زندگی نامه مهدی اخوان ثالث
جمعه 20 آذر 1388 1:20 PM
مهدی
اخوان ثالث
مهدی اخوان ثالث متخلص به امید در سال 1307 شمسی در مشهد
متولد شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در دبستانها و دبیرستانهای مشهد به پایان
برد، و از هنرستان صنعتی همین شهر فارغ التحصیل شده پس از فراغ از تحصیل و دو سال
اقامت در زادگاه خود، در سال 1327 شمسی وارد تهران شد و به خدمت وزارت فرهنگ درآمد
.
او ذوق و مایه شعری را از مادرش به ارث برد و گاهگاه اشعاری
به شیوه شاعران متقدم و بخصوص شاعران خراسانی می سرود. امید پس از زمان کوتاهی در
سرودن قصیدهبه سبک متین خراسانی و مثنویو غزلشهرتی پیدا کرد و از سال 1326 تا سال
1330 شمسی که نخستین مجموعه شعرش «ارغنون» منتشر شد قدرت و چیره دستی وی در انواع
شعر کلاسیک آشکار گردید. «ارغنون» که نمونه اشعار عاشقانه و مسائل اجتماعی بود در
حقیقت: کارنامه سالهای اولیه اقامت وی در حوزه ادبی تهران بشمار می رود.
با انتشار مجموعه دوم اشعارش: «زمستان» در سال 1334 قدرت
شاعری امید بیش از پیش بر همگان روشن شد. در این مجموعه گرایش او به شیوه «پیشنهادی
نیما» ونوآوری آشکارتر می شود. در این مجموعه شعر با شاعری روبرو می شویم که در عین
آشنایی عمیق با شعر گذشته ایران مخصوصاً اشعار خراسانی با هوشیاری و بیداری خاصی
به شیوه نوسرائی و «نیمائی» گرایش پیدا کرده و در عین حال پیوند خود را با شعر قدیم
از غزل و مثنوی همچنان استوار نگهداشته است. در مجموعه «آخر شاهنامه» که در سال
1337 شمسی منتشر شده است و مجموعه «ازین اوستا» که در سال 1344 شمسی نشر یافته می
توان نمونه های کامل شعر امید را در آنها یافت.
اخوان همچنین علاقه و اشتیاق زیادی به موسیقی داشت و در
زندگی هنریش شعر و موسیقی با هم پیوندی ناگسستنی داشتند؛ به طوری که شعرهایش چنان
با عروض شعر فارسی آمیخته و موسیقی کلامش آنچنان تاثیرگذار است که نمی توان آنها
را از شعرش جدا کرد و این نشان می دهد که اخوان با موسیقی سنتی آشنایی بسیار داشته
است.
اخوان از همان دوره ابتدایی و دبیرستان نسبت به هنر و ادبیات
بسیارعلاقمند بوده بطوریکه همیشه عمق مطالب را جستجو و سعی می کرده تا هنر و ادب این
مرز و بوم را به طور عمیق بشناسد.
شعرهایی که باعث بزرگی و نام آوری اخوان شد بی شک قصاید و
غزلیات زمان جوانی اش نبود، بلکه پس از آشنا شدن با نیما یوشیج و شناختن او، مسیر
شاعری اخوان عوض شد و به نوسرایی روی آورد و در این طرز جدید بود که توانست شعر نیمایی
را به گونه ای به کار برد که خود صاحب سبکی تازه و مستقل شود. او با بهره گیری از
شعر شاعران کهن، اشعار خود را با زبانی ساده در قالب شعر نو ریخت و موضوعات انسانی
و جهانی را در آنها بیان کرد.
بعد از سال 1357 کتابهای درخت پیر و جنگل/ آورده اند که
فردوسی/ بدعتها و بدایع نیما یوشیج/ دوزخ اما سرد/ در حیاط کوچک پاییز در زندان/
زندگی می گوید اما باید زیست / ترا کهن مرز و بوم دوست دارم، انتشار یافتند.
در سال 1358 مدتی در سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی
(فرانکلین سابق) به کار مشغول شد، اما این کار مدت زیادی طول نکشید. بعد از این
تقریباً خانه نشین بود و زندگی اش به سختی می گذشت. در این زمان اخوان بیشتر در
انزوا زندگی می کرد و حتی کارهای هنری اش نیز کم شده تا جایی که هیچ شعر فوق
العاده ای هم نسرود. تنها در سال پایانی عمرش از طرف خانه فرهنگ معاصر آلمان به این
کشور دعوت شد. او در این سفر به فرانسه، انگلیس، آلمان، دانمارک، سوئد و نروژ رفت
و در همه جا توسط ایرانیان مقیم این کشورها مورد استقبال بی نظیر قرار گرفت. در این
سفر همسرش و نیز دکترمحمد رضاشفیعی کدکنیو گروهی دیگر از دوستانش با او بودند. او
با دوستان قدیمش ابراهیم گلستان، رضا مرزبان، اسماعیل خویی و دیگر دوستان نیز دیدار
کرد و روزها و ساعتهای خوشی را با آنها گذراند.
اخوان در 29 تیر ماه 1369 به ایران بازگشت اما بلافاصله در
بستر بیماری افتاد و در بیمارستان مهر بستری شد و سرانجام ساعت 10:30 شب یکشنبه، 4
شهریور سال 1369 شمسی در گذشت. جسد او به توس انتقال پیدا کرد و در باغ شهر توس در
کنار مقبره حکیم ابوالقاسم فردوسی به خاک سپرده شد.
پیشینه و رویدادها
· اخوان چند بار به زندان افتاد و یک بار نیز به حومه کاشان
تبعید شد.
· در سال 1333 و 29 چندین بار به اتهامات سیاسی زندانی شد.
· در سال 1336 پس از آزادی از زندان در رادیو،ومدتی در تلوزیون
خوزستان منتقل شد.
· در سال 1353 به تهران منتقل شد.و در رادیو تلوزیون ملی
شروع به کار کرد
· در سال 1356 به تدریس شعر سامانی و معاصر در دانشگاه
تهران پرداخت.
· در سال 1360 بدون حقوق و با محرومیت از تمام مشاغل دولتی
بازنشسته شد.
· در سال 1369 به دعوت خانه فرهنگ آلمان برای برگزاری شب
شعری از تاریخ 4 تا 7 آوریل برای نخستین بار به خارج رفت.
مرگ
چند ماه پس از بازگشت از خانه فرهنگ آلمان در سال 1369در
شهریور ماه جان سپرد. وی درتوس در کنار آرامگاه فردوسی به خاک سپرده شد.
سالگرد درگذشت مهدی اخوان ثالث، شاعر حماسه های شکست خورده
سوم شهريور يادآور خاطره درگذشت شاعر گرانمايه معاصر ايران
مهدی اخوان ثالث است
کتابشناسی
· ارغنون 1330
· زمستان 1335
· آخر شاهنامه 1338
· از این اوستا 1334
· منظومه شکار 1345
· پاییز در زندان 1348
· عاشقانه ها و کبود 1348
· بهترین امید 1348
· برگزیده اشعار 1349
· در حیاط کوچک پاییز در زندان 1355
· دوزخ اما سرد 1357
· زندگی می گوید اما باز باید زیست 1357
· ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم 1368
· گزینه اشعار 1368
سالها مي گذرند. فاصلهي سالهاي 1341 تا 1349 سالهاي
ديگري است. محمدرضا شاه پهلوي پرچمدار انقلاب سفيد ميشود. سرمايهداري به
روستاها سر ميزند. طبقهي متوسط سر بر ميآورد؛ كالاهاي غربي بازار ايران را تصرف
ميكنند. جبههي ملي و نهضت آزادي به ميدان مي آيند، جلال آل احمد غرب
زدگي را مينويسد؛
جنبش اسلامي روح الله خميني را مييابد. حسنعلي منصور ترور مي شود. طيب حاج
رضايي شورش پانزدهم خرداد ماه سال 1342را علمداري ميكند. خليل ملكي و ياراناش
محاكمه مي شوند. محمدرضاشاه در كاخ خود مورد سوء قصد قرار ميگيرد. تشييع جنازهي
غلامرضا تختي، صحنهي اعتراض به رژيم شاهنشاهي ميشود. كانون نويسندهگان ايران
پا ميگيرد و اگرچه محمدرضا شاه تاج ميگذارد، شاعران نيم
خيز ميشوند و
غبار جامه مي تكانند؛ در برزخي ميان جستوجوي چشم انداز و دلي پر از اندوههاي
پايا. و
در آن سالها اسماعيل خويي بر خيزش خشمي گواهي مي دهد كه
دوزخ را ويران خواهد كرد: “دير يا زود\خشمي از دوزخ خواهد گفت:\”آتش”. نادر نادر
پور اما، از آوازهاي كهنه دلزده است: ”در زير آفتاب، صدايي نيست... غير از صداي
رهگذراني كه گاهگاه،\تصنيف كهنهاي را در كوچههاي شهر\با اين دو بيت ناقص آغاز
مي كنند:\آه اي اميد غايب!\آيا زمان آمدنت نيست”؟ محمود مشرف آزاد تهراني به تداوم
سياهيها شهادت مي دهد؛ به بيپناهيي كودكاني كه خوابهايشان خالي است: ”عروسكها
را در شب تاراج كردهاند\... در شهر چهرهها را در خواب كردهاند”. حميد مصدق به
محمود مشرف آزاد تهراني از زبان قطرههاي باران پاسخ ميدهد: ”و گوش كن كه ديگر
در شب\ديگرسكوت نيست\اين صداي باران است”. محمدرضا شفيعيكدكني در كنار حميد مصدق
ميايستد: ”امروز\از كدورت تاريك ابرها در چشم بامدادان\فالي گرفتهام\پيغام
روشنايي باران”. فريدون مشيري به پيشبينيي كدكني اعتقادي ندارد: ”كاش ميشد از
ميان اين ستارگان كور\سوي كهكشان ديگري فرار كرد”. فروغ فرخزاد در طالع جهان نقش
برابري ميبيند: ”كسي از آسمان توپخانه در شب آتش بازي ميآيد\و سفره مياندازد\ونان
را قسمت ميكند”. خسرو گلسرخي طراوت جنگل را دست نياز دراز ميكند: ”جنگل\اي كتاب
شعر درختي\با آن حروف سبز مخمليت بنويس\بر چشمهاي ابر بر فراز،\مزارع
متروك:\باران\باران”. احمد شاملو اندوه ازپايافتادهگان را مينالد:”از
مهتابي\به كوچه تاريك\خم ميشوم\و به جاي همه نوميدان\ميگريم”. منصور اوجي از اين
همهتناقض خسته است:”در دياري كه\يكي از شور ميگويد، يكي از پردة بيداد\...\ميشود
آيا كساني يافت\راهشان يكراه\فكرشان يكجور\جادههاي دوستيشان از كجي بس دور”؟
در روزگاري چنين آشفته، مهدي اخوانثالث كه ساز زمانه را با
آواي جان خويش همخوان نمييابد، با زباني كه در آن سماجت و پَرخاش به جاي آرامش
مأيوسانه و اتكاءبهنفس نشسته است، دلخوشيهاي خامسرانه را هشدار ميدهد.
اكنون تناقضهاي او تناقضهاي خسته مردي است كه گاه سر در گريبان دارد و گاه ميانديشد
همدلي با رهروان را بايد شعري سرود؛ سرگرداني كه گاه فالي ميگيرد: ”ز قانون عرب
درمان مجو، درياب اشاراتم\نجات قوم خود را من شعاري ديگر دارم\...\بهين آزادگر
مزدشت، ميوهي مزدك و زردشت\كه عالم را ز پيغامش رهاي ديگري دارم”. او نويد ميدهد
كه از تنهايي و اندوه دل خواهد كند اگر ياران شهري در خور بيارايند: ”دلم خواهد كه
ديگر چون شما و با شما باشم\ ...\ طلسم اين جنون غربتي را بشكنم شايد،\و در شهر
شما از چنگ دلتنگيها رها باشم\ ...\كه تا من نيز،\به دنياي شما عادت كنم،
يكچند\هواي شهر را با صافي پاكيزه و پاكي بپالاييد”.
شهرِ مهدي اخوان ثالث اما، سر بلند نخواهد كرد: ”چه اميدي؟
چه ايماني؟\نميداني مگر؟ كي كار شيطان است\برادر! دست بردار از دلم، برخيز\چه
امروزي؟ چه فردايي”؟ پاسخي نيست؛ تنها باد زمانه به سويي ديگر ميوزد؛ چنان به
شتاب كه مهدي اخوان ثالث دست به تسليم بلند ميكند: “اينك بهار ديگر، شايد خبر
نداري؟\يا رفتن زمستان، باور دگر نداري”؟ تسليم مهدي اخوان ثالث در مقابل مناديان
بهار اما، چندان نميپايد. سرمازدهگان مرگ زمستان را باور ندارند.
اخوان
ثالث و مسئله التقاط
مهدی اخوان ثالث
مهدی استعدادی شاد
بخش اول اين مطلب، داستان ديدار زنده ياد اخوان ثالث از
شهر برلن آلمان است. اين بخش پيش از اين زير عنوان "آينه ی سرخ" در
نشريه ی آرش، چاپ پاريس، شماره 47 و48 - 1373 به چاپ رسيده است. سپس در بخش دوم
كه با فاصله ی ده ساله نسبت به بخش اول نگاشته شده است، سراغ يكی از مطالب نظری
او را میگيريم و با نگاه به "مؤخره از اين اوستا" مسئله ی التقاط را
شرح داده و آن را میكاويم.
- 1 سگی رها شده از بند صاحبش، تهمانده ی ديوار برلن را
كه به رسم يادگار بر جا گذاشته شده و جزء جاذبه هی توريستی شهر شده است، خيس میكند.
مفتولهی بتونی، تر میشوند. آنان، مثل بقيه ی توريستهايی كه برای ديدن ديوار
ويرانه آمدهاند، با فاصله از كنار عمليات آبپاشی سگ میگذرند. نمیخواهند در
مدار افشانه باشند. حضور و نمايش قضی حاجت حيوان، موضوع صحبت را عوض میكند.
چهار، پنج نفری چيزی راجع به سگ میگويند: يكی درباره ی وفی
سگ به انسان حرف میزند. بعدی با حيوان زبانبسته اظهار همدردی میكند كه هنوز
انسان را نشناخته، سومی پيرامون نجسی و پاكی حيوان نزد مسلمانان مضمونی كوك میكند.
از دو نفر ديگر، يكی ساكت میماند. هنوز حيران فروپاشی ديوار و نظام وابستهاش
است. آخری كه در حال و هوی ديگر است، سگ مذهبی را يكی از معادلهی قديمی كلبی مسلكی
میداند و
Cynism
در زبان فرنگيان را همان روحيه ی دو گانه
سگ و سگاخلاقی میخواند كه از يك سو، حامی انسان است و جانفشانی میكند و از سوی
ديگر، پاچه ی آدم را میگيرد.
پنجاه متری كنار ديوار فرو پاشيده ی برلن، مرزی كه
سياستمحوری را از بازارمداری جدا میكرد، تبادل نظر آنان درباره ی سگ ادامه میيابد.
با دور زدن ساختمانِ عبوسِ رايشتاگ - عمارت پارلمان جمهوری وايمار - سگ فراموش میشود.
همگی به طرف ماشين میروند تا به خانه بازگردند.
در ميدان جلو ساختمان، ميدانی كه چهل - پنجاه سال پيش محل
كتابسوزی اوباش نازيست بوده، اخوان ثالث چند شعر كوتاه را تا راه افتادن ماشين
خوانده است. از جمله اين "شعرك" را كه: «بلبل نگر كه غنچه شده در كمين
گُل». سپس با لهجه ی خراسانی گفته: «پلنگ، میبينی كه مو هم هايكو داريم. نيازی
به شعر ژاپونی و چه و چهها نيس.» صحبت شعر ادامه يافته و او، با جثه ی كوچك و
حافظه ی خط - خطی شده از سختی روزگار و صدايی محزون كه مدام بلند و كوتاه شده و
كلامی دلسوخته كه پيوسته قطع و وصل گشته، درباره ی شاعر "شعرك" و منبع
آن گفته. اسم شاعر، شفاعی محلاتی بوده و انگار اثر در تذكرهالشعری وحيد نصرآبادی
درج شده.
ماشين در اين ميانه به ميدان "زيگر زويله" رسيده
است. در ميدانی، كه متفقين پس از سرنگونی فاشيسم رو به راهش كرده و در وسطش مجسمه
ی برق انداخته ی "الهه ی پيروزی" را عَلَم كردهاند، موضوع صحبت عوض
شده است.
گفتگو به شوخی و طنز و هجو و هزل و مطايبه رسيده. گاهی كسی
لطيفه ی گفته، از آن لطيفههايی كه بر زبان مردم پس از انقلاب چرخيده و سد هجوم
ماتم و ذلت شده است. در فاصله ی لطيفهها، مزهپراكنی هم جريان داشته، از آن مزههايی
كه تلخی روزگار را كم میكرده است. سهم اخوان ثالث هم در اين ميانه اين جمله بوده
كه، نمیدانم ما انقلاب كرديم يا انقلاب ما را! آقا بزرگ علوی هم كه تاكنون به پهنی
صورت به هجوهی قبلی خنديده و گاهی نكته ی را بری خود يادداشت كرده بوده تا شايد
خوراك خاطراتنويسی كند، از حرف شاعر هراسيده و برحسب ذات محتاط خود برآشفته، جمله
ی معترضه به اين مضمون گفته كه: بابا نمیترسی اين حرفا به گوش آقايون برسه؟
اخوان ثالث، رندانه خود را به سادهلوحی زده و در جواب كه: «سيد علی، مو رو میشناسن
و مودونن كه حلالزادهايم.» بعد تك لبخندی بر چهرهاش شكفته و نگاه زيرك و
بچگانهاش هزار جمله ی بیآوا گفته است.
آقا بزرگ علوی كه سكوت كرده، دنباله حرف را نمیگيرد. اخوان
ثالث، اما، پس از آن توضيح كوتاه، ول نمیكند. چند هجو ديگر درباره ی ملايان و
تازيان كوك میكند. سپس با سكوت او، صحبت به بناهی تاريخی و تاريخ شهر برلن میرسد.
حتا از اهميت شهر برلن در تاريخ فرهنگ معاصر ايران سخن به ميان میآيد. اسم تقیزاده،
كاظمزاده ايرانشهر، جمالزاده، ارانی و خليل ملكی كه در اين شهر برباليدهاند،
برده میشود. بعد به پيوند ايران و آلمان اشاره میرود. سر علاقه ی ايرانيان به
آلمان و همنوايی بر سر يهودیستيزی نظرها متفاوت است. بری جلوگيری از اختلاف نظر،
اين قضيه درز گرفته میشود. شاعر باز شروع میكند و چند هجو سروده ی خود را میخواند.
يكی میپرسد كه آيا اينها را نوشته. در پاسخ میگويد كه هنوز نه! آنها را بری
ضبط در حافظه ی دوستان تعريف میكند. وقت نوشتن و تكثيرشان نرسيده! بعد با لحن
فاخری اين جمله را میگويد: «صدور بخشنامه است بری بايگانی يادها.«
كسی چيزی نمیگويد. آقی بزرگ علوی فقط اشاره میدهد كه بايد
مواظب بود! سپس جلو خانهاش از ماشين پياده میشود. خسته شده و بری خواب ظهر میرود
كه سالهاست بدان عادت دارد. درست مثل عادت به دوش آب سرد صبحها كه از دههها پيش
آن را رعايت كرده است.
بقيه پس از پياده شدن آقا بزرگ در بخش شرقی شهر، به خانه ی
در بخش غربی میروند. قرار اينطور بوده. روز را بايستی سر میكردند. غذايی سرپايی،
شكمهی گرسنه را سير میكند. تا بعد از ظهر كه تعداد ديگری به جمع افزوده شوند،
اخوان ثالث چرتی میزند تا ضعف بيماری قند را جبران كرده باشد. پس از استراحت عصر
سور و ساطی برقرار میشود. شاعر كه مرض قند او را تراشيده، طلبِ مِی میكند.
گيلاسها پر و خالی میشوند و جانها به تدريج گرم. مجلس شوری میگيرد و فرصت
شعرخوانی پيش میآيد. جوانترها خود را به ميان نمیاندازند. اخوان ثالث شمع محفل
میشود و نخست شعر "حالت" خود را میخواند.
»آفاق پوشيده از فرّ بیخويشی است و نوازش، / ی لحظههی
گريزان صفی شما باد...» آن گاه يكی از زنان خوش سيمی مجلس از او طلب شعر عاشقانه
میكند. اخوان ثالث كمی اين پا و آن پا میكند. صبر میكند. ترديد دارد كه
"لحظه ی ديدار" را بخواند يا "دريچه" را. سرانجام با اصرار
يكی از مهمانان دومی را میخواند. «ما چون دو دريچه، رو به روی هم، / آگاه ز هر
بگوی مگوی هم. / هر روز سلام و پرسش و خنده، / هر روز قرار روز آينده. / عمر آينه
ی بهشت، اما... آه / بيش از شب و روز تير و دی كوتاه / اكنون دل من شكسته و
خستهست، / زيرا يكی از دريچهها بستهست، / نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد، /
نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد.«
"دريچه"، اين عاشقانه سروده ی جاودانه ی او،
همه را در ياد عشقهی ناكام خود غرق میكند. حُزن فضا را تنگ میكند. فضا با افرادی
غوطهور در خاطرات تلخ، غمبار میشود. شاعر، سنگينی فضا را حس میكند. سعی میكند
جوّ را بشكند. چيزهايی میگويد. فحوی كلامش اين است كه نبايد در غم و يأس غرق شد.
برخی تعجب میكنند كه اين نكته را از او بشنوند. اديبی كه سراينده ی روزگار
زمستانی بوده. سپس او، همه را به توجه میخواند. زيرا میخواهد شعر ديگری را
بخواند كه حال و هوا و حس خاص خود را دارد و از چاه مشكلات و بُغضهی فردی، آدم را
بيرون میآورد. تأكيد میكند كه شعر تازه ی است و چاپ نشده. در واكنش به بيداد
اين سالها. در جايی آن را چاپ نكرده ولی قصد دارد آن را به طريقی چاپ كند. نمیخواهد
حرف اين سالهی خود را نزده بگذارد. از ترفند خود نمیگويد. حكايت نمیكند كه با
زيركی شعر را محصول دوران گذشته میخواند تا امكان چاپ آن را در زمان حال و روزگار
جاری فراهم آورد. روزگاری كه شايد خودش ديگر در آن حضور نداشته باشد. زيرا كه
خاموشی گزيده است. نخست توضيحی راجع به عنوان و مفهوم شعر میدهد. يعنی همان چيزی
كه بعدها، وقتی اخوان ثالث در خاك میشود و يادنامهاش در میآيد، چاپ شده است. میگويد،
همانطور كه بعدها در كتاب "باغ بیبرگی" آمده: - در افسانهها مار قهقهه
)يا اژدها( بوده است كه شهری را به ستوه در آورد. از آتشبازیها، قربانی
گرفتنها، كُشت و كشتارها و چه و چهها. تا سرانجام پهلوانی مدعی شد كه شر او را
دفع كند. آيينه ی بزرگی پيش روی مار گرفت. مار با ديدن چهره ی واقعی خود به
قهقهه افتاد. آنقدر خنديد تا مُرد.
يكی از ميان مهمانان میپرسد كه نكند مار قهقهه تمثيل رهبر
است. شاعر پاسخی نمیدهد. پاسخ را قبلا در جمع كوچكتری داده بود. فقط سر بالا میكند
و نگاهی میچرخاند تا هر كس از نگاهش پاسخ را بگيرد. میطلبد كه به شعر دقت شود.
سپس لبیتر میكند و میخواند: «ميهنم آيينه ی سرخ است / با شكافی چند،
بشكسته...«
يك لحظه مكث میكند و سپس با لبخندی گزنده كه معلوم نيست
مخاطبش كيست، میگويد راستی عنوانش فراموش شد. عنوان شعر "ی مار قهقهه"
است. شاعر پس از آن ادا كردن خاص حرف "ق"، در برابر مخاطبان مجرايی
شكافته و آنان را به تحرك واداشته است. مخاطبانی كه چيزی جز آن چهره ی اخوان ثالث
را در برابر ندارند. چهره ی كه دلواپسی تاريخی را به صورتی فشرده در يك لحظه
برنموده است. شاعر در اين فضی گردابگونه به خواندن ادامه میدهد: «ی مار قهقهه /
ميهنم آيينه ی سرخ است / با شكافی چند، بشكسته / كه نخواهند التيامی داشت / ز آن
كه قابی گردشان را با بسی قلابها بسته / مثل درياچه ی بزرگی، راههی رودها مسدود
بر آن مانده، پيوسته...«
آن گاه نفسی تازه میكند تا مرثيهخوان ذلت عمومی ما جانی
بری ادامه بيابد: «مىخورد از مايه تا گردد كويری خشك / نم نمك، آهسته آهسته...«
مخاطبان آن روز، درست مثل ساير خوانندگان اين شعر در هر وقت
ديگر، در اين كمركش پر ستيغ سرايش، طعم تلخ و شوری كوير و مرگ تدريجی را كه چتر
خود را بر ما میگسترد، در گلو و سينه ی خود حس میكنند. اين حس، گر چه تلخ و
نامطلوب، همچون انرژی كه توجه و تشويق بينندگان رقص مرگ در جان رقصنده ی ماهر
ايجاد میكنند، در شاعر دلسوخته آن ديار امكان ادامه را مهيا میدارد تا بخواند: «معبر
دلخسته ی بس قتلعام آخرينش اين / خوب گويم بدترينش اين. / ی مار قهقهه، آيينه ی
دلخسته را بردار / چند و چون بشكسته را بردار / خويش را لختی در آن بنگر، / دلبری
دلبر...«
پس از لبخندی كه شاعر در پی اين مصرع زده، همچون هنرمندی
چيرهدست و بازيگری كاردان در جی ضروری درنگ و سكوتی حاكم میكند كه هزاران
نكتهبينی و جمعبست میزايد. در اميد خويش میشكفد و دست رد به سينه ی
"قاصدك" نمیزند. مار قهقهه را به پرتگاه نيستی میكشد، هنر و رندی را
معجونی بری رهگشايی میسازد تا در لحظه تاختن به هيولی آدمخوار، در ادامه ی شعر
بخواند: «دلبری دلبر / ی درونت كشته ما را برونت كشته با آوازه عالم را / خويش را
بنگر ببين چونی / چيستی، آزار يا آزر / يا مهيب خويش خور آذر؟ / ی مار قهقهه، هم
زشت، هم پستی / همچنان بیرحم و سيریناپذيری دون / تا چه ديدی تو در اين آيينه ی
سرخم / كه چنينش خرد بشكستی؟ / از درون بينان / نيست در گيتی كه او صاف تو نشناسد؟
/ هيچ كس. / من چرا زين بيشتر گويم / پس بس. / ميهنم آيينه ی سرخ است / با شكافی
چند...«
شعر اخوان ثالث كه تمام میشود، هيچ كس واكنشی نشان نمیدهد.
همه در حالتی ميان حُزن و شور، در خلسه و نشئگی اسير، به بُهت دچار بودند. تنها،
در جمع، شاعر است كه لبی به جام میزند. چشمانش میدرخشد. انگاری پيروزی بر خصم را
حس میكند و آن را برمیتابد. مثل اين كه مطمئن است آيينه را به دست مار قهقهه
داده...
*
- 2مقاله ی "مؤخره از اين اوستا"، به واقع پس از
كتاب بدعت و بدايع نيما يوشيج، تكخال ديگری است كه، در آن سالهی اوليه ی پاگيری
شعر نوی فارسی، اخوان ثالث در عرصه ی نظری و زيباشناختی به زمين مىزند.
كتاب "از اين اوستا" در روند مطالعه ی آثار
اخوان ثالث، خود را به عنوان اوجی از سرايش و انديشيدن او مطرح مىسازد. چاپ اول
كتاب به سال 1344 برمىگردد و در آن مؤلف، يعنی راوی قصههی ناكامی ما و انديشنده
ی راه چارههی جمعىمان، 25 شعر را متقدم آن مقاله ی ياد شده مىآورد. اين كتابی
است كه از يك منطق محاسبه شده بهره برده.
مؤلف، در همان شعر اول كه عنوانش "مقدمه" خوانده
شده و غزلی بر پيشانی سرايش او است، آن من راوی را چنين معرفی مىكند كه: «من
نوحهسری گل افسرده خويشم /... / من همسفر مركب پی كرده خويشم / من مرثيهگوی وطن
مرده خويشم /... /.» كتاب اشعار ديگری از جمله شعرهی كتيبه، مرد و مركب و آن گاه
پس از تندر را چون كيمياهی كميابی در گنجههی خود جی داده كه هر كدام به تنهايی بری
سرافرازی سراينده ی در ايام پاگيری و تثبيت شعر نيمايی كافی مىنموده است.
از آن جا كه اين كتاب صاحب منطقی منسجم است، هر كدام از اين
اشعار نه تنها بيانی از زيبايىشناسی او و شيوه ی نگرش ويژه به موضوع و مضمون را
خاطرنشان مىسازند، بلكه اجزی مكمل آن نظريهپردازی و به نوعی تاريخنگاری ادبيات
فارسی از سوی شاعر هستند. بخشی از اشارههی مستقيم يا ضمنی "مؤخره ی از اين
اوستا" آشكار نمىشود، اگر در مقدمات (اشعار كتاب) دقيق نگرديم كه در مجموع يك
فرامتن را تشكيل مىدهند.
اخوان ثالث، در "كتيبه" آن هستىشناسی خود را
بيان مىكند كه ريشه در نگاه خيامی دارد و چالشی ميان عبثيتِ حاكم بر هستی با تلاش
معنابخشی به باشندگی را به نمايش مىگذارد. او همچنين در كنار اين سير و سياحت در
عوالم نگرشهی فلسفی، در شعری نظير "هستن" چالشی با مسايل محدود و
خلاصهتر در عرصه ی اجتماعيات را پی مىگيرد. چنانچه با ادی احترام به مرتضی
كيوان، شهيد جنبش انقلابی، فكر سازماندهی و تشكيلات حزبی را در راستی نقد
"حقايق جهانشمول و ماندگارش"، مورد شك و ترديد قرار مىدهد.
اخوان ثالث البته سالها چوب اين شجاعت و جسارت نگرش انتقادی
خود را خورد. زيرا رسانههی حزب مربوطه با اشاعه ی تعابير و برآوردهی دلبخواهی،
به وی برچسبهی گمراهكننده مىزنند و با تسليمطلب و مأيوس خواندنش در سرايندگی و
انديشگری، او را به حاشيه ی بىتوجهی عمومی تبعيد مىكنند.
در اين ميانه، نه تنها شواهد و گواهىهی تاريخی در نادرستی
آن ايدئولوژىها، بلكه دستاوردهی همين "مؤخره از اين اوستا" نيز داری
استدلال محكمی بری لزومِ روش انديشه انتقادی در اوضاع و احوال زمانه هستند. آن تنش
درون ماندگار نگرش شاعر ما كه از يك سو، شعر زمستان را همچون بيانيه ی (مانيفست)
شكست آرمانگرايی يك دوران مىسرايد و از سوی ديگر، خود را "ميم اميد"
مىخواند كه عدل تخلص شاعرانهاش تأكيدی مصرانه بر اميدواری دارد، مسئله ی وجود
التقاط را در كارساز انديشيدن او عيان مىدارد.
در اين رابطه بىهوده نيست كه زبان رايج و رسمی آن دههها
را در نظر بگيريم كه كلمه ی التقاط را با باری منفی همراه مىكرد و آدم التقاطی
را فردی سرگردان و بازيچه ی جهانبينىهی متعارض مىدانست. اخوان ثالث همچون هر
انديشگر صاحبقدمی، نه تنها در برابر اين روزمرگی زبانی مىايستد و به مفهوم التقاط
آن معنی درستِ گزينش را مىدهد كه به واقع تعريف فرهنگنامهايش چنين است، بلكه با
استفاده از مفهوم التقاط در سطح تفكر همعصر ساير متفكران پيشتاز زمانه مىشود كه
تازه چند دهه ی بعد انديشههايشان مطرح و تثبيت مىگردد. اخوان ثالث را به واقع
بايستی يكی از پيشقراولان "خردمندی چند حوزه ی" خواند كه نام ديگرش
عقلانيت ارتباطی و حقيقتگرايی مبتنی بر رفتار و كنشهی جمعی است.
سوی اين صاحبقدمی در عرصه ی انديشه، اخوان ثالث در
تاريخنگاری تحولات ادبی زبان فارسی نيز يكی از پيشتازان است كه در تداوم متونی
چون "ارزش احساسات" نيما يا "پيام كافكا"ی هدايت و خيلی
پيشتر از آن كه متون و مطالب مهم ديگری چون "طلا در مس" براهنی منتشر
شوند، به ظرايف و معيارهی جديد شناخت متن ادبی ارجاع مىدهد كه مخالفان به اصطلاح
پيشرو و مدرن او هنوز به خواب هم نديدهاند. اخوان ثالث فقط موضوع تخطئه ی حزب
سياسی نبوده تا با برچسبهايی از توجه نظرسنجی دور بماند، بخشی از جريانات باب روز
در مدرنيسم ما زحمت مطالعه ی دقيق و انتقادی آثار اخوان ثالث را بر خود هموار
نكردهاند و با محافظهكار خواندن او، خود را از يكی از زندهترين منابع پوئتيك و
زيبايىشناسی شعر و انديشه ی متجدد فارسی محروم داشتهاند.
"مؤخره از اين اوستا"، نه تنها در تقابل با
ايدئولوگهی حزبی، امثال طبرىها، نگاشته شده و با قطار كردن اسمهی دستكاری شده
ی ماركس و انگلس و لنين و استالين و مائو، هاله ی نورانی مقدس آنان را بری
مريدان كمی كدر كرده و انديشيدن را از انحصار مركز اردوگاه سوسياليسم بيرون كشيده،
بلكه همچنين به چالشی برابر سنت اساتيد دانشگاهی ادب كلاسيك و جريان نئوكلاسيك
مكتب سخن برخاسته و به مستدلسازی تحول نيمايی برآمده است.
منتها دستاوردهی اخوان ثالث در "مؤخره از اين
اوستا" بدين حدود خلاصه نمىشود. او در شعر هستن، از پيمانه يا معيار رفتار
آدمی مىپرسد و سپس آن را چون دستگاه ارجاعی تعيين مىكند. شرح و تفصيل اين معيار
رفتاری البته در مؤخره خيلی بيشتر از شعر ياد شده مورد بحث و حلاجی قرار مىگيرد.
اخوان ثالث در مؤخره بری رسيدن به منظور خود ساختاری را برپا مىدارد كه از همان
سنگ بنی نخست دنبال تعريف معيار رفتار و چگونگی پيامدهايش در زمانه مىرود. او
مطلب خود را با خطابيه و ادی احترام به پيشكسوتان شروع مىكند. اينان در ضمن منابع
ارجاعی انديشه ی او نيز هستند. در اين راستا صفاتی را كه بری موصوفهی محترم خويش
در نظر مىگيرد چيزی جز نيكی و زيبايی نيست. اين صفات مثلا به رفتار زرتشت اطلاق
مىشود كه در دشمنی با اهريمن دروغ و بدی تمايز مىيابد.
با اين كه از منظر امروزی بدين شيوه نگرش كه به خير و شربينی
موضوعها و پديدهها محدود است، مىتوان ايراد گرفت، اما اينها دليل رها كردن
مطلب او نيست. اخوان ثالث در ادی احترام بعدی خود، سراغ مزدك و بودا و مانی و
سرانجام گاندی را مىگيرد تا با اعلام منابع مقدس انديشيدن خود كه در ضمن كنار
گذاشتن اديان سامی و پيامبران ابراهيمی است، روايت انديشيدن دستاوردهايش را حكايت
كند. اين حكايت از مجری بازگويی قصههی از ياد رفته و تأملات راوی پيرامون
گذشتهها و امور جاری مىگذرد. او در هر ايستگاهی از مكث و شروع بخش بعدی را با
فعل انديشيدن همراه مىسازد. سپس انديشيدن خود را با يادآوری نام فرهيختگان گذشته
كه بيشتر شاعرانند و شاخصترينشان خيام، سنت و تبار مىبخشد. با تكيه بر اين
تبارشناسی انديشه و اعلام زبان فارسی همچون فضی انديشگی، سپس به چالش با دعوی
متشاعران و سليقههی گذرا كه هر قيل و قال يا ادا و اطواری را شعر لقب مىدهند،
برمىخيزد. بعد بری ارائه ی محك و معيار شعرشناسی، از خود شروع مىكند و برخی از
سرودههی خود را نه شعر كه كار و قطعه مىخواند. عملكردی كه نه تنها تمايز شعر را
از غيرِ خود معلوم مىدارد، بلكه همچنين با يك آيندهبينی شگرف ورود امكانات تازه
ی را بری بيان شاعرانگی زمانه در نظر مىگيرد.
او سپس در پی رجزخوانی برابر به اصطلاح پيشتازان هنری كه نه
سبك و سياقی را ثبت و نه معيار سنجشی را بری نظريه ادبی پديدار مىكنند، در تداوم
انديشيدنها و پاراگرافهی تازه مطلب، با كنار گذاشتن روشهی سترون اساتيد ادب، با
تكيه بر قصيدههی سخنوران و قياس ايشان با رباعىهی خيامی به تعيّن و تشخص من
نظريهپردازِ متن مىپردازد. اين من، كه فرديتی از مجری نگرش انسانی، انتقادی و
معنوی گذشته است، در نظر اخوان ثالث با پذيرش امر تضاد در درون آدمی مجموع مىشود
و به دام نظريههی وحدتجويانه، همسانسار و تكبنی نمىافتد.
مقاله ی اخوان ثالث در اين مرحله به تعريف مبنی فرديت غير
خصوصی شخص شاعر مىرسد، و در هر اشاره ی بخشی از شناخت خود از نظريههی ادبی
زمانه، يعنی امر شكلگيری فرديت در متن و حضور تكاملگر مخاطب را عريان مىسازد.
از يك سو مىآورد كه: «مسئله مخاطبان نيز در خور توجه است. اين نيز از نشانهها و
دلايلی است كه بيننده ی متأمل را در سنجش و داوری و شناخت اهل سخن، نكته مىآموزد
كه خطاب به انسان و انسانيت است...» (ص 114كتاب ياد شده) و از سوی ديگر، در تعريف
من فعال در متن به درجهبندی اشكال مختلف بيانگری راوی مىرسد و آنها را من منزوی،
من اجتماعی و من عالی بشری مىخواند. او از آن جا كه پايه را بر تعقل و تأمل
نويسنده و راوی مىگذارد، در حاشيه ی هر اشاره و نكتهبينی به گفتاوردهايی نيز
ارجاع مىدهد كه الزاما همه در سنت زبان فارسی نبوده و عناصر ادبی فرنگی را نيز در
بر مىگيرد.
بخش بعدی "مؤخره از اين اوستا" به نقد رفتار
همصنفان اخوان ثالث مربوط مىشود. او در اين رابطه نخست به سبك و سنگين كردن آن
ارتباطهی قلابی و سترون بين صاحبان جرايد و شعرا مىپردازد كه از يك سو به منظور
پر كردن صفحات نشريات است و از سوی ديگر، در سطح گپهی شفاهی مىماند و به عمق
شناخت و عيار شعر معاصر نمىرسد. او بری نشان دادن راهكار جديد، مصاحبه ی را
بازنويسی كرده و با دقت در خور، هر سؤالی را بهانه ی پرداختن ساختمان نظری خود
مىسازد. او با اين كار در كنار كاربرد زبان صريح و مطنز كه به مقدسات مرسوم پرتو
منتقدانه ی مىافكند، فرمولبندىهی نظريه ی خود را توضيح مىدهد و در اين راه،
اصطلاحات قدما را به معنی جديدی مىرساند. از اين جمله آنچه او با مفهوم شعور نبوت
و مسئله ی الهام در شعر مىكند، يك رفتار مدرن است. بخشی از امر معنا بخشيدن جديد
به الفاظ قديمی از طريق كاربرد حكايت و شرح واقعه حاصل مىشود. او در آن قصه ی
ماجری گردهمايی شاعران در شهرستان دورافتاده كه گويی از دنيا بىخبری و پرت افتادن
از جريانات عمده و زنده ی شاعرانگی و نيز نقد بومىگرايی به اصطلاح خودكفا است،
به واقع نه تنها پَته ی متشاعران را رو مىكند بلكه به مفهوم با شعر زندگی كردن
معنی معاصر مىدهد. او در پسِ حكايت هر ماجرايی، دستاورد نظری آن را در زبانی رسا
و مقاله ی تكرار مىنمايد. چنان چه مثلا مىآورد (در ص 144كتاب) «مقصود من از
شعور نبوت هر گز يك امر ماوراءالطبيعه نيست. هر شاعر حقيقی به ميزان و اندازه ی
رسوخش در تجارب عالی و متعالی زندگی و وجود، شعرش داری ارزش بيشتر يا كمتر است.»
سپس حرف بسيار مهمی با چند اشاره ی ضمنی مختلف به حوزههی فكری و رفتاری ما
مىزند كه: «در عالم اين معنی (يعنی سرايش شاعر حقيقی) هيچ كس
"خاتمالنبيين" نيست.» آن گاه بری آن كه عدم وجود تعريف نهايی از شعر
را بری مخاطب آشكار كند و جا بری پاسخهی آيندگان باز گذارد، هر تعريف جا افتاده ی
سابق را با اما و اگری تعديل يا تدقيق مىكند. او بری آن كه امكان انعطاف در افكار
عمومی از دست نرود و روی احتمالات آينده كه هميشه شناخت و نظريه را پيش بردهاند،
دری بسته نگردد، از وقار و صلابت نظری خود مايه مىگذارد و حرف درخشانی مىزند (ص
149كتاب): «البته بايد يادآوری كنم كه سليقه و پسند من هيچگاه وضع و حال ثابتی
ندارد.«
بر پايه ی اين نگرش زيبايىشناختی كه از كليه ی شناختهی
فلسفی و اجتماعی به جان هنر نزديكتر است، او به متغير بودن سليقههی لذتخواهی ما
گواهی و به انعطافپذيری در ساير مسايل رجوع مىدهد: «.. اگر مقصود قراردادها و
سنتهی اجتماعی و اقتصادی يا به اصطلاح اخلاقی و مذهبی و امثال اينهاست، شايد به
قول پيران پيشين بشود گفت به نظر من هيچ امری "ثابت و مقدس" نيست مگر آن
كه بری زندگی روحی سودمند و لازم باشد، بری يك شرف طبيعی لازم باشد. مسلما بسياری
و شايد تمام قيود و سنتهايی كه ما داريم و به تحميل بر جامعه ی ما جاری و حاكم
است، غير لازم و عبث و نابهنجار است. وقتی جامعه آن چنان بيدار و هوشيار و متفكر
شد كه سودمندی و لزوم حقيقی را دريافت و تشخيص كرد، آن وقت خواهد ديد و فهميد كه
اغلب و شايد تمام اين قراردادها پوچ و احمقانه و دست و پا گير، يعنی مانع رشد طبيعی
و انسانی است...» (ص 152كتاب(
او بلافاصله پس از اين نقد جامع الگوهی رفتاری - نظری ما،
گرايش مثبت و سازنده ی خود را با ادی احترام به مزدك و زرتشت اعلام مىدارد. از
ديدگاه او، با وجود چنين متفكران ازلی و پيشاپيشی، حاجتی به ديگران نيست. آن هم
ديگرانی كه همچون اصحاب مقدس ايدئولوژىهی قدرتگرا در سطح جامعه مطرح شدهاند.
اين نكتهها را بايد در ميان سطرهی "مؤخره از اين اوستا" خواند و
اشارههی سربسته ی آن را دريافت. به ويژه آن كه اخوان ثالث اين فرايند نقد و سنجش
را در دو جبهه ی متفاوت به پيش مىبرد. او از يك طرف، لزوم قائم به ذات شدن فاعل
شناسا را از طريق انديشيدن و شناختن متفكران فراموش شده هويدا مىسازد. اين امر
وجه فكری نقد را در بر مىگيرد. از طرف ديگر، با كنايه و استفاده از زبان به
اصطلاح زرگری و خواندن دگرگونه و كميك اسامی ماركس و انگلس و...، كه چيزی جز
قداستزدايی از به اصطلاح پيامبران ايدئولوژىهی سر برآورده در دوران تجدد نيست،
امر وجه زبانی نقد را پيش مىبرد. انگار با رديف كردن نام رهبران تقدسيافته ی
چپىهی آن زمان كه به صورت پنج تن آل عبی مدرن درآمدهاند، وی دريچه ی به نقد
ايدئولوژی مخالفان و اپوزيسيون واقعا موجود زمانه ی خود مىگشايد.
اين جا ما به اوج شهامت او در نظريهپردازی و فلسفيدن دور
از ارزشهی حاكم زمانه رسيدهايم كه با تلفيقی از آموزههی دو نظريهپرداز - زرتشت
و مزدك - بی آن كه ربطی با جريانات مقلدان و پيروانشان بجويد در استقلال شعوری به
امر التقاط و استفاده ی آن از سوی شاعر منجر گشته است. اين اوج چنان بلند است كه
انگار نه تنها دوره ی از سقف نگاه همعصران و منتقدان بالا مانده بلكه همچنين تمام
آن گرد و خاك بلند كردن انصار حزبالله و عناصری چون ميرشكاكها كه در پی نابودی
سنت مدرن تفكر شاعران بودهاند، به گرد پايش هم نرسيده است. روشن است كه به تمسخر
گرفتن "سومين برادر سوشيانت" ميرشكاكها در ستونهی روزنامه كيهان و سعی
دست انداختن اخوان ثالثها از سوی جوانان مؤمن و كارمند حاكميت فقها بی اثر مانده
و خواهد ماند.
اخوان ثالث بی آن كه تأثيری از كوتاهنظری همنسلان يا خصمی
از جزمانديشان نسلهی آتی گرفته باشد، دست كم به پيامد آثار جرم اين دستههی اخير
انديشيده است. انگار او به پيشبينىهی داهيانه ی مجهز بوده كه فرا روييدن بحران
معنويت امروزی ما را از چندين دهه ی قبل مشاهده كرده است. گويا مىدانسته كه با
به قدرت رسيدن مذهب، از دست رفتن مشروعيت تاريخی اين جريان همچون "پايگاه
روحيات و معنويات" جامعه آغاز خواهد گشت و روشنفكر دلسوز اين مرز و بوم بايستی
در فكر جبران كمبود معنويت باشد. اخوان ثالث دههها پيشتر از آن كه فيلسوفان
رسمىاش، عناصری چون داريوش شايگان در شرح زندگی خود (كتاب "زير آسمانهی
جهان") با تكرار حرف متكلمان مسيحی كه خواستار احيی معنويات در سده ی بيست و
يكم بودهاند و بدون آن كه نامی از كارل رنر مبتكر چنين نظر و سخنی بياورد، از
ضرورت وجود معنويت بگويد، بدين مسئله توجه كرده و راه و روش خود را اعلام داشته
است. او در همين مطلب "مؤخره از اين اوستا" آورده است كه: «...
نمىتوانم هردمبيل، ولنگار و بيراه باشم، بايد به امری مقدس و بزرگ... ايمان داشته
باشم. اين ايمان به منزله ی جان من است.» تلاش برپايىی نظريه ی التقاطی از
افكار زرتشت، مانی و مزدك و بودا... بخشی از اين حركت در ايجاد معنويت است كه در
رابطهاش مىگويد: «من رهسپار وادىهی مقدس بودم» (ص .154) رفتار مدرن او در سطح
انديشيدن حتا در يافتن همين امر مقدس نيز مشهود است كه نه به دنبال قبول يك امر كلی
و ايمان آوردن و سپس اتمام قضيه، بل نقد و بررسی ايمانهی مرسوم و سعی در تفكيك
كردن موضوعهی موجود ياعرضه شده بری اعتقاد داشتن است. او در اين باره خاطرنشان
ساخته است: «چون حس و هوش و خِرَدم به من اجازه نمىدهند كه چه دينی و چه دنيوی
به اين حماقتهی جاريه معتقد شوم و دروغها را باور كنم.«
اين جا به مرحله ی رسيدهايم كه منحنی رفتار او را بر محور
مختصات ذهنيت اجتماعی بنگريم. رفتاری كه چيزی جز برگذشتن از فريفتاری ايدئولوژی و
تلاش استقلال فاعل شناسا بری حضور در صحنه ی چالش اجتماعی و تعريف معنويت و شرافت
انسانی در چارچوب عرف دنيوی نيست. او در اين فرايند همچون پيامبری كه مسئوليت هيچ
امتی را به عهده نمىگيرد، نويد ظهور هيچ مُنجىی را اشاعه نمىدهد. او با نقد
انتظار كشيدن مرسوم در ميان همزبانان و هموطنان، به آشتی دادن زرتشت و مزدك در دل
و دنيی خويش برمىآيد و در اين پيكره نظری - معنوی، پيغامهايی از مانی و بودا را
نيز جی مىدهد.
اين پيكره ی نظری - معنوی حاصل تلاش فردی است. همين مخاطب
قرار دادن فرد، در قياس با الگوی قديمىی مخاطب قرار دادن جمع، ويژگی مدرن آن را
مىسازد و الزام وجودىاش را اين گونه تشريح مىكند: «انسان امروز با شامه و بينش
بشری و اجتماعی، بايد با حقايق زندگی آزاد و شرفمند امروز آشنا باشد. تفاهم و الفت
ارواح، رفاه و آسايش همگان، عدل و ايثار و محبتهی بشری شرف كار و زحمتهی سودمند
يا زيبی آدميان. اينهاست آن چه مقدس و شريف است. اينهاست آن چه ارزش به زندگی
مىدهد، ارجمند و عزيز است.» (ص 155كتاب(.
او سپس اين "هفت شهر عشقجويی" انسان مدرن بری
رسيدن به معنويت را چون الگوی رفتاری از ساير الگوهی رفتار متمايز مىسازد: «..
نه حدود و ديوارهايی كه عده ی سياستپيشه و بىعمق و آخوندهی درباری و روحانىنما
بری مقاصد و اغراض آلوده و پست و پليد خود جمع و جور كردهاند... انسان آزادانديش،
انسان واقعی امروز بالاتر از اين افقهی كوتاه و پست و حقير مىنگرد. امروز فقط انسان
مطرح است و ارزش هستی و عمر و كار سودمند يا زيبايی او، كار شريف و سودمند بشری و
حمايت محرومان جوامع بشری.» (همان جا(.
اين الگو كه امروزه برنامه ی جريان دگرانديشی است، بری
اخوان ثالث آن روزگار، حاصل كار عنصری است كه نامی غير از زنديقی نمىگيرد. اخوان
ثالث در مطلب مهم و درخشان خود تبار دگرانديشان امروزی را در سنت آزادانديشانی
مىبيند كه در كنار سنت مذهبيون برباليدهاند و مدام موضوع سركوب و پيگرد
تمامتخواهی مطلقانديشانه بودهاند. دگرانديشی يا زنديقی بودن كه اشاره ی به
رفتار فكری اخوان ثالث هم هست، روحيه ی است كه بر فراز مؤخره از اين اوستا همواره
در پرواز خواهد بود. چنانچه اين التقاطگرايی با وجين كردن جنبههی مثبت و پويی نظريات
متفكران، سعی در يافتن راهكارهی فردی در عرصه ی اجتماع خواهد كرد.
اخوان
در شعرش درونمایه های حماسی را به استعاره و نماد مزین می کند
لیلی
ابوالحسنی
مهدی
اخوان ثالث، از برجسته ترین شاعران معاصر ایران، متخلص به م امید، در سال 1307 در
توس نو ( مشهد) به دنیا آمد و چهارم شهریور سال 1369 در تهران درگذشت.
وی
در سال 1326 از هنرستان صنعتی دیپلم آهنگری گرفت و در سال 1327 به تهران آمد و معلم
شد. در دهه سی شمسی وارد مبارزات سیاسی شد و به زندان افتاد.
مهدی
اخوان ثالث نخستین دفتر شعرش را با عنوان ارغنون در سال 1330 منتشر کرد.
من
نه سبک شناس هستم نه ناقد .... من هم از کار نیما الهام گرفتم و هم خود برداشت
داشته ام.... شاید کوشیده باشم از خراسان دیروز به مازندران امروز برسم...
مهدی
اخوان ثالث
اگرچه
اخوان در دهه بیست فعالیت شعری خود را آغاز کرد، اما تا زمان انتشار سومین دفتر
شعرش، زمستان، در سال 1336، در محافل ادبی آن روزگار شهرت چندانی نداشت.
مهارت
اخوان در شعر حماسی است. او درونمایه های حماسی را در شعرش به کار می گیرد و جنبه
هایی از این درونمایه ها را به استعاره و نماد مزین می کند.
به
گفته برخی از منتقدان، تصویری که از م . امید در ذهن بسیاری به جا مانده این است
که او از نظر شعری به نوعی نبوت و پیام آوری روی آورده و از نظر عقیدتی آمیزه ای
از تاریخ ایران باستان و آراء عدالت خواهانه پدید آورده است و در این راه گاه ایران
دوستی او جنبه نژاد پرستانه پیدا کرده است.
اما
اخوان این موضوع را قبول نداشت و در این باره گفته است: "من به گذشته و تاریخ
ایران نظر دارم. من عقده عدالت دارم، هر کس قافیه را می شناسد، عقده عدالت دارد،
قافیه دو کفه ترازو است که خواستار عدل است.... گهگاه فریادی و خشمی نیز داشته
ام."
اخوان
از نگاه دیگران
شعرهای
اخوان در دهه های 1330 و 1340 شمسی روزنه هنری تحولات فکری و اجتماعی زمان بود و
بسیاری از جوانان روشنفکر و هنرمند آن روزگار با شعرهای او به نگرش تازه ای از
زندگی رسیدند. مهدی اخوان ثالث بر شاعران معاصر ایرانی تاثیری عمیق دارد.
جمال
میرصادقی، داستان نویس و منتقد ادبی در باره اخوان گفته است: من اخوان را از آخر
شاهنامه شناختم. شعرهای اخوان جهان بینی و بینشی تازه به من داد و باعث شد که نگرش
من از شعر به کلی متفاوت شود و شاید این آغازی برای تحول معنوی و درونی من بود.
هنر
اخوان در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سوگ او بر گذشته مجموعه ای به وجود آورد که
خاص او بود و اثری عمیق در هم نسلان او و نسل های بعد گذاشت
نادر
نادرپور
نادر
نادر پور، شاعر معاصر ایران که در سال های نخستین ورود اخوان به تهران با او و شعر
او آشنا شد معتقد است که هنر م . امید در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سوگ او بر
گذشته مجموعه ای به وجود آورد که خاص او بود و اثری عمیق در هم نسلان او و نسل های
بعد گذاشت.
نادرپور
گفته است: "شعر او یکی از سرچشمه های زلال شعر امروز است و تاثیر آن بر نسل
خودش و نسل بعدی مهم است. اخوان میراث شعر و نظریه نیمایی را با هم تلفیق کرد و
نمونه ای ایجاد کرد که بدون اینکه از سنت گسسته باشد بدعتی بر جای گذاشت. اخوان
مضامین خاص خودش را داشت، مضامینی در سوگ بر آنچه که در دلش وجود داشت - این سوگ
گاهی به ایران کهن بر می گشت و گاه به روزگاران گذشته خودش و اصولا سرشار از سوز و
حسرت بود- این مضامین شیوه خاص اخوان را پدید آورد به همین دلیل در او هم تاثیری
از گذشته می توانیم ببینیم و هم تاثیر او را در دیگران یعنی در نسل بعدی می توان
مشاهده کرد."
اما
خود اخوان زمانی گفت نه در صدد خلق سبک تازه ای بوده و نه تقلید، و تنها از احساس
خود و درک هنری اش پیروی کرده : "من نه سبک شناس هستم نه ناقد ... من هم از
کار نیما الهام گرفتم و هم خودم برداشت داشتم. در مقدمه زمستان گفته ام که می کوشم
اعصاب و رگ و ریشه های سالم و درست زبانی پاکیزه و مجهز به امکانات قدیم و آنچه
مربوط به هنر کلامی است را به احساسات و عواطف و افکار امروز پیوند بدهم یا شاید
کوشیده باشم از خراسان دیروز به مازندران امروز برسم...."
هوشنگ
گلشیری، نویسنده معاصر ایرانی مهدی اخوان ثالث را رندی می داند از تبار خیام با
زبانی بیش و کم میانه شعر نیما و شعر کلاسیک فارسی. وی می گوید تعلق خاطر اخوان را
به ادب کهن هم در التزام به وزن عروضی و قافیه بندی، ترجیع و تکرار می توان دید و
هم در تبعیت از همان صنایع لفظی قدما مانند مراعات النظیر و جناس و غیره.
اسماعیل
خویی، شاعر ایرانی مقیم بریتانیا و از پیروان سبک اخوان معتقد است که اگر دو نام
از ما به آیندگان برسد یکی از آنها احمد شاملو و دیگری مهدی اخوان ثالث است که هر
دوی آنها از شاگردان نیمایوشیج هستند.
به
گفته آقای خویی، اخوان از ادب سنتی خراستان و از قصیده و شعر خراسانی الهام گرفته
است و آشنایی او با زبان و بیان و ادب سنتی خراسان به حدی زیاد است که این زبان را
به راستی از آن خود کرده است.
تعلق
خاطر اخوان را به ادب کهن هم در التزام به وزن عروضی و قافیه بندی، ترجیع و تکرار
می توان دید و هم در تبعیت از همان صنایع لفظی قدما مانند مراعات النظیر و جناس و
غیره
هوشنگ
گلشیری
آقای
خویی می افزاید که اخوان دبستان شعر نوی خراسانی را بنیاد گذاشت و دارای یکی از
توانمندترین و دورپرواز ترین خیال های شاعرانه بود.
زمستان،
نمونه عالی شعر اخوان
وی
به عنوان نمونه به شعر زمستان اشاره می کند و می گوید این شعر فقط یک روز برفی طبیعی
توس نو را تصویر می کند و از راه همین فضا
آفرینی و تصویر آفرینی در حقیقت ما را به دیدن یا پیش چشم خیال آوردن دوران ویژه ای
از تاریخ خود می رساند که در آن همه چیز سرد، تاریک و یخ زده و مملو از هراس است.
اسماعیل
خویی معتقد است که اخوان همانند نیما از راه واقع گرایی به نماد گرایی می رسد.
وی
درباره عنصر عاطفه در شعر اخوان می گوید که اگر در شعر قدیم ایران باباطاهر را
نماد عاطفه بدانیم، شعری که کلام آن از دل بر می آید و بر دل می نشیند و مخاطب با
خواندن آن تمام سوز درون شاعر را در خود بازمی یابد، اخوان فرزند بی نظیر باباطاهر
در این زمینه است.
غلامحسین
یوسفی در کتاب چشمه روشن می گوید مهدی اخوان ثالث در شعر زمستان احوال خود و عصر
خود را از خلال اسطوره ای کهن و تصاویری گویا نقش کرده است.
شعر
زمستان در دی ماه 1334 سروده شده است. به گفته غلامحسین یوسفی، در سردی و پژمردگی
و تاریکی فضای پس از 28 مرداد 1332 است که شاعر زمستان اندیشه و پویندگی را احساس
می کند و در این میان، غم تنهایی و بیگانگی شاید بیش از هر چیز در جان او چنگ
انداخته است که وصف زمستان را چنین آغاز می کند:
سلامت
را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها
در گریبان است
کسی
سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه
جز پیش پا را دید نتواند،
که
ره تاریک و لغزان است.
وگر
دست محبت سوی کس یازی،
به
اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که
سرما سخت سوزان است.
علاوه
بر زمستان و ارغنون، از آخر شاهنامه، از این اوستا و در حیاط کوچک پاییز در زندان
می توان به عنوان دیگر آثار مهدی اخوان ثالث یاد کرد.
م
. امید پس از انقلاب مجموعه تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم را منتشر کرد.
آرامگاه م . امید در توس، در کنار آرامگاه فردوسی است، شاعری که به او ارادت خاصی
می ورزید
سال
هایی چند پس از کودتای 28 مرداد سال 1332 هجری ی شمسی ، مهدی اخوان ثالث ، شاعر
روزهای خسته گی و درد ، خود را مزدشتی خواند . او اعلام کرد زردشت و مزدک را در دل
و دنیای خویش آشتی داده و بر حاصل این آشتی پیام های بودا و مانی را نیز افزوده
است
پناه
به مزدشت واکنش مردی تنها به زمانهای پر جور و زخم بود؛ واکنش مردی که مزدکهای
زمانهاش را عارف میخواست؛ مانیهای زمانهاش را عادل. پیامبرانی که پیشازآنکه
شمشیر در راه عشق کشند، آنچه در سر دارند بنهند، آنچه در کف دارند بدهند و آنچه
بر آنها آید نجهند. مهدی اخوانثالث نیکپنداریی زردشت، عدالت
جوییی مزدک و بینیازیی مانی را یکجا می خواست.
بازگشت او به سوی شرفِ طبیعی و خانهی پدری نشان نیاز به جهانی دیگر بود؛ نیاز به
سروریی نیکانی رسته از بندِ هرچه هست. افلاطون گفته بود مدینهی فاضله آن جا است
که مردان خوب حکم میرانند و مهدی اخوان ثالث همهی خوب
ها را گردآورده بود تا مدینهی فاضلهای در دل برپا کند که
جهان را امید رستگاری نبود.
واکنش
مهدی اخوان ثالث به جهان، واکنش انسانی بود که از بدعهدیی رؤیافروشان زخمها به
دل و شانه داشت؛ از بدعهدیی رؤیافروشانی که رؤیاهای بزرگ را به برگِ امانی فروخته
بودند و از صدایشان هیچ نمانده بود، مگر آه حسرتی که از گلوی درراهماندهگان برمیخواست.
مهدی اخوانثالث طراوت مدینهی فاضلهی دلاش را پادزهر اندوه بدعهدیها میخواست.
تاریخ اما در بدهیبتترین لحظههایش، چنان در شعر او نشسته بود، که از حاکمان مدینهی
فاضلهی دلاش نیز کاری برنیامد.
2
بخش
عمدهی شعر فارسی در سالهای 1320تا 1357هجریی شمسی را میتوان واقعیتِ مستحیل در
ترفندهای شاعرانه خواند؛ تصویرکنندهی مراحل گوناگون یک نبرد در مقابل قدرت حاکم. در
این دوران همهی تشبیهها، استعارهها، نمادها، تغییرات دستوری، همهی هنجارشکنیها
و قاعدهافزاییها (2) در خدمت شعر بیان بهکار گرفته شد؛ بیان چهگونهگی، چرایی
و چهبایدیی جهانی که حضور قدرتمندان را خوش نمیداشت. شعر بیان در تقابل با
قدرت و بر مبنای باور به ارزشی همهگانی سروده میشد. در این نوع شعر، حسرت، ستایش
و یا مرثیه تنها موقعیت اردوی خیر در مقابل قدرت را استعاری میکرد؛ موقعیت آرزو
در مقابل نظم سیاسی را.
فضای
حاکم بر شعر فارسی در فاصلهی سالهای 1320 تا 1357 را در قامتِ چهار واژه یا
عبارت می توان بازخواند: بشارت، یأس، سرگردانی و ستایش قهرمانان. سقوط رضاخان و
اطمینان به توان انسان برای برپاییی جهانی دیگر در فاصلهی سالها 1320تا 1332
شعر بشارت را ساخته است؛ کودتای 28مرداد ماه سال 1332 و باور به مرگ همیشه ی حماسه
سازان در فاصله ی سال های 1332 تا 1341 شعر یأس را آفریده است ؛ ظهور دوباره ی
مبارزان در صحنه و باور به کورسویی دیگر ، در فاصله ی سال های 1341 تا 1349 شعر
سرگردانی را ساخته است ؛ نبرد سیاهکل و شگفتی از توان ایثار انسان در فاصله ی سال
های 1349 تا 1357 شعر حماسی را آفریده است . دمی به صدای مهدی اخوان ثالث در همه ی
این سال ها گوش فرا دهیم ؛ به صدای یأس و خسته گی .
3
سال
های 1320 تا 1332 ، سالهای گریز رضاخان، پایان جنگ جهانیی دوم، ورود و خروج بیگانهگان،
فرارروییی احزاب سیاسی و نبرد مستمر برای کسب قدرت بود. اما بیش از همهی اینها،
سالهای تولد رؤیاهای مردمی بود که پس از خوابی شانزده ساله چشم میمالیدند و در
جستوجوی غبار سمضربههای مرکب سوار رهایی به هر سو نظر میکردند. بقایای گروه
پنجاهوسه نفر خاک زندان را از شانه های خود تکانده و حزب توده را بنیان گذاشته
بودند. محمد مصدق خشم مردم از جور تاریخیی بیگانهگان را نمادین میکرد. افسران
خراسان شتاب برای پیروزی را تجسم میبخشیدند. جنبشهای کارگری رؤیای جهانی خالی از
طبقات را در سر میپروردند. و هیچکس جز به رؤیاها نمیاندیشید.
در
آن سال
ها باور به تولد روزی دیگر،
ایمان به توان خویش و حس بهبازیگرفته شدن در صحنهی سیاسی، همهی ذهنیت مردمی
را میساخت که به تغییر تقدیر خویش چشم امید داشتند. آن سالها، روزگار شوق و خیال
معصومانه بود و جهان شعر فارسی هرگز نتوانست از خضوع در مقابل وسعت این شوق و خیال
شانه خالی کند.
در
آن سال
ها هوشنگ ابتهاج با نگاه
به همسایهی شمالی که تبلور همهی نیکبختیهای سترگ شمرده می شد، چنین سرود: ”در
نهفت پردة شب دختر خورشیدنرم می بافددامن رقاصة صبح طلایی را”. سیاوش کسرایی جان
شاعر فردا را تصویر کرد؛ شاعری که اندوه را خاطرهای دور میانگارد. یقین او به
تولد سرایندهای که بر شعرهایش عطر گل نارنج مینشیند، بی خدشه بود: ”پس از من
شاعری آیدکه می خندند اشعارشکه می بویند آواهای خودرویش چون عطر سایه دار و دیرمان
یک گل نارنج”. احمد شاملو به خشم ستمدیدگان سلام کرد؛ به خون جوشان آنان که
عدالت را بشارت می دادند: ”اکنون این منم و شما...و خون اصفهانخون آبادانو قلب من
می زندتنبور و نفس گرم و شور مردان بندر معشوردر احساس خشمگینممی
کشد شیپور”.
مهدی
اخوانثالث نیز محوِ روزگارش بود. او در سال 1328 امید پیروزیی رنجبران را پای
کوبید: ”عاقبت حال جهان طور دگر خواهد شدزبر و زیر یقین زیر و زبر خواهد شد... گوید
امید سر از بادة پیروزی گرمرنجبر مظهر آمال بشر خواهد شد”. در آن سالها، مهدی
اخوانثالث طراح طرحی دیگر بود؛ مایل به برافکندن بنیان جهان: ”برخیزم و طرح دیگر
اندازم بنیاد سپهر را براندازم...هر جا که روم، سرود آزادیچون قافیه مکرر اندازم”.
جان پراندوه و دیرباور او اما بسیار پیش از دیگران به استقبال روزهای بد رفت. در
پشت همهی فریادها و شعارها مردمی ایستاده بودند که رخوتشان دیرپا بود و آرزوهایشان
به لقمه نانی خریدنی: ”ملت گاهی بخواب، گاهی بیدارو آبروی خود نهاده در گرو
نان...گاه گرفتار جلوه های دروغینگاه بکف، پتک و داس، سرکش و غصبان”. تردید در
دل مهدی اخوان ثالث جوانه زده بود؛ تردید به معبر آرزوها:”دیگر بگو کدام خدا را
کنم سجود؟یا شیوة کدام پیمبر برم بکار”. مهر زردشت و مزدک و مانی و بودا باید همان
روزها به دل او نشسته باشد.
4
سرانجام
آنروز فرا رسید. 28 مرداد ماه سال 1332 تنها روز سقوط حکومت محمدمصدق و پیروزیی یاران
شعبان جعفری نبود. تنها روز به بارنشستن”خیانتها” یا خطاهای حزب توده، تنها حاصل
محافظهکاری یا ناتوانیی”حکومت ملی” در شناخت تضادهای جهانی، تنها روز بازگشت
محمدرضاشاه به تخت سلطنت، تنها روز سخنرانیی فلسفی در فواید وجود شاهان نبود.
28 مرداد ماه روز پایان یک باور بود. روز تجسم بدعهدیی مردم، روز در نور آمدن
تزلزل رهبران، روز از سکه افتادن اطمینان به خویش و به دیگری بود. آخرین فریادهای
کسانی که فاصلهی هستی و نیستیشان آبی بود که خونها را از سنگ فرشها می شست، دیگر
آبستن هیچ رؤیایی نبود. گویی آنها تنها به خاک می افتادند تا کسب مخفیانهی قاریهای
مسلول را رونق ببخشند.
هیچ
کس نمی داند در آن روز نخست چه کسی تنهایی و ترس را احساس کرد؛ نخست چه کسی یار
دیروزی را به انگشت به گزمهها نشان داد یا زیر مشت گرفت؛ اما چهرهی رنجور مصدق
در آستانهی دادگاه، دستی که کاشانی به مهربانی به پشت زاهدی زد، هجوم شرکتهای
نفتیی انگلیسی- آمریکایی به ایران، کشف محل اختفای فاطمی، لورفتن سازمان افسریی
حزب توده، درج تنفرنامههای رنگارنگ در روزنامهها و حتا تصویر چهرههای پرخشم
آنان که تا دم مرگ بر اعتقاد خود پایفشردند، تجلیی خود را در ناباوری و حیرت همهگانی
یافت؛ ناباوری و حیرت مردمی که ناگهان خود را هیچ یافتند و تکیهگاههای خود را
فروریخته. 28 مردادماه سال 1332 روز آغاز یک سقوط بود؛ روز ترس و آه؛ روز کوچک
شدنِ آدمی.
اوج
شعر مهدی اخوان ثالث در چنین روزگاری نطفه بست؛ شعر او تبلور فریاد کسانی بود که
با کوچکی پیوند نمیتوانستند و بزرگیی دوبارهی کوچکشدهگان را نیز باور
نداشتند؛ تبلور فریاد کسانی که عقربههای آرزوهایشان با چنین جهانی همخوانی نشان
نمیداد. شعر مهدی اخوان ثالث اندوه همهی جانها و هرزهگیی خاک جهان را پشتوانه
داشت. او به هیچ چراغی دل نبست؛ نه چراغی و نه سواری. پهنهی برآمده از خیال او دورتر
از آن بود که دست یافتنی بنماید. مهدی اخوان ثالث از پرنده سوختهگیی بالها را
باور داشت و از انسان بیسرانجامی را. چنین بود که روزگار پس از کودتا را هیچ کس
چون او نسرود.
بعد
از کودتای 28 مردادماه سال 1332 واژهی شب، به مثابه نماد اختناق، در شعر بسیاری
نشست. نیما یوشیج به حضور شب چون کوچهگردی بیطرف شهادت داد؛ بیآنکه آن را میرا
یا مانا بینگارد: ”هست شب یک شبِِ دم کرده و خاکرنگ رخ باخته است”. نادر نادرپور
به زردیی دلفریب نور دل بست؛ هر چند که به ناتوانیی خویش در ستیز با حریف
اعتراف کرد: ”اندام من اندام شمعی واژگون استکز جنگ با شب پای تا سر غرق خون
است... هر چندکه می داند که این نوراز مرگ با او دورتر نیستاما در این غم نیز می
سوزد که افسوساز آن آتش دیرین که در او شعله می زد دیگر خبر نیستدیگر اثر نیست”.
اسماعیل
شاهرودی در هنگامهی حضور یأسها و شکستها چشم آرزو فرو نبست: ”تنها من مانده امو
چله نشینی یأسها و شکستها...خرابه این تنهایی را امّابه جای خواهم گذارد...و خواهم
پیمودتنگه وحشتزایی راکه در فاصله اکنونو دنیای فرداست”. محمد زهری از مرگ امیدها
خبر داد؛ از مرگ مردی که تاوان دلبستگیهای بیسرانجاماش را پرداخته بود: “آن
مرد خوش باور که با هر گریه، می گریید و با هر خنده، می
خندید... نومیدواری دشنه در قلبش فروبرده استاینک به زیر سایة
غم، مرده است”. احمد شاملو که تسلیم یکسره به یأس را خوش نمی داشت، گاه خسته می
سرود که: ”دست بردار، ز تو در عجبمبه در بسته چه می کوبی سر”. گاه پنجره رو به دریا
می گشود که: ”چله نشسته قُرق به ساحل اگر چندبا دل بیمار من عجب امیدی است”. گاه
سلاح برای روز موعود دورِ سر میچرخاند که:”دخترانِ شرم شبنم افتادگیرمه ... بین
شما کدامصیقل می دهیدسلاح آبایی رابرایروزانتقام”؟ گاه روز سبز را بشارت می داد
که: ”روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کردو مهربانی دست زیبایی را خواهد
گرفت”. مهدی اخوانثالث امّا، نه روز دیگری را انتظار میکشید و نه چون یک شاهد بیطرف
به شب مینگریست. او فتوا می داد که خاک جهان را جز سیاهی رنگ دیگری بر پیشانی نیست؛
هر چند که گاه عاصی از ستمِ کمرشکن، اسکندری طلب میکرد و گاه خستهخاطردوست را
به سفری بیفرجام فرا میخواند.
5
نخستین
مجموعهشعرِ مهدی اخوانثالث بعد از کودتای 28 مرداد ماه سال 1332 ، مجموعه شعر
زمستان است . بگذشته از اشعاری که پیش از روزهای کودتا سروده شدهاند، فضای حاکم
بر این مجموعه، آمیختهای است از حس تنهایی و حسرتِ روزگاران شیرین بر باد.
زمستان فریادکنندهی زخمهای تازه است. رنج مهدی اخوان ثالث در این مجموعه اما، نه
برخاسته از تقدیر نوع انسان، که برخاسته از سرگذشت انسانی است که راه به خطایی
معصومانه برگزیده و چون چشم گشوده، جز رهزنانی که به تاخت دور می شوند، هیچ ندیده
است: ”هر که آمد بار خود را بست و رفت،ما همان بدبخت و خوار و بی نصیب”. زمستان
روایت تقدیر انسان عصری ویژه در سرزمینی ویژه است؛ روایتِ تقدیرِ انسانی که گذشتهی
بهیغمارفتهی خود را هنوز پرمعنا می
یابد.
و
یأس
مهدی اخوانثالث در زمستان با حیرت آمیخته است؛ یأس مردی که سوزِ زخمهایش فرصت
اندیشیدن به چراییها را از او گرفته است: ”هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد
بود،من نخواهم برد این از یاد :کآتشی بودیم که بر ما آب پاشیدند”. انطباق جان و
جهانِ انسانِ مجموعه شعر زمستان هنوز به فرجام نرسیده است. زمستان چشم جستوجو
نبسته است: ”در میکدهام؛ دگر کسی اینجا نیستواندر جامم دگر نمی صهبا نیستمجروحم و
مستم و عسس می
بردممردی، مددی، اهل دلی،
آیا نیست”؟ پاسخ انسانِ زمستان اما، ناشنیده روشن است: مددی نیست. نه مددی، نه دستی،
نه کلامی: ”سلامت را نمیخواهند پاسخ گفتسرها در گریبان است.... و گر دست محبت سوی
کس یازی؛به اکراه آورد دست از بغل بیرون؛که سرما سخت سوزان است”.
تردیدها
اما هنوز به جای خویش باقی است؛ در دیار دیگری شاید برسر خستهگان سقف دیگری باشد
: « بیا ای خسته خاطر دوست / ای مانند من دلکنده و غمگین !/ من اینجا بس دلم تنگ
است ./ بیا ره توشه برداریم ، / قدم در راه بی فرجام بگذاریم » زیر هیچ سقفی اما ،
صدایی دیگر نیست ؛ ثالث پیام کرک ها را لبیک می گوید:”بده... بدبد. چه امیدی؟ چه ایمانی؟
کرک جان خوب می خوانی”. مجموعه شعر زمستان تردیدی است که به یقین میگراید، زخمی
است که کهنه میشود، حیرتی است که عادت میشود؛ زمزمهای که در غار تنهاییی انسان
مکرر میشود: ”چه امیدی؟ چه ایمانی”؟
دومین
مجموعه شعر مهدی اخوان ثالث در سالهای بعد از کودتای 28 مرداد ماه سال 1332، آخر
شاهنامه است. ثالث که در مجموعه شعرِ زمستان با کرکها هم آواز شده بود، در آخر
شاهنامه به جهانِ پرتناقضِ خویش باز میگردد؛ به جهانی که آدمی در آن از وحشتِ
سترونیی زمانه، نخبخیههای رستگاری را در روزگاران کهن میجوید:”سالها زین پیشتر
من نیزخواستم کین پوستین را نو کنم بنیاد.با هزاران آستین چرکین دیگر برکشیدم از
جگر فریاد:این مباد! آن باد!ناگهان توفان بیرحمی سیه برخاست”. شاعر آخر شاهنامه
هنوز دست به سوی یاری خیالی دراز می کند، هرچند نیک می داند که در زمانهاش شیفتهجانی
نیست: “شب خامش است و خفته در انبان تنگ ویشهر پلیدِ کودنِ دون، شهر روسپی،ناشسته
دست و رو.برف غبار بر همه نقش و نگار او”. و
شهرِ
مهدی اخوان ثالث چونان دهشتناک است که او راهی ندارد، جز اینکه اندکاندک از
زمانهی خود برگذرد و در تلخفرجامیی انسان عصرِ خود، تلخفرجامیی نوعِ انسان را
دریابد. هنگام که زخمها از ماندهگی سیاه میشوند، ثالث سیاهیی روزگارش را با
سرنوشت ازلیی انسان پیوند میزند. خوف حضور دقیانوس ماندهگار است: ”چشم میمالیم
و میگوییم: آنک، طرفه قصر زرنگارِ صبح شیرینکارهلیک بی مرگ است دقیانوس. وای، وای،
افسوس”. آخر شاهنامه به زخم فاجعه ناامیدانهتر مینگرد، به سرنوشت مجروحان زمانه
رنگی ازلی می زند و همهی اندوه زمانه را در دل مردانی که درمانی نمی جویند، انبوه
میکند:”قاصدک ابرهای همه عالم شب و روزدر دلم میگریند”.
از
این اوستا، سومین مجموعه شعرِ مهدی اخوانثالث بعد از کودتای 28 مرداد ماه سال
1332 ، آخر شاهنامهای است که قد کشیده است. نگاهی از دور تا فاجعه پُررنگتر بهچشم
بیاید. اینک اگرچه ابری چون آوار بر نطع شطرنجِ رؤیایی فرودآمده است، اینک اگر چه
دیری است نعش شهیدان بر دست و دل مانده است، اینک اگر چه هنوز باید پرسید: ”نفرین
و خشم کدامین سگ صرعی مستاین ظلمت غرق خون و لجن راچونین پر از هول و تشویش کرده
است”؟ اما چه پاسخ این سئوال، چه چراییی گستردهگیی آن ابر و چه عمق اندوه
برخاسته از حضور نعش شهیدان را باید در سرنوشت نوعِ انسان جست؛ چه اینها همه
نمودهایی است از آن تقدیرِ ازلی که بر لوحی محفوظ نوشته شده است؛ خطی بر کتیبهای:”و
رفتیم و خزان رفتیم، تا جایی که تخته سنگ آنجا بودیکی از ما که زنجیرش رهاتر بود،
بالا رفت، آنگه خواند: کسی راز مرا داندکه از اینرو به آنرویم بگرداند.” و چون کتیبه
به جهد و شوق بگردد، نوشته است همان: ”کسی راز مرا داند،که از اینرو به آنرویم
بگرداند”.
در
ازاین اوستا، مهدی اخوانثالث از زمانهی خویش فاصله میگیرد تا آنرا آیینهی بیفرجامیهای
نوعِ انسان بینگارد. اگر زمستان از سرمای ناجوانمردانه مینالد، ازاین اوستا تعبیر
سرما است. اگر زمستان مرثیهای بر مرگ یاران است، از این اوستا نوحهای در سوکِ پیشانیی
سیاه انسان است. اگر زمستان اندوه برخاسته از پیروزیی تن بهقدرت سپردهگان است،
ازاین اوستا افسوس بیمرگیی دقیانوس است؛ پژواک صدای همهی رهجویان در همهی
روزها؛ صدایی در غارِ بیرستگاری: ”غم دل با تو گویم، غار!بگو آیا مرا دیگر امید
رستگاری نیست؟صدا نالنده پاسخ داد: آری نیست”.
6
سالها
می گذرند. فاصلهی سالهای 1341 تا 1349 سالهای دیگری است. محمدرضا شاه پهلوی
پرچمدار انقلاب سفید میشود. سرمایهداری به روستاها سر میزند. طبقهی متوسط سر
بر میآورد؛ کالاهای غربی بازار ایران را تصرف میکنند. جبههی ملی و نهضت آزادی
به میدان می آیند، جلال آل احمد غرب
زدگی
را مینویسد؛ جنبش اسلامی روح الله خمینی را مییابد. حسنعلی منصور ترور می شود.
طیب حاج رضایی شورش پانزدهم خرداد ماه سال 1342را علمداری میکند. خلیل ملکی و یاراناش
محاکمه می شوند. محمدرضاشاه در کاخ خود مورد سوء قصد قرار میگیرد. تشییع جنازهی
غلامرضا تختی، صحنهی اعتراض به رژیم شاهنشاهی میشود. کانون نویسندهگان ایران
پا میگیرد و اگرچه محمدرضا شاه تاج میگذارد، شاعران نیم
خیز میشوند و غبار جامه می تکانند؛ در برزخی میان جستوجوی
چشم انداز و دلی پر از اندوههای پایا. و
در
آن سالها اسماعیل خویی بر خیزش خشمی گواهی می دهد که دوزخ را ویران خواهد کرد: “دیر
یا زودخشمی از دوزخ خواهد گفت:”آتش”. نادر نادر پور اما، از آوازهای کهنه دلزده
است: ”در زیر آفتاب، صدایی نیست... غیر از صدای رهگذرانی که گاهگاه،تصنیف کهنهای
را در کوچههای شهربا این دو بیت ناقص آغاز می کنند:آه ای امید غایب!آیا زمان
آمدنت نیست”؟ محمود مشرف آزاد تهرانی به تداوم سیاهیها شهادت می دهد؛ به بیپناهیی
کودکانی که خوابهایشان خالی است: ”عروسکها را در شب تاراج کردهاند... در شهر
چهرهها را در خواب کردهاند”. حمید مصدق به محمود مشرف آزاد تهرانی از زبان قطرههای
باران پاسخ میدهد: ”و گوش کن که دیگر در شبدیگرسکوت نیستاین صدای باران است”.
محمدرضا شفیعیکدکنی در کنار حمید مصدق میایستد: ”امروزاز کدورت تاریک ابرها در
چشم بامدادانفالی گرفتهامپیغام روشنایی باران”. فریدون مشیری به پیشبینیی کدکنی
اعتقادی ندارد: ”کاش میشد از میان این ستارگان کورسوی کهکشان دیگری فرار کرد”.
فروغ فرخزاد در طالع جهان نقش برابری میبیند: ”کسی از آسمان توپخانه در شب آتش
بازی میآیدو سفره میاندازدونان را قسمت میکند”. خسرو گلسرخی طراوت جنگل را دست
نیاز دراز میکند: ”جنگلای کتاب شعر درختیبا آن حروف سبز مخملیت بنویسبر چشمهای
ابر بر فراز،مزارع متروک:بارانباران”. احمد شاملو اندوه ازپایافتادهگان را مینالد:”از
مهتابیبه کوچه تاریکخم میشومو به جای همه نومیدانمیگریم”. منصور اوجی از این همهتناقض
خسته است:”در دیاری کهیکی از شور میگوید، یکی از پردة بیداد...میشود آیا کسانی یافتراهشان
یکراهفکرشان یکجورجادههای دوستیشان از کجی بس دور”؟
در
روزگاری چنین آشفته، مهدی اخوانثالث که ساز زمانه را با آوای جان خویش همخوان
نمییابد، با زبانی که در آن سماجت و پَرخاش به جای آرامش مأیوسانه و اتکاءبهنفس
نشسته است، دلخوشیهای خامسرانه را هشدار میدهد. اکنون تناقضهای او تناقضهای
خسته مردی است که گاه سر در گریبان دارد و گاه میاندیشد همدلی با رهروان را باید
شعری سرود؛ سرگردانی که گاه فالی میگیرد: ”ز قانون عرب درمان مجو، دریاب
اشاراتمنجات قوم خود را من شعاری دیگر دارم...بهین آزادگر مزدشت، میوهی مزدک و
زردشتکه عالم را ز پیغامش رهای دیگری دارم”. او نوید میدهد که از تنهایی و اندوه
دل خواهد کند اگر یاران شهری در خور بیارایند: ”دلم خواهد که دیگر چون شما و با
شما باشم ... طلسم این جنون غربتی را بشکنم شاید،و در شهر شما از چنگ دلتنگیها
رها باشم ...که تا من نیز،به دنیای شما عادت کنم، یکچندهوای شهر را با صافی پاکیزه
و پاکی بپالایید”.
شهرِ
مهدی اخوان ثالث اما، سر بلند نخواهد کرد: ”چه امیدی؟ چه ایمانی؟نمیدانی مگر؟ کی
کار شیطان استبرادر! دست بردار از دلم، برخیزچه امروزی؟ چه فردایی”؟ پاسخی نیست؛
تنها باد زمانه به سویی دیگر میوزد؛ چنان به شتاب که مهدی اخوان ثالث دست به تسلیم
بلند میکند: “اینک بهار دیگر، شاید خبر نداری؟یا رفتن زمستان، باور دگر نداری”؟
تسلیم مهدی اخوان ثالث در مقابل منادیان بهار اما، چندان نمیپاید. سرمازدهگان
مرگ زمستان را باور ندارند.
7
حمله
به پاسگاهی متروک در جنگل های انبوه سیاهکل ، تنها آزمون یک روش مبارزاتی بود . 19
بهمن ماه 1349 پایانی بود بر سال ناباوری ؛ آغازی برای آنان که ظهور " منجیان
" را در طالع جهان دیده بودند . چه حضور تصویر تیربارانشدهگانِ نبرد سیاهکل
بر صفحههای اول روزنامهها و چه حضور تصویر گریختهگان بر پهنهی دیوارها، جز
نمادهای پایان یک دوران نبود. به چشم آرزومندان کسانی به میدان آمده بودند که چشمهایشان
پُر از”باغهای بیدار” بود. جنبش روشنفکری ـ سیاسیی ایران که سالها از ناهمخوانیی
سخن و عمل مدعیان رنج بُرده بود، ناگاه قهرمانانی مییافت که پریزادانی بیعیب را
میمانستند؛ قهرمانانی که محک صداقتشان خاک جهان را رنگین میکرد. حمله به پاسگاه
سیاهکل کسان دیگری را به سوی جهان شعر خواند. شاعران قهرمانان خویش را یافته
بودند. و
در
بحبوحهی خون و شجاعت و صداقت سیاوش کسرایی مرگ شیفتهگان زندهگی را سرود: “آنان
که زندگی را لاجرعه سرکشیدندآنان که ترس راتا پشتِ مرزهای زمان راندند”. اسماعیل
خویی برادرانی را نماز بُرد که طلوع پُردلی را در مشت داشتند:”آنان که مثل آفاقمدر
خون سرزدنشانپر پر زدندمثل قو بودند.آنان جوان و مثل تو بودند”امامثل تو تخته
بندِ ترس نبودند”. محمود مشرف آزاد تهرانی ریشههای بهخاکافتادهگان را نشانی
داد: “مردانی از تبار بهار آمدند...مردانی از قبیله جنگاوران-نوشندگان آتش!
خواهندگان مرگ!” محمدرضا شفیعیکدکنی در رثای جان سوکوار سپیدهدم گریست: ”بنگر آن
جامه کبودانِ افق، صبحدمانروح باغاند کزین گونه سیه پوشاناند.” سعید سلطانپور
یاد بیمرگ پرویز پویان را آواز کرد: ”هلا ستارة پویانستارة سوزانستارة سحر انقلاب
ایرانی”. خسرو گلسرخی مرگ سرافرازانهی ایستادهگان را حسرت برد: بر سینهات نشست
زخم عمیق کاری دشمناماای سرو ایستاده نیفتادیاین رسم توست که ایستاده بمیری”. احمد
شاملو حماسهی بسیارانی را سرود. مرگ رویینهتنان؛ غرور مادرانی را که در بحبوحهی
خون و شهامت روز شیرین را انتظار میکشیدند: ”ریشهفروترین ریشهاز دل خاک ندا
داد؛عطرِ دورترین غنچهمیبایدعسل شود!
زمانهی
شوقزده و حماسهساز اما در شعر مهدی اخوان ثالث پژواکی نیافت. او خستهتر از آن
بود که صدایی دلمشغولاش کند؛ کوچهگردی بود که در خویش سفر میکرد: ”سحرگاهان
که خاک از ماه و از مِهنم نِزم و دَمِ مهتاب میخورددلم گهوارة غمهای عالماز مشرق
تا به مغرب تاب میخورد”.
8
روز
زخم و تلخی و تنهایی گذشت و جهان به هزار راه رفت. مهدی اخوان ثالث اما، به یاد
ساعتِ سقوط در میخانهی پُردود و هقهق ماند؛ که جهان به چشم گریان او جز هیچ
نبود: “هیچیم و چیزی کمما نیستیم از اهل این عالم که میبینیداز اهل عالمهای دیگر
همیعنی چه پس اهل کجا هستیماز عالم هیچیم و چیزی کم”.
اخوان
از نگاه
دیگران
شعرهای
اخوان در دهه های 1330 و 1340 شمسی روزنه هنری تحولات فکری و اجتماعی زمان بود و
بسیاری از جوانان روشنفکر و هنرمند آن روزگار با شعرهای او به نگرش تازه ای از
زندگی رسیدند. مهدی اخوان ثالث بر شاعران معاصر ایرانی تاثیری عمیق دارد.
جمال
میرصادقی
جمال
میرصادقی داستان نویس و منتقد ادبی در باره اخوان گفته است: من اخوان را از آخر
شاهنامه شناختم. شعرهای اخوان جهان بینی و بینشی تازه به من داد و باعث شد که نگرش
من از شعر به کلی متفاوت شود و شاید این آغازی برای تحول معنوی و درونی من بود.
هنر
اخوان در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سوگ او بر گذشته مجموعه ای به وجود آورد که
خاص او بود و اثری عمیق در هم نسلان او و نسل های بعد گذاشت.
نادر
نادرپور
نادر
نادر پور، شاعر معاصر ایران که در سال های نخستین ورود اخوان به تهران با او و شعر
او آشنا شد معتقد است که هنر م . امید در ترکیب شعر کهن و سبک نیمایی و سوگ او بر
گذشته مجموعه ای به وجود آورد که خاص او بود و اثری عمیق در هم نسلان او و نسل های
بعد گذاشت.
نادرپور
گفته است: "شعر او یکی از سرچشمه های زلال شعر امروز است و تاثیر آن بر نسل
خودش و نسل بعدی مهم است. اخوان میراث شعر و نظریه نیمایی را با هم تلفیق کرد و
نمونه ای ایجاد کرد که بدون اینکه از سنت گسسته باشد بدعتی بر جای گذاشت. اخوان
مضامین خاص خودش را داشت، مضامینی در سوگ بر آنچه که در دلش وجود داشت - این سوگ
گاهی به ایران کهن بر می گشت و گاه به روزگاران گذشته خودش و اصولا سرشار از سوز و
حسرت بود- این مضامین شیوه خاص اخوان را پدید آورد به همین دلیل در او هم تاثیری
از گذشته می توانیم ببینیم و هم تاثیر او را در دیگران یعنی در نسل بعدی می توان
مشاهده کرد."
اما
خود اخوان زمانی گفت نه در صدد خلق سبک تازه ای بوده و نه تقلید، و تنها از احساس
خود و درک هنری اش پیروی کرده : "من نه سبک شناس هستم نه ناقد ... من هم از
کار نیما الهام گرفتم و هم خودم برداشت داشتم. در مقدمه زمستان گفته ام که می کوشم
اعصاب و رگ و ریشه های سالم و درست زبانی پاکیزه و مجهز به امکانات قدیم و آنچه
مربوط به هنر کلامی است را به احساسات و عواطف و افکار امروز پیوند بدهم یا شاید
کوشیده باشم از خراسان دیروز به مازندران امروز برسم...."
هوشنگ
گلشیری
هوشنگ
گلشیری، نویسنده معاصر ایرانی مهدی اخوان ثالث را رندی می داند از تبار خیام با
زبانی بیش و کم میانه شعر نیما و شعر کلاسیک فارسی. وی می گوید تعلق خاطر اخوان را
به ادب کهن هم در التزام به وزن عروضی و قافیه بندی، ترجیع و تکرار می توان دید و
هم در تبعیت از همان صنایع لفظی قدما مانند مراعات النظیر و جناس و غیره.
اسماعیل
خویی
اسماعیل
خویی، شاعر ایرانی مقیم بریتانیا و از پیروان سبک اخوان معتقد است که اگر دو نام
از ما به آیندگان برسد یکی از آنها احمد شاملو و دیگری مهدی اخوان ثالث است که هر
دوی آنها از شاگردان نیمایوشیج هستند.
به
گفته آقای خویی، اخوان از ادب سنتی خراستان و از قصیده و شعر خراسانی الهام گرفته
است و آشنایی او با زبان و بیان و ادب سنتی خراسان به حدی زیاد است که این زبان را
به راستی از آن خود کرده است.
تعلق
خاطر اخوان را به ادب کهن هم در التزام به وزن عروضی و قافیه بندی، ترجیع و تکرار
می توان دید و هم در تبعیت از همان صنایع لفظی قدما مانند مراعات النظیر و جناس و
غیره
آقای
خویی می افزاید که اخوان دبستان شعر نوی خراسانی را بنیاد گذاشت و دارای یکی از
توانمندترین و دورپرواز ترین خیال های شاعرانه بود.
زمستان،
نمونه عالی شعر اخوان
وی
به عنوان نمونه به شعر زمستان اشاره می کند و می گوید این شعر فقط یک روز برفی طبیعی
توس نو را تصویر می کند و از راه همین فضا آفرینی و تصویر آفرینی در حقیقت ما را
به دیدن یا پیش چشم خیال آوردن دوران ویژه ای از تاریخ خود می رساند که در آن همه
چیز سرد، تاریک و یخ زده و مملو از هراس است.
اسماعیل
خویی معتقد است که اخوان همانند نیما از راه واقع گرایی به نماد گرایی می رسد.
وی
درباره عنصر عاطفه در شعر اخوان می گوید که اگر در شعر قدیم ایران باباطاهر را
نماد عاطفه بدانیم، شعری که کلام آن از دل بر می آید و بر دل می نشیند و مخاطب با
خواندن آن تمام سوز درون شاعر را در خود بازمی یابد، اخوان فرزند بی نظیر باباطاهر
در این زمینه است.
غلامحسین
یوسفی
غلامحسین
یوسفی در کتاب چشمه روشن می گوید مهدی اخوان ثالث در شعر زمستان احوال خود و عصر
خود را از خلال اسطوره ای کهن و تصاویری گویا نقش کرده است.
شعر
زمستان در دی ماه 1334 سروده شده است. به گفته غلامحسین یوسفی، در سردی و پژمردگی
و تاریکی فضای پس از 28 مرداد 1332 است که شاعر زمستان اندیشه و پویندگی را احساس
می کند و در این میان، غم تنهایی و بیگانگی شاید بیش از هر چیز در جان او چنگ
انداخته است که وصف زمستان را چنین آغاز می کند:
سلامت
را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها
در گریبان است
کسی
سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را.
نگه
جز پیش پا را دید نتواند،
که
ره تاریک و لغزان است.
وگر
دست محبت سوی کس یازی،
به
اکراه آورد دست از بغل بیرون؛
که
سرما سخت سوزان است.
برگزیده
ای ازاشعار مهدی اخوان ثالث :
یاد
نغمه
ی همدردارمغان فرشته
خفته
بی
سنگرشعرستروندر میکده
هر
جا دلم بخواهد
نظاره
به
مهتابی که بر...
سه
شب
سگها
و گرگها
فراموشفریادمشعل
خاموشاندوه
قصه
ای از شب
مرداب
برای
دخترکم لاله و...
زمستان
گزارش
جرقه
لحظه
روشنی
گرگ
هار
بیمار
فسانه
داوری
آب
و آتش
پاسخ
سرود
پناهنده
لحظه
ی دیدار
پرنده
ای در دوزخ
پند
آواز
کرک
چاووشی
هستن
باغ
من
منظومه
ی شکار
زمستان
یاد
هرگز
فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
آن
شب که عالم عالم لطف و صفا بود
من
بودم و توران و هستی لذتی داشت
وز
شوق چشمک می زد و رویش به ما بود
ماه
از خلال ابرهای پاره پاره
چون
آخرین شبهای شهریور صفا داشت
آن
شب که بود از اولین شبهای مرداد
بودیم
ما بر تپه ای کوتاه و خکی
در
خلوتی از باغهای احمد آباد
هرگز
فراموشم نخواهد گشت ، هرگز
پیراهنی
سربی که از آن دستمالی
دزدیده
بودم چون کبوترها به تن داشت
از
بیشه های سبز گیلان حرف می زد
آرامش
صبح سعادت در سخن داشت
آن
شب که عالم عالم لطف و صفا بود
گاهی
سکوتی بود ، گاهی گفت و گویی
با
لحن محبوبانه ، قولی ، یا قراری
گاهی
لبی گستاخ ، یا دستی گنهکار
در
شهر زلفی شبروی می کرد ، آری
من
بودم و توران و هستی لذتی داشت
آرامشی
خوش بود ، چون آرامش صلح
آن
خلوت شیرین و اندک ماجرا را
روشنگران
آسمان بودند ، لیکن
بیش
از حریفان زهره می پایید ما را
وز
شوق چشمک می زد و رویش به ما بود
آن
خلوت از ما نیز خالی گشت ، اما
بعد
از غروب زهره ، وین حالی دگر داشت
او
در کناری خفت ، من هم در کناری
در
خواب هم گویا به سوی ما نظر داشت
ماه
از خلال ابرهای پاره پاره
نغمه
ی همدرد
اینه
ی خورشید از آن اوج بلند
شب
رسید از ره و آن اینه ی خرد شده
شد
پرکنده و در دامن افلک نشست
تشنه
ام امشب ، اگر باز خیال لب تو
خواب
تفرستد و از راه سرابم نبرد
کاش
از عمر شبی تا به سحر چون مهتاب
شبنم
زلف تو را نوشم و خوابم نبرد
روح
من در گرو زمزمه ای شیرین است
من
دگر نیستم ، ای خواب برو ، حلقه مزن
این
سکوتی که تو را می طلبد نیست عمیق
وه
که غافل شده ای از دل غوغایی من
می
رسد نغمه ای از دور به گوشم ، ای خواب
مکن
، این نعمه ی جادو را خاموش مکن
زلف
چون دوش ، رها تا به سر دوش مکن
ای
مه امروز پریشان ترم از دوش مکن
در
هیاهوی شب غمزده با اخترکان
سیل
از راه دراز آمده را همهمه ای ست
برو
ای خواب ، برو عیش مرا تیره مکن
خاطرم
دستخوش زیر و بم زمزمه ای ست
چشم
بر دامن البرز سیه دوخته ام
روح
من منتظر آمدن مرغ شب است
عشق
در پنجه ی غم قلب مرا می فشرد
با
تو ای خواب ، نبرد من و دل زینت سبب است
مرغ
شب آمد و در لانه ی تاریک خزید
نغمه
اش را به دلم هدیه کند بال نسیم
آه
... بگذار که داغ دل من تازه شود
روح
را نغمه ی همدرد فتوحی ست عظیم
خفته
آمد
به سوی شهر از آن دور دورها
آشفته
حال باد سحرخیز فرودین
گفتی
کسی به عمد بر آشفت خکدان
زان
دامنی که باد کشیدیش بر زمین
شب
همچو زهد شیخ گرفتار وسوسه
روز
از نهاد چرخ چو شیطان شتاب کن
همچون
تبسمی که کند دختری عفیف
بنیاد
زهد و خانه ی تقوا خراب کن
آن
اختران چو لشکریان گریخته
هر
یک به جد و جهد پی استتار خویش
افشانده
موی دخترکی ارمنی به روی
فرمانروا
نه عدل ، نه بیداد ، گرگ و میش
سوسو
کنان به طول خیابان چراغها
بر
تاج تابنک ستونهای مستقیم
چون
موج باده پشت بلورین ایغها
یا
رقص لاله زار به همراهی نسیم
آمد
مرا به گوش غریوی که می کشید
نقاره
با تغنی منحوس و دلخراش
ناقوس
شوم مرده دلان است ، کز لحد
سر
بر کشیده اند به انگیزه ی معاش
توأم
به این سرود پر ابهام مذهبی
در
آسمان تیره نعیب غرابها
گفتی
ز بس خروش که می آمدم به گوش
غلتان
شدند از بر البرز آبها
من
در بغل گرفته کتابی چو جان عزیز
شوریده
مو به جانب صحرا قدم زنان
از
شهر و اهل شهر به تعجیل در گریز
بر
هم نهاده چشم ز توفان تیره جان
بر
هم نهاده چشم و روان ، دستها بهجیب
وز
فرط گرد و خک به گردم حصارها
ناگه
گرفت راه مرا پیکری نحیف
چون
سنگ کوه ، در قدم چشمه سارها
دیدم
به پای کاخ رفیعی که قبه اش
راحت
غنوده به دامان کهکشان
خوابیده
مرد زار و فقیری که جبه اش
غربال
بود و هادی غمهای بیکران
کاخی
قشنگ ، مظهر بیدادهای شوم
مهتاب
رنگ و دلکش و جان پرور و رفیع
مردی
اسیر دوزخ این کهنه مرز و بوم
چون
بره ای که گم شده از گله ای وسیع
از
کاخ رفته قهقهه ی شوق تا فلک
چون
خنده های باده ز حلقوم کوزه ها
وان
ناله های خفته کمک می کند به شک
کاین
صوت مرد نیست که آه عجوزه ها
تعبیر
آه و قهقهه خاطر نشان کند
مفهوم
بی عدالتی و نیش و نوش را
وین
پرده ی فصیح مجسم عیان کند
دنیای
طلم و جور سباع و وحوش را
آن
یک به فوق مسکنت از ظلم و جور این
این
یک به تخت مقدرت از دسترنج آن
این
با سرور و شادی و عیش و طرب قرین
و
آن با عذاب و ذلت و اندوه توأمان
گفتم
به روح خفته ی آن مرد بی خبر
تا
کی تو خفته ای ؟ بنگر آفتاب زد
بر
خیز و مرد باش ، ولیکن حذر ، حذر
زنهار
، بی گدار نباید به آب زد
همدرد
من ! عزیز من! ای مرد بینوا
آخر
تو نیز زنده ای ، این خواب جهل چیست
مرد
نبرد باش که در این کهن سرا
کاری
محال در بر مرد نبرد نیست
زنهار
، خواب غفلت و بیچارگی بس است
هنگام
کوشش است اگر چشم وا کنی
تا
کی به انتظار قیامت توان نشست
برخیز
تا هزار قیامت به پا کنی
بی
سنگر
در
هوای گرفته ی پاییز
وقت
بدرود شب ، طلوع سحر
پیله
اش را شکافت پروانه
آمد
از دخمه ی سیاه به در
بالها
را به شوق بر هم زد
از
نشاط تنفس آزاد
با
نگاهی حرصی و آشفته
همره
آرزو به راه افتاد
نقش
رخسار بامداد هنوز
بود
پر سایه از سیاهی سرد
داشت
نقاش خسته از پستو
کاسه
ی رنگ زرد می آورد
رد
شد از دشت صبح پروانه
با
نگاهی حرصی و آشفته
دید
در پیله زار دنیایی
چشم
باز و بصیرت خفته
ای
! پروانگک ! روی به کجا ؟
آمد
از پیله زار آوایی
باد
سرد خزان سیه کندت
چه
جنونی ، چه فکر بیجایی
فصل
پروانه نیست فصل خزان
نیم
پروانه کرمکی گفتا
لااقل
باش تا بهار اید
لااقل
باش ... محو شد آوا
رد
شد از دشت صبح پروانه
به
چمنزار نیمروز رسید
شهر
پروانه های زرین بال
نور
جریان پشت بر خورشید
اوه
، به به غریب پروانه
از
کجایی تو با چنین خط و خال ؟
شهر
عشاق روشنی اینجاست
شهر
پروانه های زرین بال
نه
غریبن من ، آشنا هستم
از
شبستان شعر آمده ام
خسته
از پیله های مسخ شده
از
سیه دخمه ام برون زده ام
همرهم
آرزو ، به کلبه ی شعر
آردها
بیخت ، پر وزن آویخت
بافته
از دل و تنیده ز جان
خاطرم
نقش حله ها انگیخت
از
شبستان شعر پارینه
من
همان طفل ارغنون سازم
ارغنون
ناله های روح من است
دردنک
است و وحشی آوازم
اینک
از راه دور آمده ام
آرزومند
آرزوی دگر
در
دلم خفته نغمه های حزین
از
تمنای رنگ و بوی دگر
اوه
، فرزند راه دور ! بیا
هر
چه داری تو آرزوی اینجاست
بر
چمنها نشست ، پروانه
گفت
: به به چه تازه و زیباست
روزها
رفت و روزها آمد
بود
پروانه گرم لذت و گشت
روزهایی
چه روزهای خوشی
در
چمنزار نیمروز گذشت
تا
شبی دید آرزوهایش
همه
دلمرده اند و افسرده
گریه
هاشان دروغ و بی معنی ست
خنده
هاشان غریب و پژمرده
گفت
با خود که نیست وقت درنگ
این
گلستان دگر نه جای من است
من
نه مرد دروغ و تزویرم
هر
چه هست از هوای این چمن است
بشنید
این سخن پرستویی
داستانش
به آفتاب بگفت
غم
پروانه آفتابی شد
روزها
رفت و او نه خورد و نه خفت
آفتاب
بلند عالمگیر
من
دگر زین حجاب دلزده ام
دوست
دارم پرستویی باشم
که
ز پروانگی کسل شده ام
عصر
تنگی که نقشبند غروب
سایه
می زد به چهره ای روشن
می
پرید از چمن پرستویی
آه
... بدرود ، ای شکفته چمن
بالها
را به شوق بر هم زد
از
نشاط تنفس آزاد
با
نگاهی حریص و آشفته
همراه
آرزو به راه افتاد
به
کجا می روی ؟ پرستوی خرد
از
چمنزار آمد این آوا
لااقل
باش تا بیاید صبح
لااقل
باش ... محو گشت صدا
از
چمنزار نیمروز پرید
همره
آرزو پرستویی
در
غبار غروب دوداندود
دید
از دور برج و بارویی
سایه
خیسانده در سواحل شب
کهنه
برجی بلند و دودزده
برج
متروک دیر سال ، عبوس
با
نقوشی علیل و مسخ شده
برجبان
پیرکی سیاه جبین
در
سه کنجی نشسته مست غرور
و
به گرد اندرش ستایشگر
دو
سه نو پا حریف پر شر و شور
بر
جدار هزار رخنه ی برج
خفته
بس نقش با خطوط زمخت
حاصل
عمر چند افسونگر
میوه
ی رنج چند شاخه ی لخت
گاه
غمگین نگاه معصومی
از
ورم کرده چشم حیرانی
گاه
بر پرده ای غبار آلود
طرح
گنگی ز داس دهقانی
رهگذر
بر دهان برج نشست
گفت
: وه ، این چه برج تاریکی ست
در
پس پرده های نه تویش
آن
نگاه شراره بار از کیست ؟
صف
ظلمت فشرده تر می گشت
دره
ی شب عمیق تر می شد
آسمان
با هزار چشم حسود
در
نظارت دقیق تر می شد
هی
! که هستی ؟ سکوت برج شکست
هی
! که هستی ؟ پرنده ی مغموم
مرغ
سقایکی ؟ پرستویی ؟
بانگ
زد برجبان در آن شب شوم
برج
ما برج پرده داران است
همه
کس را به برج ما ره نیست
چه
شد اینجا گذارت افتاده ست ؟
سرگذشت
تو چیست ؟ نام تو چیست ؟
از
شبستان شعر آمده ام
من
سخن پیشه ام ، سخنگویم
مرغکی
راه جوی و رهگذرم
مرغ
سقایکم ، پرستویم
مرغ
سقایکم چو می خوانم
تشنگان
را به آب و دانه ی خویش
و
پرستویم آن زمان که کنم
عمر
در کار آشیانه ی خویش
دانم
این را که در جوار شما
کشتزاری
ست با هزار عطش
آمدم
کز شما بیاموزم
که
چه سان ریزم آب بر آتش
آمدم
با هزار امید بزرگ
و
همین جام خرد و کوچک خویش
آمدم
تا ازین مصب عظیم
راه
دریای تشنه گیرم پیش
برج
ما جای ایان تو نیست
گفت
آن نغمه ساز نو پایک
تشنگان
را بخار باید داد
دور
شو دور ، مرغ سقایک
صبحدم
کشتزار عطشان دید
در
کنارش افتاده پیکر غم
در
به منقار مرغ سقایک
برگ
سبزی لطیف ، پر شبنم
رفته
در خواب ، خواب جاویدان
وقت
بدرود شب ، طلوع سحر
با
تفنگی کبود و گرد آلود
رهگذر
، جنگجوی بی سنگ
شعر
چون
پرنده ای که سحر
با
تکانده حوصله اش
می
پرد ز لانه ی خویش
با
نگاه پر عطشی
می
رود برون شاعر
صبحدم
ز خانه ی خویش
در
رهش ، گذرگاهش
هر
جمال و جلوه که نیست
یا
که هست ، می نگرد
آن
شکسته پیر گدا
و
آن دونده آب کدر
وان
کبوتری که پرد
در
رهش گذرگاهش
هر
خروش و ناله که هست
یا
که نیست ، می شنود
ز
آن صغیر دکه به دست
و
آن فقیر طالیع بین
و
آن سگ سیه که دود
ز
آنچه ها که دید و شنید
پرتوی
عجولانه
در
دلش گذارد رنگ
گاه
از آنچه می بیند
چون
نگاه دویانه
دور
ماند صد فرسنگ
چون
عقاب گردون گرد
صید
خود در اوج اثیر
جوید
و نمی جوید
یا
بسان اینه ای
ز
آن نقوش زود گذر
گوید
و نمی گوید
با
تبسمی مغرور
ناگهان
به خویش اید
ز
آنچه دید یا که شنود
در
دلش فتد نوری
وین
جوانه ی شعر است
نطفه
ای غبار آلود
قلب
او به جوش اید
سینه
اش کند تنگی
ز
آتشی گدازنده
ارغنون
روحش را
سخت
در خروش آرد
یک
نهان نوازنده
زندگی
به او داده است
با
سپارشی رنگین
پرتوی
ز الهامی
شاعر
پریشانگرد
راه
خانه گیرد پیش
با
سریع تر گامی
باید
او کند کاری
کز
جرقه ای کم عمر
شعله
ای برقصاند
وز
نگاه آن شعله
یا
کند تنی را گرم
یا
دلی را بسوزاند
تا
قلم به کف گیرد
خورد
و خواب و آسایش
می
شود فراموشش
افکند
فرشته ی شعر
سایه
بر سر چشمش
پرده
بر در گوشش
نامه
ها سیه گردد
خامه
ها فرو خشکد
شمعها
فرو میرد
نقشها
برانگیزد
تا
خیال رنگینی
نقیش
شعر بپذیرد
می
زند بر آن سایه
از
ملال یک پاییز
از
غروب یک لبخند
انتظار
یک مادر
افتخار
یک مصلوب
اعتماد
یک سوگند
روشنیش
می بخشد
با
تبسم اشکی
یا
فروغ پیغامی
پرده
می کشد بر آن
از
حجاب تشبیهی
یا
غبار ایهامی
و
آن جرقه ی کم عمر
شعله
ای شود رقصان
در
خلال بس دفتر
تا
که بیندش رخسار ؟
تا
چه باشدش مقدار ؟
تا
چه ایدش بر سر ؟
و...................
مصاحبه با مهدی اخوان
ثالث
توضیح
: جملات اخوان به نقل مستقیم از کتاب صدای حیرت بیدار نقل شده است.
کاروانیها!
کاروانسالاری
افتاده است از پا
چیست
تدبیر؟
کاروان
آیا بماند یا براند؟(1)
...
من
امشب در عالمی سیر می کنم که حد فاصلی میان شعر و نثر است... خیال! ... و من امشب
در خیال زیبایم رو در روی کسی هستم که در مقابل او سنگ ریزه ام مقابل کوه! او با
نگاه نافذش ، صدای گیرایش ، غالب گشته و من مغلوب و حیران جرات نگاه کردن در چشمان
او را ندارم... مهدی اخوان ثالث، یگانه کاروانسالار شعر معاصر، آنقدر از سر کوه
بلند خم شده تا فروتنانه به چند سوال مضحک من جواب دهد... سر میزی نشسته ام و او
پر هیبت و با صلابت در سوی دیگر میز قرار گرفته است. باورم نمی شود. منم و اخوان ِ
بزرگ و شمعی روشن که ناظر گفتگوی ماست و روشنی بخش خیال ِ من.
***
من:
جناب آقای اخوان! آماده اید مصاحبه را شروع کنیم؟
مهدی
اخوان ثالث : بله.
-
آقای اخوان! اگر در شعر امروز نابغه ای ظهور نکند چه اتفاقی خواهد افتاد؟ شعر ما
امروز قالب ندارد و یا به عبارتی قالب شعر امروز نیمایی است. اما هنوز در شعرمان
وزن هم داریم. گرچه امروزه می بینیم که در پاره ای مواقع شعر بدون وزن هم وجود
دارد مثل شعر سپید. به هر حال... آیا با از بین رفتن قالب شعری وزن می تواند بدون
آن نقش ایفا کند؟
ببینید...
وزن به شعر حالت ِتَری و ترانگی ، حالت ترنّم و تغنّی می دهد و حالت روانی و روانگی.این
موهبتی است برای شعر. وزن به شعر حرکت و پیوستگی و فرم می دهد، هماهنگی و تمامیتی
خدشه ناپذیر. همین.
و
من معتقدم که شعر را نباید از این موهبتِ دشواری زیبا ، یا زیبایی دشوار محروم و پیاده
و برهنه کرد ، و تمامیت و کمالش را مخدوش ساخت، مگر بتوان جانشینی بهتر و عالیتر
از آن برای شعر پیدا کرد ومن هنوز در تجربیاتی که در این زمینه شده و شعر امروز ما
جلوه هایی از آن تجربیات را دارد، چنین جانشینی برای وزن ندیده ام.
-
شما علاوه بر سررودن شعر نیمایی (نو)، شعر کهن هم سراییده اید. رباعی، غزل، دوبیتی
و ...آیا معتقدید شاعران حال حاضر باید در این موارد هم به تجربیاتی دست یابند؟
.
اصولاً این دست نیست که قالب را ما نمودار ِ اثر و تعیین کننده قطعی چند و چون ِ
شعر بدانیم.هیچ اشکال ندارد که کسی شعر بگوید ودر قالب قصیده باشد. قوالب برای
کسانی مطرح است که خود همه چیزشان قالبی است. آنها که شعری دارند به هر نحوی که
هست ، شایسته تر است، بهتر است و مجال جولان ِ قریحه شان بیشتر است، می گویند. منتهی
یک نکته می ماند و آن اینکه بخواهیم از جهت دیگر نگاه کنیم: شیوه ای که نیما پیشنهاد
کرده از نظر کلّی یکی از قوالب شعری است که پیشنهاد شده ، یعنی همان طور که ما غزل
داریم، مثنوی داریم، رباعی داریم، و چه و چه ها، همچنان قالب کشف و ابتکار نیمایی
هم داریم. امّا اگر همه چیز را، اوّل و آخر ِ شعر فارسی را فقط همین بدانیم، به
نظر من صحیح نیست.این هم نوعی است از قوالبی که به شعر عرضه شده. ای بسا که فردا بیایند
وشکلهای بیانی بهتری بیابند و عرضه کنند ، همچنان که خود ِ نیما این کار را کرد
نسبت به گذشته.هر چیزی برای خودش و به جای خودش، هر معنی که به ذهن شاعری خطور کند
برای خودش قالبی تقاضا می کند، و خود به خود در ذهن شکل پیدا می کند و بیان می
شود، خواه در قالب نیمایی ، خواه قصیده. شما تصورمی کنید قصیده ((دماوند)) بهار که
پر از شور و حس و حال است شعر نیست؟ در آن شور شاعرانه نیست؟... یا یکی از سروده
های خودم:
بهل
کاین آسمان ِ پاک
چراگاه
کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که
زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند
کآن
خوبان پدرشان کیست
و
یا سود و ثمرشان چیست...
بیا
ره توشه برداریم
قدم
در راه بگذاریم
به
سوی سرزمینهایی که دیدارش به سان ِ شعله آتش دواند در رگم خون ِ نِشیط ِ زنده بیدار
نه
این خونی که دارم پیر و سرد و تیره و بیمار
چو
کرم نیمه جانی بی سر و بی دُم
که
از دهلیز نقب آسای زهر اندودِ رگهایم
کشاند
خویشتن را همچو مستان دست بر دیوار
به
سوی قلب ِ من
این
غرفه با پرده های تار
و
می پرسد صدایش با ناله ای بی نور:
((
کسی اینجاست؟!
الا
من باشمایم... آی...
می
پرسم کسی اینجاست؟!
کسی
اینجا پیام آورد؟
نگاهی
یا
که لبخندی
فشار
گرم ِ دست ِ دوست مانندی..))
و
می بیند صدایی نیست
نورِآشنایی
نیست
حتی
از نگاه ِ مرده ای هم رد پایی نیست؟
صدایی
نیست الّا پِت پتِ رنجور ِ شمعی در جوار مرگ
ملول
و با سحر نزدیک و دستش گرم ِ کار مرگ
و
زان سو می رود بیرون به سوی غرفه ای دیگر
به
امّیدی که نوشد از هوای تازه آزاد
ولی
آنجا حدیث بَنگ و افیون است
از
اعطای درویشی که می خواند:
((
جهان پیر است و بی بنیاد
از
این فرهاد کُش فریاد!))
و
زانجا می رود بیرون به سوی جمله ساحل ها
پس
از گشتی کسالت بار
بدان
سان باز می پرسد سر اندر غرفه نو پرده های تار
((
کسی اینجاست؟!!))
و
می بیند همان شمع و همان نجواست...
...
این
شعر از من قالب نیمایی می طلبد. نه مثنوی.
-
با تشکر فراوان از این که شعر زیبایی خواندید. قصد داشتم از شما شعری بخواهم که
زودتر خودتان دست به کار شدید... اما... تا کنون دو بار از ملک الشعرا نام بردید.
اولین جمله ای که در باره ایشان به ذهنتان می رسد چیست؟
جمله
ای می گویم مطابق با استفاده او از قوالب کهن در شعر نو: چند بیت غزلی می گفت و گریز
می زد به قضایای مشروطه.
-
شعری دارید به نام خوان هشتم... می دانم که نام کامل آن خوان هشتم و آدمک است. کمی
راجع به این شعر صحبت کنیم.
.
در شعر خوان هشتم و آدمک در جایی می خواهم به بعضی از روشنفکران و هنرمندان حرفهایی
بزنم، اینها کسانی هستند که زندگی می کنند، ولی نزدیک خودشان را نمی بینند ، یک
حالت رمانتیک و خیلی خیال آمیز و افسانه ای برای خودشان درست کرده اند ، نزدیک
خودشان را که زندگی اصیل و حقیقی هست پر از رنج و مشقت است، پر از فساد و نامردمی
هست، اینها را نمی بینند، چشمشان را بسته اند و برای گل دوردستی که در سیاره ای
دور شکفته و مثلاً پر پر شده ، یا آب بهش نرسیده ، نور بهش نرسیده ، برای آن گل
دلسوزی می کنند و اشک می بارند. و من فریادم این بود که چطور تو این نزدیک خودت را
نمی بینی که آدمها را داغ می کنند و فریاد های آدم ها را ، ولی برای دور دست ها فریاد
می کشی؟ پس این یک نوع فریب دادن است. مثلاً می گویم:
قصه
است این ، قصه، آری قصه درد است
شعر
نیست،
این
عیار مهر و کین مرد و نامرد است.
بی
عیار شعر محض و خوب و خالی نیست.
هیچ
–
همچون پوچ
–
عالی نیست.
این
گلیم تیره بختی هاست.
خیس
خون سهراب و سیاوش ها
روکش
تابوت تختی هاست.
در
واقع کسانی که شعر موج نویی می گفتند و هیچ از زندگی و به اصطلاح جریان جاری حیات
در شعرشان نبود- فقط یک چیزهای خیالی و افسانه ای در شعرشان در شعرشان بود و به
دنبال استعارات و تصاویر زیبا می رفتند. حرف من با اینان بود.
اما
آدمکی که در خوان هشتم و آدمک ، از آن یاد کرده بودم ، مقصودم همان مطرودی بود که
از این سرزمین رفت و رانده شد و سالهای سال ، سایه سنگینش ، بر سر این مملکت ،
موجب خفقان بود... در این جا یک جعبه جادوی فرنگی (تلویزیون) جای نقال را گرفته
بود و مردم دور و برش جمع شده بودند و حال اصلاً توجه نداشتند که این می فریفتشان،
از راه به درشان می کرد ، و حقایق را از نظرشان مستور می داشت، در واقع نقّال
امروزی همان جعبه جادوی فرنگی بود...
گرچه
می بینند و می دانند آن انبوه
کانکه
اکنون نقل می گوید
از
درون جعبه جادوی فرنگ آورد،
گرگ-
روبه طرفه طرّاری ست افسونکار
که
قرابت با دو سو دارد
مثل
استر، مثل روبهگرگ، خوکفتار
از
فرنگی نطفه، از ینگی فرنگ مام،
اینت
افسونکارتر اهریمنی طرّار،
گرچه
آن انبوه این دانند،
باز
هم امّا
گرد
پر فن جعبه جادوش
–
دزد دین و دنیاشان-
همچنان
غوغا و جنجال ست...
مقصودم
از پهلوان در این شعر کاملاً بارز است. پهلوان زنده را عشق است. کسی که خودش را
قهرمان آن روز می دانست، و رهایی بخش مملکت . او به عنوان پهلوان زنده به وسیله همین
جعبه جادوی طرّار فرنگان معرفی می شد...
بچه
ها جان! بچه های خوب!
پهلوان
زنده را عشق است.
بشنوید
از ما ، گذشته مُرد
حال
را آینده را عشق است
-
حضور جهان پهلوان تختی در این شعر چگونه اتفاق افتاد؟
.
تختی زندگی اش سراسر الهام بود. من می خواستم بگویم که خوان هشتمی پیش آمده . برای
کشتن جهان پهلوان. کسی که رستم زمانه ما بود. قهرمان ملّی را در تختی دیدم و پا
گذاشتنش به خوان هشتم که خوان ِ مرگ بود مطرح کردم.
-
اصولاً مطرح کردن اعتراض شدید از خصایص بارز شعر شما بود. نمونه بارز آن فریاد زدن
ِ((کُشتن)) ناجنمردانه تختی ست که در مقایسه با کشته شدن سیاوش به دست گرسیوز در
خوان هشتم آمده است. طبعاً چنین اعتراضاتی دستگیری و زندان به دنبال خواهد داشت.
شما چند بار و چگونه به زندان افتادید؟
.
چند بار به زندان افتادم. بار اوّلش به خاطر پناهنده ای بود که به خانه ما روی
آورده بود. یعنی من و دوستم رضا مرزبان با یکدیگر در یک خانه می نشستیم و پناهنده
ای به ما سپردند که او را مخفی کنیم. این شخص آمد، حالا دوران بعد از کودتای 28
مرداد است. اواخر زمستان بود، مدتی او را نگه داشتیم و این مرد بی آرام شد و یکی
دو بار به کوچه رفت و گیر افتاد! دنبال او آمدند ، ریختند به خانه و ما را هم
بردند و پس از چند روز آزاد کردند. یک بار هم زمانی بود که ارغنون را منتشر کرده
بودم و این بار خودم طرف اتّهام بودم، اتفاقاً آن زمانها شعری هم در یکی از
روزنامه های مخفی منتشر شده بود ، خطاب به شاه با دشنام و حمله شدید...
این
شعر را به من نسبت می دادند که تو گفتی... حال آنکه من نگفته بودم ولی می دانستم
چه کسی گفته... مرا چند بار به محاکمه کشیدند و این دفعه زندانم طول کشید... یک
سالی زندان بودم...
یک
بار هم در سال 45 به زندان افتادم. به اتهام دیگری که چند ماه طول کشید... ولی این
زندانها آنقدر به من سخت نگذشت گو اینکه شکنجه هم دیدم . سیگار روی دستم خاموش می
کردند که جایش هست، با چکمه و نعل آهنین به قلم پاهایم می کوبیدند که آثارش باقیست...امّا
اینها شکنجه ای نبود. بیرون که می آمدم ، زندان فراخ تری در انتظارم بود...
زمستان
و چاووشی دو جهت عمده و اصلی شعر های من در عرض این سالهاست. مجموعه های زمستان ،
آخر شاهنامه، از این اوستا، و در حیاط کوچک پاییز در زندان که این آخری مربوط به
زندان اخیرم در سال 45 است...
-
... انتخاب تخلص ((امید)) چگونه بود؟
.
روز جمعه 16/11/1326 بود.در جلسه انجمن ادبی خراسان منزل آقای گلشن آزادی خدمت
استاد عبدالحسین نصرت بودیم و پس از خواندن غزلی ، صحبت از تخلص من شد و ایشان پیشنهاد
کردند امّید باشد و من پذیرفتم.
-
بسیار ممنون آقای اخوان! فکر می کنم وقت آنست که چند بیت شعری از شما بشنویم و
مصاحبه را رو به پایان ببریم.نمی دانم تا اندازه کلمه بیت را به جا به کار برده
باشم. امّا سراپا گوشم...
.
چیزی هست به نام ((ابری)):
چه
روز ابری زشتی
ترشرو،
تنگ و تار آنگه نه بارانی، نه خورشیدی
نه
چشم انداز دلخواهی
نه
چشمی را توان و خواهش دیدی
اگر
ابریست این تاریک
چرا
بر حال ما اشکی نمی بارد؟
و
ما را اینچنین خشک و طاقت سوز
بکردار
کویری تشنه می دارد؟
تو
هم خورشید پنهان کاش گاهی می درخشیدی
و
می دیدی چه دهشتناک روز ابری زشتی ست
همان
روز مبادایی که می گویند امروز است
بد
و بیراه پیروز است
نه
دیروز و نه فردایی
نه
ایمانی، نه امّیدی
نه
بارانی ، نه خورشیدی
-
خیلی ممنون و متشکر...
بله،
این هم از قصه های ما. خواهش می کنم.