مدير مدرسه3
یک شنبه 24 بهمن 1389 3:39 AM
اين راهم دکتر کشيک گفت که من باز سوار شد م :
- «مرا می گيد آقا ؟ من هيشکی . يک آقا مدير کوفتی . اين هم معلمم . »
که يک مرتبه عقل هی زد و « پسر خفه شو » و خفه شدم . بغض توی گلويم بود .
دلم می خواست يک کلمه ديگر بگويد . يک کنايه بزند ... نسبت به مهارت هيچ
دکتری تا کنون نتوانسته ام قسم بخورم . دستش را دراز کرد که به اکراه فشار
دادم و بعد شيشه ی بزرگی را نشانم داد که وارونه بالای تخت آويزان بود
و خر فهمم کرد که اين جوری غذا به او می رسانند و عکس هم گرفته اند و تا فردا صبح اگر
زخم ها چرک نکند ، جا خواهند انداخت و گچ خواهند کرد .که يکی ديگر از راه رسيد .
گوشی به دست و سفيد پوش و معطر . با حرکاتی مثل آرتيست سينما .
سلامم کرد . صدايش در ته ذهنم چيزی را مختصر تکانی داد .اما احتياجی به
کنجکاوی نبود . يکی از شاگردها ی نمی دانم چند سال پيشم بود . خودش خودش را
معرفی کرد . آقای دکتر ...! عجب روزگاری !
هر تکه از وجودت را با مزخرفی از انبان مزخرفاتت ، مثل ذره ای روزی در خاکی
ريخته ای که حالا سبز کرده . چشم داری احمق .اين تويی که روی تخت دراز
کشيده ای . ده سال آزگار از پلکان ساعات و دقايق عمرت هر لحظه يکی بالا رفته
و تو فقط خستگی اين بار را هنوز در تن داری .اين جوجه فکلی و جوجه های ديگر
که نمی شناسی شان ، همه از تخمی سر در آورده اند که روزی حصار جوانی تو بوده
و حالا شکسته و خالی مانده .دستش را گرفتم و کشيدمش کناری و در گوشش هر چه
بد و بی راه می دانستم ، به او و همکارش و شغلش دادم . مثلا می خواستم سفارش
معلم کلاس چهار مدرسه ام را کرده باشم . بعد هم سری برای پدر تکان دادم و
گريختم .از در که بيرون آمد م ، حياط بود و هوای بارانی . از در بزرگ که بيرون
آمد م به اين فکر می کردم که « اصلا به تو چه ؟ اصلا چرا آمدی ؟ می خواستی
کنجکاوی ات را سيرکنی ؟» و دست آخر به اين نتيجه رسيدم که
« طعمه ای برای ميز نشين های شهر بانی و دادگستری به دست آمده و تو نه می توانی
اين طعمه را از دست شان بيرون بياوری و نه هيچ کارديگری می توانی بکنی ...»
و داشتم سوار تاکسی می شدم تا برگردم خانه که يک دفعه به صرافت افتادم که
« اقلا چرا نپرسيدی چه بلايی به سرش آمده ؟» خواستم عقب گرد کنم ، اما هيکل کبود
معلم کلاس چهارم روی تخت بود و ديدم نمی توانم . خجالت می کشيدم و يا می -
ترسيدم .آن شب تا ساعت دو بيدار بودم و فردا يک گزارش مفصل به امضای مدير
مدرسه و شهادت همه ی معلم ها برای اداره ی فرهنگ و کلانتری محل و بعد هم دوندگی
در اداره ی بيمه و قرار بر اين که روزی نه تومان بودجه برای خرج بيمارستان او
بدهند و عصر پس از مدتی رفتم مدرسه و کلاس ها را تعطيل کردم و معلم ها و بچه های
ششم را فرستادم عيادتش و دسته گل و ازين بازی ها ... و يک ساعتی در مدرسه تنها
ماندم و فارغ از همه چيز برای خودم خيال بافتم .... وفردا صبح پدرش
آمد سلام و احوالپرسی و گفت يک دست و يک پايش شکسته و کمی خونريزی داخل مغز و
از طرف يارو آمريکاييه آمده اند عيادتش و وعده و وعيد که وقتی خوب شد ، در اصل
چهار استخدامش کنند و بازبان بی زبانی حاليم کرد که گزارش را بی خود داده ام و حالا
هم داده ام ، دنبالش نکنم و رضايت طرفين و کاسه ی از آش داغ تر و از اين حرف ها ...خاک بر سر مملکت .
