0

فردوسی بزرگ :

 
mohamadaminsh
mohamadaminsh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1389 
تعداد پست ها : 25772
محل سکونت : خوزستان

مدير مدرسه4
یک شنبه 24 بهمن 1389  3:40 AM

در اين فکرها بودم که ناگهان در ميان کارنامه ها چشمم به يک اسم آشنا افتاد .به اسم پسران

جناب سرهنگ که رييس انجمن بود .رفتم توی نخ نمراتش . همه متوسط بود و جای ايرادی

نبود . و يک مرتبه به صرافت افتادم که از اول سال تا به حال بچه ها ی

مدرسه را فقط به اعتبار وضع مالی پدرشان قضاوت کرده ام .درست مثل اين پسر سرهنگ

که به اعتبار کيابيای پدرش درس نمی خواند.  ديدم هرکدام که پدرشان فقيرتر

است به نظرمن باهوش تر می آمده اند .البته ناظم با اين حرف ها کاری نداشت .مر قانونی

را عمل می کرد . از يکی چشم می پوشيد به ديگری سخت می گرفت .

اما من مثل اين که قضاوتم را درباره ی بچه ها از پيش کرده باشم و چه خوب بود که نمره ها

در اختيار من نبود و آن يکی هم « انظباط » مال آخر سال بود .مسخره تر

ين کارها آن است که کسی به اصلاح وضعی دست بزند ، اما در قلمروی که تا سر دماغش

بيشتر نيست . و تازه مدرسه ی من ، اين قلمرو فعاليت من ، تا سردماغم هم

نبود . به همان توی ذهنم ختم می شد . وضعی را که ديگران ترتيب داده بودند .به

اين ترتيب بعد از پنج شش ماه ، می فهميدم که حسابم يک حساب عقلايی نبوده است.

احساساتی بوده است . ضعف های احساساتی مرا خشونت های عملی ناظم

جبران می کرد و اين بود که جمعا نمی توانستم ازو بگذرم . مرد عمل بود .کار را

می بريد و پيش می رفت .در زندگی و درهر کاری ، هر قدمی بر می داشت ،برايش هدف بود .

و چشم از وجوه ديگر قضيه می پوشيد . اين بود که برش داشت.ومن

نمی توانستم . چرا که اصلا مدير نبودم .خلاص ... و کارنامه ی پسر سرهنگ را که

زير دستم عرق کرده بود ، به دقت واحتياج خشک کردم و امضايی زير آن

گذاشتم به قدری بد خط و مسخره بود که به ياد امضای فراش جديد مان افتادم .

حتما جناب سرهنگ کلافه می شد که چرا چنين آدم بی سوادی را با اين خط و ربط امضا

مدير مدرسه کرده اند .آخر يک جناب سرهنگ هم می تواند که امضای آدم معرف شخصيت آدم است .

 

۱۷

 

اواخر تعطيلات نوروز رفتم به ملاقات معلم ترکه ای کلاس سوم .ناظم که با او ميانه

خوشی نداشت . ناچار با معلم حساب کلاس پنج و شش قرار و مداری گذاشته بودم

که مختصری علاقه ای هم به آن حرف و سخن ها داشت .هم به وسيله ی او بود که

می دانستم نشانی اش کجا است و توی کدام زندان است .در راه قبل از هر چيز خبر

داد که رييس فرهنگ عوض شده واين طور که شايع است يکی از هم دوره ای های من ،

جايش آمد ه. گفتم :

- «عجب ! چرا ؟ مگه رييس قبلی چپش کم بود ؟»

- «چه عرض کنم .می گند پا تو کفش يکی از نماينده ها کرده . شما خبر نداريد ؟»

-«چه طور؟ از کجا خبر داشته باشم ؟»

- «هيچ چی ... می گند دوتا از کار چاق کن های انتخاباتی يارو از صندوق

فرهنگ حقوق می گرفته اند ؛ شب عيدی رييس فرهنگ حقوق شون رو زده .»

- «عجب ! پس اونم می خواسته اصلاحات کنه ! بيچاره .»

و بعد از اين حرف زديم که الحمد الله مدرسه مرتب است و آرام و معلم ها همکاری

می کنند و ناظم بيش از اندازه همه کاره شده است .ومن فهميدم که باز لابدمشتری

خصوصی تازه ای پيدا شده است که سر و صدای همه همکارها بلند شده .دم در زندان

شلوغ بود .کلاه مخملی ها ، عم قزی گل بته ها ، خاله خانباجی ها و ...اسم نوشتيم

و نوبت گرفتيم و به جای پاها ، دست ها مان زير بار کوچکی که داشتيم ، خسته

شد و خواب رفت تا نوبت مان شد .ا زاين اتاق به آن اتاق و عاقبت نرده های آهنی و

پشت آن معلم کلاس سه و ... عجب چاق شده بود !درست مثل يک آدم حسابی

شده بود . خوشحال شديم و احوالپرسی و تشکر ؛ و ديگر چه بگويم ؟

بگويم چرا خودت را به دردسر انداختی ؟ پيدا بود از مدرسه و کلاس به خوش تر می گذرد .

ايمانی بود و او آن را داشت و خوشبخت بود و دردسری نمی ديد و زندان حداقل برايش

کلاس درس بود . عاقبت پرسيدم :

- «پرونده ای هم برات درست کردند يا هنوز بلاتکليفی »

- «امتحانمو دادم آقا مدير ، بد از آب در نيومد .»

- «يعنی چه ؟»

-«يعنی بی تکليف نيستم . چون اسمم تو ليست جيره ی زندون رفته . خيالم راحته .

چون سختی هاش گذشته .»

ديگر چه بگويم .ديدم چيزی ندارم خداحافظی کردم و او رابا معلم حساب تنها گذاشتم

و آمدم بيرون و تا مدت ملاقات تمام بشود ، دم در زندان قدم زدم و به زندانی فکر کردم که

برای خودم ساخته بودم .يعنی آن خر پول فرهنگ دوست ساخته بود .

ومن به ميل و رغبت خودم را در آن زندانی کرده بودم . اين يکی را به ضرب دگنک

اين جا آورده بودند .ناچار حق داشت که خيالش راحت باشد . اما من به ميل و رغبت

رفته بودم و چه بکنم ؟ ناظم چه طور ؟ راستی اگر رييس فرهنگ از هم دوره ای های

خودم باشد ؛ چه طور است بروم و ازو بخواهم که ناظم را جای من بگذارد ، يا

همين معلم حساب را ؟... که معلم حساب در آمد و را ه افتاديم .با او هم ديگر حرفی

نداشتم . سرپيچ خداحافظ شما و تاکسی گرفتم و يک سر به اداره ی فرهنگ

زدم.گرچه دهم عيد بود ، اما هنوز رفت و آمد سال نو تمام نشده بود .برو و بيا و شيرينی

و چای دو جانبه . رفتم تو . سلام و تبريک و همين تعارفات را پراند م.

بله خودش بود . يکی از پخمه های کلاس . که آخر سال سوم کشتيارش شد م دو بيت

شعر را حفظ کند ، نتوانست که نتوانست .و حالا او رئيس بود و من آقا مدير .

راستی حيف ازمن ، که حتی وزير چنين رييس فرهنگ هايی باشم !ميز همان طور پاک

بود و رفته .اما زير سيگاری انباشته از خاکستر و ته سيگار .بلند شد و چلپ و چولوپ

روبوسی کرديم و پهلوی خودش جا باز کرد و گوش تا گوش جيره خورهای فرهنگ

تبريکات صميمانه و بدگويی از ماسبق و هندوانه و پيزرها ! و دو نفر که قد و قواره اشان

به درد گود زورخانه می خورد يا پای صندوق انتخابات شيرينی به مردم می دادند .

نزديک بود شيرينی را توی ظرفش بيندازم که ديدم بسيار احمقانه است . سيگارم که

تمام شد قضيه ی رييس فرهنگ قبلی و آن دو نفر را در گوشی ازش پرسيدم ، حرفی نزد .

فقط نگاهی می کرد که شبيه التماس  بود و من فرصت جستم تا وضع معلم کلاس سوم

را برايش روشن کنم و از او بخواهم تا آن جا که می تواند جلوی حقوقش را نگيرد .

و از در که آمد م بيرون ، تازه يادم آمد که برای کار ديگری پيش رييس فرهنگ بودم .

 

۱۸

 

باز ديروز افتضاحی به پا شد .معقول يک ماهه ی فروردين راحت بوديم . اول ارديبهشت

ماه جلالی و کوس رسوايی سر ديوارمدرسه .نزديک آخر وقت يک جفت پدرو مادر ، بچه -

شان درميان ، وارد اتاق شدند . يکی برافروخته و ديگری رنگ و رو باخته

و بچه شان عينا مثل اين عروسکهای کوکی . سلام و عليک و نشستند . خدايا ديگر

چه اتفاقی افتاده است ؟

-« چه خبر شده که با خانوم سرافرازمون کرديد ؟»

مرد اشاره ای به زنش کرد که بلند شد و دست بچه را گرفت و رفت بيرون و من ماندم

و پدر .اما حرف نمی زد . به خودش فرصت می داد تا عصبانيتش بپزد .

سيگارم را در آوردم و تعارفش کرد م. مثل اين که مگس مزاحمی را از روی دماغش

بپراند ، سيگار را رد کرد و من که سيگارم را آتش می زدم ،فکر کردم لابد دردی داردکه

چنين دست و پا بسته و چنين متکی

به خانواده به مدرسه آمده .باز پرسيدم :

-«خوب ، حالا چه فرمايش داشتيد ؟

که يک مرتبه ترکيد :

-« اگه من مدير مدرسه بودم و هم چه اتفاقی می افتاد ، شيکم خودمو پاره می کردم .

خجالت بکش مرد ! برو استعفا بده . تا اهل محل نريختن تيکه تيکه ات کنند ، دوتا گوشتو

وردار و دررو . بچه های مردم می آن اين جا درس بخونن و حسن اخلاق. نمی آن که ..»

- «اين مزخرفات کدومه آقا ! حرف حساب سرکار چيه ؟»

و حرکتی کردم که اورا از در بيندازم بيرون . اما آخر بايد می فهميدم چه مرگش است .

ولی آخر با من چه کار دارد ؟»

-« آبروی من رفته . آبروی صد ساله ی خونواده ام رفته . اگه در مدرسه ی

تو رو تخته نکنم ، تخم بابام نيستم . آخه من ديگه با اين بچه چی کار کنم ؟»

تو اين مدرسه ناموس مردم در خطره . کلانتری فهميده ؛ پزشک قانونی فهميده ؛ يک

پروند ه درست شده پنجاه ورق ؛ تازه می گی حرف حسابم چيه ؟حرف حسابم اينه

که صندلی و اين مقام از سر تو زياده . حرف حسابم اينه که می دم محاکمه ات کنند و

از نون خوردن بندازنت ....او می گفت و من گوش  می کردم و مثل دو تا سگ

هار به جان هم افتاده بوديم که در باز شد و ناظم آمد تو . به دادم رسيد .  در

همان حال که من و پدر بچه در حال دعوا بوديم زن و بچه همان آقا رفته بودند و قضايا

را برای ناظم تعريف کرده بودند و او فرستاده بوده فاعل را از کلاس کشيده بودند بيرون

..و گفت چه طور است زنگ بزنيم و جلوی بچه ها ادبش کنيم و کرديم . يعنی

اين بار خود من رفتم ميدان . پسرک نره خری بود از پنجمی ها با لباس مرتب و صورت

سرخ و سفيد و سالکی به گونه . جلوی روی بچه ها کشيدمش زير مشت و لگد

و بعد  سه تا از ترکه ها را که فراش جديد فوری از باغ همسايه آورده بود ، سه سرو

صورتش خرد کردم . چنان وحشی شده بودم که اگر ترکه ها نمی رسيد ، پسرک

را کشته بودم . اين هم بود که ناظم به دادش رسيد و وساطت کرد و لاشه اش را توی

دفتر برد ند و بچه هارا  مرخص کردند و من به اتاقم برگشتم و با حالی زار روی

صندلی افتادم ، نه از پدر خبری بود و نه از مادرو نه از عروسک های کوکی شان که

ناموسش دست کاری شده بود . و تازه احساس کردم که اين کتک کاری را بايد

به او می زدم .خيس عرق بودم و دهانم تلخ بود . تمام فحش هايی که می بايست

به آن مردکه ی دبنگ می دادم و نداده بودم ، دردهانم رسوب کرده بود و مثل دم مار

تلخ شده بود .اصلا چرا زدمش ؟چرا نگذاشتم مثل هميشه ناظم ميدان داری کند که

هم کارکشته تر بود و هم خونسردتر . لابد پسرک با دختر عمه اش هم نمی تواند

بازی کند . لابد توی خانواده شان ، دخترها سر ده دوازده سالگی بايد از پسر های هم

سن رو بگيرند . نکند عيبی کرده باشد ؟و يک مرتبه به صرافت افتادم که بروم ببينم

چه بلايی به سرش آورده ام . بلند شدم و يکی از فراش ها را صدا کردم که فهميدم

روانه اش کرده اند .آبی آورد که روی دستم می ريخت و صورتم را می شستم و

می کوشيدم که لرزش دست هايم را نبيند . و در گوشم آهسته گفت که پسر مدير شرکت

اتوبوسرانی است و بد جوری کتک خورده و آن ها خيلی سعی کرده اند که تر و تميزش

کنند ... احمق مثلا داشت توی دل مرا خالی می کرد .نمی دانست که

من اول تصميم را گرفتم ، بعد مثل سگ هار شد م . و تازه می فهميدم کسی را زد ه ام

که لياقتش را داشته .حتما از اين اتفاق ها جای ديگر هم می افتد.آدم بردارد پايين

تنه بچه ی خودش را ، يا به قول خودش ناموسش را بگذارد سر گذر که کلانتر محل

و پزشک معاينه کنند ! تا پروند ه درست کنند ؟با اين پدرو مادرها بچه ها حق دارند

که قرتی و دزد و دروغگو از آب در بيايند . اين مدرسه ها را اول برای پدرو مادر

ها باز کنند ... با اين افکار به خانه رسيدم .زنم در را که باز کرد ؛ چشم هايش گرد شد .

هميشه وقتی می ترسد  اين طور می شود.برای اينکه خيال نکند آدم کشته ام ، زود

قضايا رابرايش گفتم . و ديد م که در ماند .يعنی ساکت ماند . آب سرد ، عرق

بيدمشک ، سيگار پشت سيگار فايده نداشت، لقمه از گلويم پايين نمی رفت و دست ها

هنوز می لرزيد . هر کدام به اندازه ی يک ماه فعاليت کرده بودند . با سيگار

چهارم شروع کرد م:

-« می دانی زن ؟ بابای يارو پول داره . مسلما کار به دادگستری و اين جور خنس ها

می کشه . مديريت که الفاتحه . اما خيلی دلم می خواد قضيه به

داد گاه برسه . يک سال آزگار رو دل کشيده ام و ديگه خسته شده ام . دلم می خواد

يکی بپرسه چرابچه ی مردم رو اين طوری زدی ، چرا تنبيه بدنی کردی!

آخ يک مدير مدرسه هم حرف هايی داره که بايد يک جايی بزنه ....»

که بلند شد و رفت سراغ تلفن . دو سه تا از دوستانم را که در دادگستری کاره ای بودند ،

گرفت و خودم قضيه را برای شان گفتم که مواظب باشند .فردا پسرک فاعل به مدرسه

نيامده بود . و ناظم برايم گفت که قضيه از ين قرار بوده است که دوتايی به

هوای ديدن مجموعه تمبر های فاعل با هم به خانه ای می روند و قضايا همان جا اتفاق

می افتد و داد و هوار و دخالت پدر و مادر های طرفين و خط ونشان و شبانه کلانتری ؛

و تمام اهل محل خبر دارند . او هم نظرش اين بود که کار به دادگستری خواهد کشيد .

و من يک هفته ی تمام به انتظار اخطاريه ی دادگستری صبح و عصر به مدرسه

رفتم و مثل بخت النصر پشت پنجره ايستادم .اما در تمام اين مدت نه از فاعل خبری

شد ، نه از مفعول و نه از پدر و مادر ناموس پرست و نه از مدير شرکت

اتوبوسرانی . انگار نه انگار که اتفاقی افتاده .بچه ها می آمدند و می رفتند ؛ برای

آب خوردن عجله می کردند ؛ به جای باز ی کتک کاری می کردند  و همه چيز مثل قبل بود .

فقط من ماندم و يک دنيا حرف و انتظار.تا عاقبت رسيد .... احضاريه ی ای

با تعيين وقت قبلی برای دو روز بعد ، در فلان شعبه و پيش فلان بازپرس دادگستری .

آخر کسی پيدا شده بود که به حرفم گوش کند .

 

۱۹

 

تا دو روز بعدکه موعد احضار بو د،

اصلا از خانه در نيامدم . نشستم و ماحصل حرف هايم را روی کاغذ آوردم .

حرف هايی که با همه ی چرندی هر وزير فرهنگی می توانست با آن يک برنامه ی

هفت ساله برای کارش بريزد .و سرساعت معين رفتم دادگستری . اتاق معين و

بازپرس  معين . در را باز کردم و سلام ، و تا آمدم خودم را معرفی کنم و احضاريه

را در بياورم ، يارو پيش دستی کرد و صندلی آورد و چای سفارش داد و « احتياجی

به اين حرف ها نيست و قضيه ی کوچک بود و حل شد و راضی به زحمت شما نبوديم ...»

که عرق سرد بر بدن من نشست . چاييم را که خوردم ، روی همان کاغذ نشان دار دادگستری

استعفا نامه ام را نوشتم و به نام هم کلاسی پخمه ام که تازه رييس شده بود ، دم در پست کردم.

 

« تمام   »

کریمی که جهان پاینده دارد               تواند حجتی را زنده دارد

 

دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها