين حسها چو مس
حـــسّ خفّاشت سوي مـغرب دوان
حسّ در پاشت سوي مشـــرق روان
حسّ ابدان قوت ظلمت مـيخــورد
حــــسّ جان از آفتابــــي ميچرد
اي ببرده رخت حسها سوي غــيب
دست چون موسي برون آور ز جيب
گـــر بديـدي حسّ حيوان شاه را
بـــس بديدي گاو و خـــر الله را
آينهي دل چون شود صافي و پــاك
نقشها بيني برون از آب و خــــاك
هــــم ببيني نــقش و هم نقّاش را
فـــرش دولــت را و هم فرّاش را
بنابراين،در تمكن آدمي است كه در دو جهت علوّ وجودش و يا سفل وجودش سير كند. اما در عنواني كه براي اين مقاله اختيار شده است، مشكل فقط شرق و غرب نيست، بلكه خود كلمهي «هنر» هم ميتواند مشكلساز باشد. منظور از هنر چيست؟ هنر در اطلاقاتي كه ما امروز داريم ترجمهي كلمهي فرنگي
art
است كه از كلمهي لاتيني
ars
اخذ شده است و اين كلمهي لاتيني خود ترجمهي
techne
در زبان يوناني است. امروزه معمولاً وقتي تعبير هنر را به كار ميبريم،
art
را مراد ميكنيم. شايد تصور شود كه نكتهي بسيار ساده و پيشپا افتادهاي مطرح شده است، اما مسئله قدري پيچيده است و آن اينكه ما امروز كلمهي «هنر» را هممعنا با كلمهي
art
به كار ميبريم، در حالي كه قدماي ما چنين نميكردند. اصولاً قدما با مسئلهي ترجمهي واژههاي غربي مواجه نبودند. ما لفظ «هنر» را در آثار متقدمان ميبينيم، اگرچه اين لفظ از اصطلاحات حكمي و عرفاني مسلمين نبوده است. حافظ ميگويد:
كمال حسن محبت بــبين نه عيب گناه
كه هر كه بيهنر افتد نظر به عيب كند
خب، آيا «آن كه بيهنر افتد» يعني آن كه آرتيست نباشد ؟ مثلاً اهل معماري، موسيقي، شعر و درام نباشد؟ يعني هر كس كه شاعر يا موزيسين نيست، نظر به عيب ميكند؟ ميبينيم كه از اين واژه، اين معنا برنميآيد. در اينجا مقصود از بيهنري، بعد از خداوند و عدم آراستگي به حليهي فضايل روحي است. پس «هر كه بيهنر افتد»، يعني هر كس كه در مقام حقيقت و قرب خدا نباشد و از مقام صفا به دور باشد نظر به عيب ميكند.
در بيشتر اطلاقات قدما واژهي «هنر» در نقطهي مقابل «عيب» به كار رفته است. سعدي ميگويد: «عيب ياران و دوستان هنر است.»
بنابراين، يا وجود شخص عيبناك است، يعني متوغل در امور دنيوي و مشتغل به جهت سفل وجود خويش است و يا اينكه رخت خود را از اين عالم بيرون كشيده و اگرچه به تن مقيم اين دنيا بوده، اما به حسب جسم و جان مقيم نبوده و روح خود را خلاصي بخشيده است، چنان كه مولاي متقيان فرمودند كه من فقط به حسب تن همسايهي شما بودم. اگر چنين شد از عيبناكي پاك ميشود و به مرحلهي هنر و هنرمندي ميرسد. اين معنايي است كه قدما از هنر مراد ميكردند. در جاي ديگر حافظ ميفرمايد:
گر در سرت هواي وصال است حافظا
بايد كه خاك درگه اهل هــنر شـوي
خاك درگه اهل هنر، يعني خاك درگه آرتيستها؟ رماننويسها؟ اهل موسيقي و نقاشي؟ قطعاً چنين نيست. در اينجا اهل هنر كسانياند كه مقرّب خدايند. بنابراين، در اين معنا هنر عين دين است و اگر در اين معنا بگوييم «هنر ديني» تعبير حشوآميزي به كار بردهايم؛ هنر در اين معنا ذاتاً ديني است. بنابراين، در تعبير «هنر ديني» مراد اينگونه هنر نيست، بلكه مراد آن چيزي است كه از وجههي غربيهي وجود آدمي صادر ميشود.
چه فرق است بين هنري كه از وجههي شرقيهي وجود آدمي صادر ميشود و هنري كه از وجههي غربيهي وجود آدمي صادر ميشود؟ آنچه از اقوال متقدماني چون حافظ و سعدي در مورد هنر آمد، ناظر بر هنري است كه از وجههي شرقيهي وجود آدمي نشئت ميگيرد. اما گاه ميشود كه شخص هنرمند است، اما اثر هنري ندارد. مبناي اين هنرمندي پاك شدن از عيوب و آراسته شدن و محلّي شدن به حلّيهي فضايل است. همين كه شخص پاك و آراسته شود و رخت خويش را از اين عالم فاني بيرون كشد و همت خويش را بلند كند و به دنبال فضايل باشد هنرمند است، گرچه اثر هنري ندارد. اما هنري كه از وجههي غربيهي آدمي برميآيد، حيث توليد(3) آن اصالت پيدا ميكند و بايد كه با يك اثر همراه باشد . در رشتههاي هنري امروز مراد از هنر، همين قسم اخير است. اين
art
كه از وجههي غربيهي وجود آدمي نشئت ميگيرد، البته در ممالك غربي بيشتر ظهور و بروز دارد، ولي اين بدان معنا نيست كه در ممالك غربي، هنري كه از وجههي شرقيهي وجود آدمي سر زده باشد ، موجود نباشد . همينطور به اين معنا نيست كه همهي آنچه در اينجا وجود دارد هنر شرقي است و هنرهايي كه در اينجا هست، هيچكدام ناظر بر وجههي غربيهي وجود آدمي نيست. به هر حال، هنري كه از وجههي غربيهي وجود آدمي نشئت گرفته باشد ، حيث توليد در آن اصالت پيدا ميكند، يعني لزوماً با اثر هنري همراه است. در اين حيث نميتوان گفت كه شخص هنرمند است، ولي اثر هنري ندارد.
لذا در مباحث زيباشناسي كه در ذيل هنر و هنرمندي در غرب مطرح شده است معمولاً يا به هنرمند توجه ميكنند، يا به اثر هنري او. هنرمند را كسي ميدانند كه اثر هنري خلق ميكند و اثر هنري را محصول كار هنرمند ميدانند و در دوري گرفتار ميشوند كه اگرچه دور منطقي نيست و نبايد باطل تلقي شود، اما به هر حال راه فرا رفتن از آن را بر خود ميبندند. فرا رفتن از دور وقتي ميسر ميشود كه شخص به آنچه كه هم منشأ هنر است و هم منشأ اثر هنري برسد و آن خود هنر است كه هنرمند را هنرمند ميكند و اثر هنري را اثر هنري. بار ديگر تكرار ميكنم كه هنر در اطلاق شرقيه ي خود لزوماً با اثر هنري همراه نيست، اما در اطلاق غربيه لزوماً بايد با اثر همراه باشد . اما فرآوري- و به بياني، مبناي خلق اثر هنري- همان هنرمندي به معناي اوليهي لفظ است. يعني اگر هنرمند در ساحتي از ساحات مقيم نشده باشد ، نميتواند اثري را خلق كند؛ فراآوردن اثر در واقع ظهور عالمي است كه هنرمند داشته است.
افلاطون و ارسطو از اولين كسانياند كه در هنر نظر كردهاند و هر دو هنر را
mimesis
(تقليد) دانستهاند. منتها در نظر افلاطون تقليد به اين معناست كه هنر از حيث وجودي در رتبهي مثل و در نتيجه رتبهي حقايق معقول نيست. هنرمند نميتواند در رتبهي عالم معقول بماند. هنرمند به اشياي همين عالم نظر ميكند و اثري را پديد ميآورد. لذا افلاطون ميگويد هنرها حاصل تقليد از تقليدند. آنجا كه ما با مبدأ خودمان پيوستيم مقام مثل است، مقام حقايق معقول است. از اين مرتبه كه بگذريم، اين اشياي عالمند كه بهرهمند از حقايق معقول و حقايق مثالياند. در مرتبهي بعد، آثار هنري قرار دارند كه فرآوردهي هنرمندانند و اشيا و آثاري را به اين عالم اضافه ميكنند. بنابراين، هنر تقليد از تقليد است.
گفتهاند كه افلاطون نسبت به هنر حسن تلقي نداشت. جهت آن شايد اين باشدّ كه تفكر افلاطون داعي به وجههي شرقيه است. شخص بايد از اين عالم فاني انصراف پيدا كند. همين كه حواس متوجه به اين عالم نبود، متوجه جهت معقول وجود ميشود و رو به مثل ميآورد بنابراين، افلاطون نسبت به هنري كه ميخواهد تا رتبهي حسن تنزل پيدا كند، حسن تلقي ندارد. اين است كه ميگويد ما تاج افتخار بر سر شاعران ميگذاريم، تا دروازههاي شهر بدرقهشان ميكنيم و از حضورشان در مدينه عذر ميخواهيم.
اما ارسطو چيز ديگري از
mimesis
مراد ميكرد. در نظر ارسطو، هنر ذاتا با عالم محسوس ارتباط دارد و هنرمند با آفرينش وضع خويش و با اخذ عناصري از عالم واقع سير هنري خويش را آغاز ميكند. هنرمند تقليد ميكند و در اين تقليد، خيال او خيال ابداعي است، خيالي است كه ريشه در واقع دارد، نه خيالي كه خيالبافي و وهم باشد. او در يكي از فصول كتاب «بوطيقا»(4) ميگويد:
هنرمندان عالم را آنطور كه هست تصور و بيان نميكنند، بلكه آن را يا بهتر و يا بدتر از آنچه هست بيان ميكنند.
ميبينيم كه در نظر ارسطو هنر صرف گردهبرداري از واقعيت و تصوير بيكم و كاست آن نيست. در نظر او هنرمند از عالم واقع شروع ميكند، اما با خيال خود سير ميكند، گويي كه عالم واقع براي او سكوي پرش است. در عوالم سير ميكند و دور وجود خويش را تكميل مينمايد. در اينجا
mimesis
معناي تكرار و دور هم دارد.
ارسطو به سه نوع حكمت قائل بود: يكي حكمت نظري، ديگر حكمت عملي و سوم حكمت پوئتيك. در حكمت نظري ما عنايتي به توليد چيزي نداريم،بلكه در آن، معرفت از آن حيث كه معرفت است لحاظ ميشود، يعني علم صرفاً از آن جهت كه علم است مطلوب است. در حكمت عملي به دنبال حكمت و علم و معرفت هستيم. اما در اينجا مطلوب معرفت نظري نيست، بلكه به دنبال نوع ديگري از بينشيم كه اهل عمل دارند. مثلاً اهل نظر ممكن است تصوري از خوبي يا بدي داشته باشند، اما اهل عمل بيشتر تجربه دارند و عمرشان مصروف تجربهها شده و حتي ميتوانيم بگوييم عملشان مناسبتي با گذر عمرشان پيدا كرده است. يعني هر چه شخص عمر و تجربهاش بيشتر ميشود،معرفت عملياش هم بيشتر ميشود. شخص به جايي ميرسد كه نميتواند حكم كلي بدهد كه چيزي در همهي موارد و فارغ از موقعيتهايي كه در آن قرار دارد، هميشه خوب يا بد است. تا جايي كه درمييابد در هر جا حكم خاصي لازم است. در مقام مثال، آن كه معرفت عملي دارد، ابزار اندازهگيري او از قبيل متر فلزي نيست. اهل عمل چنين وسيلهي سنجشي ندارند،بلكه متر آنها از نوعي است كه خطاطها دارند،از نوع مترهاي پارچهاي و پلاستيكي كه در لابهلاي پارچهي مورد نظر ميپيچند و با توجه به اوضاع و شرايط انعطاف ميپذيرد. شخصي كه حكمت عملي دارد چنين است، يعني بسته به موقعيت حكم ميكند كه خوب چيست و بد كدام است. بنابراين، بسته به موقعيت، جهت اطلاق معرفت كه در معرفت نظري است نزد او حكم خاص پيدا ميكند. اين امر مناسبتي با طول عمر و پختگي او دارد:
آنچه در آينه جوان بيــند
پير در خشت پخته آن بيند
چنين شخصي موقعيتهاي مختلف را آزموده و در كورهي حوادث آبديده شده است.
اما كساني هم كه به ابداع اثر ميپردازند، نوعي معرفت دارند. در اينجا هم نحوي حكمت و به بيان ارسطو نوعي
episteme
به كار ميآيد و آن معرفت به ابداع و چگونگي فراآوردن اثر و علم توليد آثار هنري است كه با دو قسم قبلي فرق دارد. ميبينيم كه ما در وجههي شرقي وجود انساني، هنري داريم كه عين قرب است، عين نزديكي به حقيقت وجود و همجوار شدن با آن است و لزوما با خلق اثر هنري همراه نيست. همينطور در وجههي غربي وجود، با هنري سروكار داريم كه عين ابداع و فراآوردن است. در اين مقام، هنرمند به اعتبار اثرش هنرمند است.
اين بيان كه در خصوص عموم هنرمندان گفته شد در خصوص هر يك از رشتههاي هنري هم هست. ممكن است كسي از وجههي شرقيهي وجود موسيقيدان باشد ، اما اثر هنري خلق نكرده و هيچ اثر موسيقايي به وجود نياورده باشد . چطور ممكن است كسي از وجههي شرقيهي وجودش اهل موسيقي باشد و هيچ اثر هنري هم خلق نكرده باشد؟ كسي كه از وجههي شرقيهي وجودش اهل موسيقي است، وجودش همه پر از ترنّم است، وجودش پر از اصوات موسيقايي است؛ همان اصواتي كه ممكن است در مرتبهي ارض و در مرتبهي حس ظهور كند، خواه به خلق اثر مؤدّي بشود يا نشود. همينطور ممكن است كسي در معماري هيچ بناي هنري نساخته، اما در وجههي شرقيهي وجودش ساخته باشد، يعني، به بيان هيدگر، شاعرانه سكنا گزيدن را آموختن باشد . در واقع، معنايي از ساختن وجود دارد كه با ساختن به معناي خلق اثر تفاوت دارد، يعني ممكن است بدون خلق اثر يا پديد آوردن باشد . اين امر در زبان ما و زبانهاي اروپايي هم آمده است. مثلاً وقتي با كسي برخورد ميكنيم و از حال او ميپرسيم، پاسخ ميشنويم كه: «ميسازيم» در اينجا «ميسازيم» به چه معناست؟ وجه ترجيح در به كار بردن اين لفظ چيست؟ در اين مقام، «ميسازيم» يعني زندهايم، به سر ميبريم، زندگي ميكنيم و در يك كلام «هستيم»:
توان از كسي دل بپرداخـــتن
كه داني كه بي او توان ساختن(5)
آدمي وقتي از كسي ميتواند دل ببرد كه بداند بياو ميتواند «بسازد». «ساختن» در اينجا خلق اثر نيست، بلكه به سر بردن و زندگي كردن است. اين معناي ساختن عين بودن است. چنان كه اگر از كسي حال او را بپرسيم، جواب ميدهد كه «هستيم». بودن در اينجا به معناي اين نيست كه من موجودم، يعني طرد عدم ميكنم. در اينجا، «هستيم» يعني زندگي ميكنيم. از اين معنا فيلسوف آلماني، تعبير به اقامت گزيدن ميكند، يعني سكونت كردن و زيستن بر «ارض». در نظر او، آدمي در مقام ذات، در قرب حقيقت اقامت ميكند و در اين اقامت گزيدن، با زمين انس مييابد. زمين براي او مجموعهاي از عناصر شيميايي قابل تجزيه نيست، بلكه جايي است كه در آن «ميسازد»، يعني زندگي و سكونت ميكند و در انسي كه با خاك و زمين دارد به سر ميبرد. در اين مقام «ساختن» يعني به سر بردن؛ در قرب صداي پرنده، صداي آبشار، صداي جويبار، طراوت نسيم، زيبايي شفق و فلق، در انس با خاك و با ارض. آدمي به سر ميبرد، يعني ميسازد. ساختن يعني زندگي كردن در انس با خاك و در انتظار آسمان. زيستن هنرمندانه و ساختن هنرمندانه در انس با خاك و در انس با آسمان است و در انتظار آسمان.
ما معمولاً به آسمان نگاه نميكنيم. در يك ماه گذشته چند بار طلوع سپيده را در آسمان و چند بار سر زدن اشعهي خورشيد را ديدهايم؟ يا چندبار شاهد غروب خورشيد بودهايم؟ هنرمند در انس با خاك و در انس با آسمان به سر ميبرد و از آسمان انتظار بخشش و نويد دارد، انتظار نويدي كه يك روستايي ساده دارد؛ روستايي بذري ميافشاند و به انتظار آسمان ميماند. از طرف ديگر، ما زندگي ميكنيم و ميسازيم، اما ساختن و زيستن هنرمندانه با انتظار به فعليت رسيدن قواي وجودي شخص همراه است. هنرمند منتظر است تا چيزي در وجودش ظهور كند. او منتظر ظهور است. هنرمند متذكر مرگ است؛ مرگ نه به معناي اينكه آدميزاده ميميرد، نه! متذكر مرگ شخص خويش است و روزگار خود را با تذكر مرگ به سر ميبرد. ميبيند كه همين هيكل موزون و باطراوت او پوسيده ميشود. اين به جان آزمودن مرگ است و خود را طعمهي مرگ ديدن. وقتي كه هنرمند بدينگونه زندگي كند، بدينگونه بسازد، آنوقت است كه تمكن در ساختن اثر هنري و ابداع پيدا ميكند.
بنابراين، تنها اگر به تعبير هيدگر، شاعرانه بر ارض سكونت گزيده باشيم، يعني در مجمعي به سر ببريم كه زمين و آسمان و قواي نشكفتهي وجودمان با تذكر مرگ همراه باشد ، آنگاه تمكن در خلق اثر پيدا ميكنيم، به شرط آنكه ابتدا اينگونه ساختن، يعني شاعرانه سكناگزيدن را آموخته باشيم تا در درجهي بعد بدانيم و بتوانيم آنگونه ساختن (خلق آثار هنري) را ياد بگيريم. اينگونه ساختن يعني تمكن در وجههي شرقيهي وجود. آنگونه ساختن يعني خلق اثر، يعني تمكن در وجههي غربيهي وجود. تا آدمي در وجههي شرقيهي وجود خويش تمكن پيدا نكند و در آن ساحت مستقر و مقيم نشده و به مقام نرسيده باشد ، نميتواند از وجههي غربيهي وجود خويش به خلق و ساخت اثر برسد. فرقي نميكند كه نقاش و آهنگساز باشد و يا شاعر و معمار.