۱۱
اوايل امر توجهی به بچه ها نداشتم . خيال می کردم اختلاف سنی ميان مان آن قدر
هست که کاری به کار همديگر نداشته باشيم . هميشه سرم به کار خودم بود
در دفتر را می بستم و درگرمای بخاری دولت قلم صدتا يک غاز می زدم .اما اين
کار مرتب سه چهار بيش تر دوام نکرد . خسته شد م . ناچار به مدرسه بيشتر
می رسيدم .ياد روزهای قديمی با دوستان قديمی به خير چه آدم های پاک وبی آلايشی
بودند چه شخصيت های بی نام و نشانی و هر کدام با چه زبانی وبا چه ادا و اطوارهای
مخصوص به خودشان و اين جوان های چلفته ای .چه مقلدهای بی دردسری برای فرهنگی
مابی ! نه خبری از ديروزشان داشتند و نه از املاک تازه ای که با هفتاد واسطه
به دست شان داده بودند ، چيزی سرشان می شد . بدتر از همه بی دست و پايی شان بود .
آرام ومرتب درست مثل واگن شاه عبدالعظيم می آمدند و می رفتند .فقط بلد بودند
روزی ده دقيقه ديرتر بيايند و همين .و از اين هم بدتر تنگ نظری شان بود . سه بار
شاهد دعواهايی بودم که سر يک گلدان ميخک يا شمعدانی بود .
بچه باغبان ها زياد بودند و هر کدام شان حداقل ماهی يک گلدان ميخک يا شمعدانی می آوردند
که در آن برف و سرما نعمتی بود . اول تصميم گرفتم ، مدرسه را با آن ها
زينت دهم . ولی چه فايده ؟ نه کسی آب شان می داد و نه مواظبتی . و باز بدتر
از همه ی اينها ، بی شخصيتی معلم ها بود که درمانده ام کرده بود . دوکلمه نمی -
توانستند حرف بزنند .عجب هيچ کاره هايی بودند ! احساس کردم که روز به روز
در کلاس ها معلم ها به جای دانش آموزان جاافتاده تر می شوند .در نتيجه گفتم بيش تر
متوجه بچه ها باشم .آنها که تنها با ناظم سر وکار داشتند و مثل اين بودکه به من فقط
يک سلام نيمه جويده بدهکارند . با اين همه نوميد کننده نبودند . توی کوچه مواظب -
شان بودم .می خواستم حرف و سخن ها و درد دل ها و افکارشان را از يک
فحش نيمه کاره يا از يک ادای نيمه تمام حدس بزنم ، که سلام نکرده در می رفتند .
خيلی کم تنها به مدرسه می آمدند .پيد ا بود که سر راه همديگر می ايستند يا در خانه ی
يکديگر می روند . سه چها رنفرشان هم با اسکورت می آمدند . از بيست سی نفری
که ناهار می ماندند ، فقط دو نفرشان چلو خورش می آوردند ؛ فراش اولی مدرسه
برايم خبر می آورد . بقيه گوشت کوبيده ، پنير گردوئی ، دم پختکی و از اين جور
چيزها .دو نفرشان هم بودند که نان سنگک خالی می آوردند . برادر بودند .
پنجم و سوم . صبح که می آمدند ، جيب هاشان باد کرده بود . سنگک را نصف
می کردند و توی جيب هاشان می تپاندند و ظهر می شد ، مثل آن هايی که ناهارشان را
در خانه می خورند ، می رفتند بيرون . من فقط بيرون رفتن شان را می ديدم .
اما حتی همين ها هر کدام روزی ، يکی دو قران ا زفراش مدرسه خرت و خورت
می خريدند . ازهمان فراش قديمی مدرسه که ماهی پنج تومان سرايداريش را وصول
کرده بودم .هر روز که وارد اتاقم می شدم پشت سر من می آمد بارانی ام را بر
می داشت و شروع می کرد به گزارش دادن ، که ديروز باز دو نفر از معلم ها سر
يک گلدان دعوا کرده اند يا مامور فرماندار نظامی آمده يا دفتر دار عوض شده و از اين
اباطيل .... پيد ابود که فراش جديد هم در مطالبی که او می گفت ، سهمی دارد .
يک روز در حين گزارش دادن ، اشاره ای کرد به اين مطلب که ديروز عصر يکی
از بچه های کلاس چهار دو تا کله قند به او فروخته است . درست مثل اينکه
سر کلاف را به دستم داده باشد پرسيدم :
- «چند ؟»
- «دوتومنش دادم آقا .»
- «زحمت کشيدی . نگفتی از کجا آورده ؟»
-« من که ضامن بهشت و جهنمش نبودم آقا .»
بعد پرسيدم :
- «چرا به آقای ناظم خبر ندادی؟»
می دانستم که هم او و هم فراش جديد ، ناظم را هووی خودشان می دانند و خيلی چيزهاشان
از او مخفی بود .اين بود که ميان من و ناظم خاصه خرجی می کردند . در
جوابم همين طور مردد مانده بود که در باز شد و فراش جديد آمد تو . که :
- «اگه خبرش می کرد آقا بايست سهمش رو می داد ...»
اخمم را درهم کشيدم و گفتم :
-« تو باز رفتی تو کوک مردم ! اونم اين جوری سر نزده که نمی آيند تو اتاق کسی ،
پير مرد !»
و بعد اسم پسرک را ازشان پرسيدم و حالی شان کردم که چندان مهم نيست و فرستادم
شان برايم چای بياورند . بعد کارم را زودتر تمام کردم و رفتم به اتاق دفتر احوالی از
مادر ناظم پرسيدم و به هوای ورق زدن پرونده ها فهميدم که پسرک شاگرد دوساله
است و پدرش تاجر بازار . بعد برگشتم به اتاقم .يادداشتی برای پدر نوشتم که پس
فردا صبح ، بيايد مدرسه و دادم دست فراش جديد که خودش برساند و رسيدش را بياورد .
و پس فردا صبح يارو آمد .بايد مدير مدرسه بود تا دانست که اوليای اطفال چه راحت
تن به کوچک ترين خرده فرمايش های مدرسه می دهند . حتم دارم که اگر
از اجرای ثبت هم دنبال شان بفرستی به اين زودی ها آفتابی نشوند .چهل و پنج ساله
مردی بود با يخه ی بسته بی کراوات و پالتو يی که بيش تر به قبا می ماند . و
خجالتی می نمود . هنوزننشسته ، پرسيدم :
-«شما دو تا زن داريد آقا ؟»
درباره ی پسرش برای خودم پيش گويی هايی کرده بودم و گفتم اين طوری به او رودست
می زنم .پيدا بو دکه از سوالم زياد يکه نخورده است .گفتم برايش چای آوردند و
سيگاری تعارفش کردم که ناشيانه دود کرد از ترس اين که مبادا جلويم در بيايد که -
به شما چه مربوط است و از اين اعتراض ها -امانش ندادم و سوالم را اين جور دنبال کردم :
-« البته می بخشيد . چون لابد به همين علت بچه شما دو سال در يک کلاس مانده .»
شروع کرده بودم برايش يک ميتينگ بدهم که پريد وسط حرفم :
- به سر شما قسم ، روزی چهار زار پول تو جيبی داره آقا . پدر سوخته ی نمک
به حروم !...»
حاليش کردم که علت پول تو جيبی نيست و خواستم که عصبانی نشود و قول گرفتم که
اصلا به روی پسرش هم نياورد و ان وقت ميتينگم را برايش دادم که لابد پسر درخانه
مهر و محبتی نمی بيند و غيب گويی های ديگر ... تاعاقبت يارو خجالتش ريخت
و سر درد و دلش باز شد که عفريته زن اولش همچه بوده و همچون بوده و پسرش
هم به خودش برده و کی طلاقش داده و از زن دومش چند تا بچه دارد و اين نره خر حالا
بايد برای خودش نان آور شده باشد و زنش حق دارد که با دو تا بچه ی خرده پا به او
نرسد .... من هم کلی برايش صحبت کردم .چايی دومش را هم سر کشيد و
قول هايش را که داد و رفت ، من به اين فکر افتادم که « نکند علمای تعليم و تربيت
هم ، همين جورها تخم دوزرده می کنند !»
۱۲
يک روز صبح که رسيدم ، ناظم هنوز نيامده بود . از اين اتفاق ها کم می افتاد .
ده دقيقه ای از زنگ می گذشت و معلم ها در دفتر سرگرم اختلاط بودند .خودم هم
وقتی معلم بودم به اين مرض دچار بودم . اما وقتی مدير شدم تازه فهميدم که معلم ها
چه لذتی می برند . حق هم داشتند . آدم وقتی مجبور باشد شکلکی را به صورت
بگذارد که نه ديگران ا زآن می خندند و نه خود آدم لذتی می برد ، پيداست که رفع تکليف
می کند . زنگ را گفتم زدند و بچه ها سر کلاس رفتند .دو تا از کلاس ها بی
معلم بود . يکی از ششمی ها را فرستاد م سر کلاس سوم که برای شان ديکته
بگويد و خودم رفتم سرکلاس چهار .مدير هم که باشی ، باز بايد تمرين کنی که
مبادا فوت و فن معلمی از يادت برود .در حال صحبت با بچه ها بودم که فراش خبر آورد که
خانمی توی دفتر منتظرم است. خيال کردم لابد همان زنکه ی بيکاره ای است که هفته ای
يک بار به هوای سرکشی ، به وضع درس و مشق بچه اش سری می زند .زن سفيد
رويی بود با چشم های درشت محزون و موی بور. بيست و پنج ساله هم نمی نمود . اما
بچه اش کلاس سوم بود .روزاول که ديدمش لباس نارنجی به تن داشت و تن
بزک کرده بود . از زيارت من خيلی خوشحال شد و از مراتب فضل و ادبم خبر داشت .
خيلی ساده آمده بود تا با دو تا مرد حرفی زده باشد .آن طور که ناظم خبر می داد ،
يک سالی طلاق گرفته بود و روی هم رفته آمد و رفتنش به مدرسه باعث دردسر بود
. وسط بيابان و مدرسه ای پر ازمعلم های عزب و بی دست و پا و يک زن زيبا
....ناچار جور در نمی آمد . اين بود که دفعات بعد دست به سرش می کردم ،
اما از رو نمی رفت . سراغ ناظم و اتاق دفتر را می گرفت و صبر می کرد تا زنگ
را بزنند و معلم ها جمع بشوند و لابد حرف و سخنی و خنده ای و بعد از معلم کلاس
سوم سراغ کار و بار و بچه اش را می گرفت و زنگ بعد را که می زدند ، خداحافظی می کرد
و می رفت . آزاری نداشت .با چشم هايش نفس معلم ها را می بريد . و حالا
باز هم همان زن بود و آمده بود و من تا از پلکان پايين بروم در ذهنم جملات زننده ای
رديف می کردم ، تا پايش را از مدرسه ببرد که در را باز کرد م و سلام ...
عجب ! او نبود .دخترک يکی دو ساله ای بود با دهان گشاد و موهای زبرش را به
زحمت عقب سرش گلوله کرده بود و بفهمی نفهمی دستی توی صورتش برده بود .
روی هم رفته زشت نبود . اما داد می زد که معلم است . گفتم که مدير مدرسه ام
و حکمش را داد دستم که دانشسرا ديده بود و تازه استخدام شده بود .برای مان معلم
فرستاده بودند . خواستم بگويم « مگر رييس فرهنگ نمی داند که اين جا بيش از
حد مرد است » ولی ديدم لزومی ندارد و فکر کردم اين هم خودش تنوعی است .
به هر صورت زنی بود و می توانست محيط خشن مدرسه را که به طرز ناشيانه ای
پسرانه بود ، لطافتی بدهد و خوش آمد گفتم و چای آوردند که نخورد و بردمش کلاس های
سوم و چهارم را نشانش دادم که هر کدام را مايل است ، قبول کند و صحبت از
هجده ساعت درس که در انتظار او بود و برگشتيم به دفتر .پرسيد غير از او هم ،
معلم زن داريم . گفتم :
- «متاسفانه را ه مدرسه ی ما را برای پاشنه ی کفش خانم ها نساخته اند .»
که خنديد و احساس کردم زورکی می خندد .بعد کمی اين دست و آن دست کرد
و عاقبت :
- «آخه من شنيده بودم شما با معلماتون خيلی خوب تا می کنيد .»
صدای جذابی داشت. فکر کردم حيف که اين صدا را پا ی تخته سياه خراب
خواهد کرد . و گفتم :
-«اما نه اينقدر که مدرسه تعطيل بشود خانم ! و لابد به عرض تون رسيده که
همکار های شما ، خودشون نشسته اند و تصميم گرفته اند که هجده ساعت درس بدهند
.بنده هيچ کاره ام .»
- «اختيار داريد .»
و نفهميدم با اين « اختيار داريد » چه می خواست بگويد . اما پيدا بود که
بحث سر ساعات درس نيست . آنا تصميم گرفتم ، امتحانی بکنم :
-«اين را هم اطلاع داشته باشيد که فقط دو تا از معلم های ما متاهل اند .»
که قرمز شد و برای اين که کاری ديگری نکرده باشد ، برخاست و حکمش را از
روی ميز برداشت . پا به پا می شد که ديدم بايد به دادش برسم .ساعت را از او
پرسيدم . وقت زنگ بود . فراش را صدا کردم که زنگ را بزند و بعد به او گفتم ،
بهتر است مشورت ديگری هم با رييس فرهنگ بکند و ما به هرصورت خوشحال خواهيم
شد که افتخار همکاری با خانمی مثل ايشان را داشته باشيم و خداحافظ شما .از در دفتر
که بيرون رفت ، صدای زنگ برخاست و معلم ها انگار موشان را آتش زد ه اند ، به
عجله رسيدند و هر کدام از پشت سر ، آن قدر او را پاييد ند تا از در بزرگ آهنی
مدرسه بيرون رفت .
۱۳
فردا صبح معلوم شد که ناظم ، دنبال کار مادرش بوده است که قرار بود بستری شود ،
تا جای سرطان گرفته را يک دوره برق بگذارند . کل کار بيمارستان را من به کمک
دوستانم انجام دادم و موقع آن رسيده بود که مادرش برود بيمارستان اما وحشتش گرفته
بود و حاضر نبود به بيمارستان برود .و ناظم می خواست رسما دخالت کنم و با هم
برويم خانه شان و با زبان چرب و نرمی که به قول ناظم داشتم مادرش را راضی کنم .
چاره ا ی نبود .مدرسه را به معلم ها سپرديم و راه افتاديم . بالاخره به خانه ی آنها
رسيديم . خانه ای بسيار کوچک و اجاره ای . مادر با چشم های گود نشسته
و انگار زغال به صورت ماليده ! سياه نبود اما رنگش چنان تيره بود که وحشتم گرفت.
اصلا صورت نبود .زخم سياه شده ای بود که انگار از جای چشم ها و دهان سر باز کرده
است کلی با مادرش صحبت کردم از پسرش و کلی دروغ و دونگ ، و چادرش را روی
چارقدش انداختيم و علی .... و خلاصه در بيمارستان بستری شدند .فردا که به
مدرسه آمدم ، ناظم سرحال بود و پيدا بود که از شر چيزی خلاص شده است و خبر داد
که معلم کلاس سه را گرفته اند .يک ماه و خرده ای می شد که مخفی بود و ما ورقه ی
انجام کارش را به جانشين غير رسمی اش داده بوديم و حقوقش لنگ نشده بود و تا خبر
رسمی بشنود و در روزنامه ای بيابد و قضيه به اداره ی فرهنگ و ليست حقوق بکشد ،
باز هم می داديم . اما خبر که رسمی شد ، جانشين واجد شرايط هم نمی توانست بفرستد
و بايد طبق مقررات رفتار می کرديم و بديش همين بود . کم کم احساس کردم که مدرسه
خلوت شده است و کلاس ها اغلب اوقات بيکارند . جانشين معلم کلاس چهار هنوز سر
وصورتی به کارش نداده بود و حالا يک کلاس ديگر هم بی معلم شد . اين بود که باز
هم به سراغ رئيس فرهنگ رفتم . معلوم شد آن دخترک ترسيده و « نرسيده متلک پيچش
کرده ايد » رئيس فرهنگ اين طور می گفت . و ترجيح داد ه بود همان زير نظر
خودش دفتر داری کند . و بعد قول و قرار و فردا و پس فردا و عاقبت چهار روز
دوندگی تا دو تا معلم گرفتم .يکی جوانکی رشتی که گذاشتيمش کلاس چهار و ديگری
باز يکی ازين آقا پسرهای بريانتين زده که هر روز کراوات عوض می کرد ، با نقش -
ها و طرح های عجيب .عجب فرهنگ را با قرتی ها در آميخته بودند ! باداباد.
اورا هم گذاشتيم سر کلاس سه . اواخر بهمن ، يک روز ناظم آمد اتاقم که بودجه ی
مدرسه را زند ه کرده است . گفتم :
- «مبارکه ، چه قدر گرفتی ؟»
-« هنوز هيچ چی آقا . قراره فردا سر ظهر بياند اين جا آقا و همين جا قالش رو بکنند .»
و فردا اصلا مدرسه نرفتم . حتما می خواست من هم باشم و در بده بستان ماهی
پانزده قران ، حق نظافت هر اتاق نظارت کنم و از مديريتم مايه بگذارم تا تنخواه گردان
مدرسه و حق آب و ديگر پول های عقب افتاده وصول بشود .... فردا سه
نفری آمده بودند مدرسه .ناهار هم به خرج ناظم خورده بودند.و قرار ديگری برای
يک سور حسابی گذاشته بودند و رفته بودند و ناظم با زبان بی زبانی حاليم کرد که اين بار
حتما بايد باشم و آن طور که می گفت ، جای شکرش باقی بودکه مراعات کرده بودند
و حق بوقی نخواسته بودند .اولين باری بودکه چنين اهميتی پيدامی کردم . اين
هم يک مزيت ديگر مديری مدرسه بود ! سی صد تومان از بودجه ی دولت بسته به
اين بودکه به فلان مجلس بروی يا نروی.تا سه روز ديگر موعد سور بود ، اصلا يادم
نيست چه کرد م. اما همه اش در اين فکر بودم که بروم يا نروم؟يک بار ديگر استعفاء
نامه ام را توی جيبم گذاشتم و بی اين که صدايش را در بياورم ، روز سور هم نرفتم .
بعد ديدم اين طور که نمی شود. گفتم بروم قضايا را برای رييس فرهنگ بگويم .
و رفتم . سلام و احوالپرسی نشستم . اما چه بگويم ؟ بگويم چون نمی خواستم در
خوردن سور شرکت کنم ، استعفا می دهم ؟ .... ديدم چيزی ندارم که بگويم .
و از اين گذشته خفت آور نبود که به خاطر سی صد تومان جا بزنم واستعفا بدهم ؟
و « خداحافظ ؛ فقط آمده بودم سلام عرض کنم .» واز اين دروغ ها و استعفا
نامه ام را توی جوی آب انداختم .اما ناظم ؛ يک هفته ای مثل سگ بود . عصبانی ،
پر سروصدا و شارت و شورت ! حتی نرفتم احوال مادرش را بپرسم . يک هفته ی
تمام می رفتم و در اتاقم را می بستم و سوراخ های گوشم را می گرفتم و تا ازو چز
بچه ها بخوابد ، از اين سر تا آن سر اتاق را می کوبيدم .ده روز تمام ، قلب من و
بچه ها با هم و به يک اندازه از ترس و وحشت تپيد . تا عاقبت پول ها وصول شد .
منتها به جای سيصدو خرده ای ، فقط صد و پنجاه تومان . علت هم اين بود که در
تنظيم صورت حساب ها اشتباهاتی رخ داده بود که ناچار اصلاحش کرده بودند !
۱۴
غير از آن زنی که هفته ای يک بار به مدرسه سری می زد ، از اوليای اطفال دو سه
نفر ديگر هم بودند که مرتب بودند . يکی همان پاسبانی که با کمربند ، پاهای پسرش
را بست و فلک کرد .يکی هم کارمند پست و تلگرافی بودکه ده روزی يک بار می آمد و پدر
همان بچه ی شيطان . و يک استاد نجار که پسرش کلاس اول بود و خودش
سواد داشت و به آن می باليد وکار آمد می نمود .يک مقنی هم بود درشت استخوان و بلند
قد که بچه اش کلاس سوم بود و هفته ای يک بار می آمد و همان توی حياط ، ده پانزده
دقيقه ای با فراش ها اختلاط می کرد و بی سرو صدا می رفت . نه کاری داشت ،
نه چيزی ا ز آدم می خواست و همان طورکه آمده بود چند دقيقه ای را با فراش صحبت
می کرد و بعد می رفت . فقط يک روز نمی دانم چرا رفته بود بالای ديوار
مدرسه . البته اول فکر کردم مامور اداره برق است ولی بعد متوجه شدم که همان
مرد مقنی است . بچه جيغ و فرياد می کردند و من همه اش درين فکر بودم که چه
طور به سر ديوار رفته است ؟ماحصل داد و فريادش اين بود که چرا اسم پسر او
را برای گرفتن کفش و لباس به انجمن نداديم .وقتی به او رسيدم نگاهی به او انداختم و
بعد تشری به ناظم و معلم ها زدم که ولش کردند و بچه ها رفتند سرکلاس و بعد بی
اين که نگاهی به او بکنم ، گفتم :
- «خسته نباشی اوستا .»
و همان طور که به طرف دفتر می رفتم رو به ناظم و معلم ها افزودم :
-« لابد جواب درست و حسابی نشنيده که رفته سر ديوار.»
که پشت سرم گرپ صدايی آمد و از در دفتر که رفتم تو ، او و ناظم با هم وارد شد ند.
گفتم نشست . و به جای اينکه حرفی بزند به گريه افتاد . هرگز گمان نمی کردم از
چنان قد و قامتی صدای گريه دربيايد .اين بود که از اتاق بيرون آمد م و فراش
را صدا زدم که آب برايش بياورد و حالش که جا آمد ، بياوردش پهلوی من .
اما ديگر از او خبری نشد که نشد .نه آن روز و نه هيچ روز ديگر .آن روز چند دقيقه ای
بعد ، از شيشه ی اتاق خودم ديدمش که دمش را لای پايش گذاشته بود از در مدرسه بيرون
می رفت و فراش جديد آمد که بله می گفتند از پسرش پنج تومان خواسته بودند
تا اسمش را برای کفش ولباس به انجمن بدهند . پيدا بود باز تو ی کوک ناظم رفته
است . مرخصش کردم و ناظم را خواستم .معلو م شد می خواسته ناظم را بزند .
همين جوری و بی مقدمه .اواخر بهمن بودکه يکی از روزهای برفی با يکی ديگر از
اوليای اطفال آشنا شدم . يارو مرد بسيار کوتاهی بود ؛ فرنگ ماب و بزک کرده
و اتو کشيده که ننشسته از تحصيلاتش و از سفر های فرنگش حرف زد .می خواست
پسرش را آن وقت سال از مدرسه ی ديگر به آن جا بياورد . پسرش از آن بچه -
هايی بود که شير و مربای صبحانه اش را با قربان صدقه توی حلق شان می تپانند .
کلاس دوم بود و ثلث اول دو تا تجديد آورده بود .می گفت در باغ ييلاقی اش که نزديک
مدرسه است ، باغبانی دارند که پسرش شاگرد ماست و درس خوان است و پيدا است
که بچه ها زير سايه شما خوب پيشرفت می کنند .و ازاين پيزرها . و حال به خاطر
همين بچه ، توی اين برف و سرما ، آمده اند ساکن باغ ييلاقی شده اند . بلند شدم
ناظم را صدا کردم و دست او و بچه اش را توی دست ناظم گذاشتم و خداحافظ شما
... و نيم ساعت بعد ناظم برگشت که يارو خانه ی شهرش را به يک دبيرستان
اجاره داده ، به ماهی سه هزار و دويست تومان ، و التماس دعا داشته ، يعنی معلم سرخانه
می خواسته و حتی بدش نمی آمد ه است که خود مدير زحمت بکشند و از ين گنده -
گوزی ها .... احساس کردم که ناظم دهانش آب افتاده است . و من به ناظم
حالی کردم خودش برود بهتراست و فقط کاری بکند که نه صدای معلم ها در بيايد و نه
آخر سال ، برای يک معدل ده احتياجی به من بميرم و تو بميری پيدا کند . همان روز
عصر ناظم رفته بود و قرار ومدار برا ی هر روز عصر يک ساعت به ماهی صدو پنجاه
تومان .ديگر دنيابه کام ناظم بود . حال مادرش هم بهتر بود و از بيمارستان
مرخصش کرده بودند و به فکر زن گرفتن افتاده بود .و هر روز هم برای يک نفر نقشه
می کشيد حتی برای من هم .يک روز در آمد که چرا ما خودمان « انجمن خانه و مدرسه »
نداشته باشيم ؟ نشسته بود و حسابش را کرده بود ديده بود که پنجاه شصت
نفری از اوليای مدرسه دست شان به دهان شان می رسد و از آن هم که به پسرش درس
خصوصی می داد قول مساعد گرفته بود . حاليش کردم که مواظب حرف وسخن
اداره ای باشد و هرکار دلش می خواهد بکند .کاغذ دعوت را هم برايش نوشتم با آب وتاب
و خودش برای ادره ی فرهنگ ، داد ماشين کردند و به وسيله ی خود بچه فرستاد .
و جلسه با حضور بيست و چند نفری از اوليای بچه ها رسمی شد . خوبيش اين بود
که پاسبان کشيک پاسگاه هم آمده بود ودم در برای همه ، پاشنه هايش را به هم می کوبيد و
معلم ها گوش تا گوش نشسته بودند و مجلس ابهتی داشت و ناظم ، چای و شيرينی تهيه کرده
بود و چراغ زنبوری کرايه کرده بود و باران هم گذاشت پشتش و سالون برای اولين بار
درعمرش به نوايی رسيد .يک سرهنگ بود که رييسش کرديم و آن زن را که هفته ای
يک بار می آمد نايب رئيس .آن که ناظم به پسرش درس خصوصی می داد نيامده بود .
اما پاکت سر بسته ای به اسم مدير فرستاده بود که فی المجلس بازش کرديم .
عذر خواهی از اينکه نتوانسته بود بيايد و وجه ناقابلی جوف پاکت .صدو پنجاه تومان .
و پول را روی ميز صندوق دار گذاشتيم که ضبط و ربط کند .
نائب رئيس بزک کرده و معطر شيرينی تعارف می کرد و معلم ها باهر با ر که شيرينی
بر می داشتند ، يک بار تا بناگوش سرخ می شدند و فراش ها دست به دست چای می آوردند .
در فکر بودم که يک مرتبه احساس کردم ، سی صد چهار صد تومان پول نقد ، روی ميز
است و هشت صد تومان هم تعهد کرده بودند .پيرزن صندوقدار که کيف پولش
را همراهش نياورده بود ناچار حضار تصويب کردند که پول ها فعلا پيش ناظم باشد .
و صورت مجلس مرتب شد و امضا ها رديف پای آن و فردا فهميدم که ناظم همان شب
روی خشت نشسته بوده و به معلم سور داده بوده است .اولين کاری که کردم رونوشت
مجلس آن شب را برای اداره ی فرهنگ فرستادم . و بعد همان استاد نجار را
صدا کردم و دستور دادم برای مستراح ها دوروزه در بسازد که ناظم خيلی به سختی
پولش را داد .و بعد در کوچه ی مدرسه درخت کاشتيم . تور واليبال را تعويض
و تعدادی توپ در اختيار بچه ها گذاشتيم برای تمرين در بعد از ظهر ها و آمادگی برای
مسابقه با ديگر مدارس و درهمين حين سر و کله ی بازرس تربيت بدنی هم پيدا شد و
هرروز سرکشی و بيا و برو .تا يک روز که به مدرسه رسيدم شنيدم که از سالون سر
و صدا می آيد . صد اهالتر بود . ناظم سر خود رفته بود و سرخود دويست سی
صد تومان داده بود و هالتر خريده بود و بچه های لاغر زير بار آن گردن خود را خرد
می کرد ند . من در اين ميان حرفی نزدم . می توانستم حرفی بزنم ؟ من چيکاره ب
ودم ؟اصلا به من چه ربطی داشت ؟ هر کار که دلشان می خواهد بکنند .مهم اين بود
که سالون مدرسه رونقی گرفته بود .ناظم هم راضی بود و معلم ها هم . چون نه
خبر از حسادتی بود و نه حرف و سخنی پيش آمد . فقط می بايست به ناظم سفارش
می کردم که فکر فراش ها هم باشد .
۱۵
کم کم خودمان را برای امتحان ها ی ثلث دوم آماده می کرديم . اين بود که اوايل اسفند ،
يک روز معلم ها را صدا زدم و در شورا مانندی که کرديم بی مقدمه برای شان داستان
يکی از همکاران سابقم را گفتم که هر وقت بيست می داد تا دو روز تب داشت .
البته معلم ها خنديدند . ناچار تشويق شدم و داستان آخوندی را گفتم که دربچگی معلم
شرعيات مان بود و زير عبايش نمره می داد و دستش چنان می لرزيد که عبا تکان می-
خورد و درست ده دقيقه طول می کشيد . و تازه چند ؟بهترين شاگردها دوازده .
و البته باز هم خنديدند . که اين بار کلافه ام کرد .و بعد حالی شان کردم که بد نيست
در طرح سوال ها مشورت کنيم و از اين حرف ها ...و از شنبه ی بعد ، امتحانات
شروع شد . درست از نيمه ی دوم اسفند . سوال ها را سه نفر ی می ديديم .
خودم با معلم هر کلاس وناظم . در سالون ميز ها را چيده بوديم البته از
وقتی هالتر دار شده بود خيلی زيباتر شده بود . در سالون کاردستی های بچه در همه جا به
چشم می خورد . هر کسی هر چيزی رابه عنوان کاردستی درست کرده بودند و
آورده بودند .که برای اين کاردستی ها چه پول ها که خرج نشده بود و چه دست ها
که نبريده بود و چه دعواها که نشده بود و چه عرق ها که ريخته نشده بود.پيش از هر
امتحان که می شد ، خودم يک ميتينگ برای بچه ها می دادم که ترس از معلم و امتحان
بی جا است و بايد اعتماد به نفس داشت و ازين مزخرفات ....ولی مگر حرف به
گوش کسی می رفت ؟ از درکه وارد می شد ند ، چنان هجومی می بردند که نگو !
به جاهای دو ر از نظر .يک بار چنان بود که احساس کردم مثل اينکه ازترس لذت
می برند .اگر معلم نبودی يا مدير ، به راحتی می توانستی حدس بزنی که کی ه
ا با هم قرار و مداری دارند و کدام يک پهلو دست کدام يک خواهد نشست .يکی دو بار
کوشيدم بالای دست يکی شان بايستم و ببينم چه می نويسد . ولی چنان مضطرب
می شدند و دست شان به لرزه می افتاد که از نوشتن باز می ماندند .می ديدم که اين
مردان آينده ، درين کلاس ها و امتحان ها آن قدر خواهند ترسيد که وقتی ديپلمه بشوند يا
ليسانسه ، اصلا آدم نوع جديدی خواهند شد . آدمی انباشته ازوحشت ، انبانی از ترس و
دلهره .به اين ترتيب يک روز بيشتر دوام نياوردم . چون ديدم نمی توانم قلب بچگانه ای
داشته باشم تا با آن ترس و وحشت بچه ها را درک کنم و هم دردی نشان بدهم .اين جور
بودکه می ديدم که معلم مدرسه هم نمی توانم باشم .
۱۶
دوروزقبل از عيد کارنامه ها آماده بود و منتظر امضای مدير .دويست و سی و شش تا امضا
اقلا تا ظهر طوی می کشيد . پيش از آن هم تا می توانستم از امضای دفترهای حضور
و غياب می گريختم .خيلی از جيره خورهای دولت در ادارات ديگر يا
در ميان همکارانم ديده بودم که در مواقع بيکاری تمرين امضا می کنند .پيش از آن
نمی توانستم بفهمم چه طور از مديری يک مدرسه يا کارمندی ساده يک اداره می شود به وزارت
رسيد . يا اصلا آرزويش را داشت .نيم قراضه امضای آماده و هر کدام معرف يک شخصيت ،
بعد نيم ذرع زبان چرب و نرم که با آن ، مار را از سوراخ بيرون
بکشی ، يا همه جا را بليسی و يک دست هم قيافه .نه يک جور . دوازده جور .
کریمی که جهان پاینده دارد تواند حجتی را زنده دارد
دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی