مدير مدرسه2
یک شنبه 24 بهمن 1389 3:38 AM
۶
اواخر هفته ی دوم ، فراش جديد آمد . مرد پنجاه ساله ای باريک و زبر و زرنگ که
شبکلاه می گذاشت و لباس آبی می پوشيد و تسبيح می گرداند و از هر کاری سر رشته
داشت .آب خوردن را نوبتی می آوردند . مدرسه تر وتميز شد و رونقی گرفت .
فراش جديد سرش توی حساب بود .هر دو مستخدم با هم تمام بخاری را راه انداختند و
يک کارگر هم برای کمک به آنها آمد . فراش قديمی را چهار روز پشت سر هم ،
سر ظهر می فرستاديم اداره ی فرهنگ و هر آن منتظر زغال بوديم .هنوز يک هفته از
آمد ن فراش جديد نگذشته بودکه صدای همه ی معلم ها در آمده بود . نه به هيچ -
کدامشان سلام می کرد و نه به دنبال خرده فرمايش هايشان می رفت . درست است
که به من سلام می کرد ، اما معلم ها هم ، لابد هر کدام در حدود من صاحب فضايل و عنوان
و معلومات بودند که از يک فراش مدرسه توقع سلام داشته باشند . اما انگار نه انگار .
بدتر از همه اين که سر خر معلم ها بود . من که از همان اول ، خرجم را
سوا کرده بودم و آن ها را آزاد گذاشته بودم که در مواقع بيکاری در دفتر را روی
خودشان ببندند و هر چه می خواهند بگويند و هر کاری می خواهند بکنند . اما او در
فاصله ی ساعات درس ، همچه که معلم ها می آمدند ،می آمد توی دفتر و همين طوری
گوشه ی اتاق می ايستاد و معلم ها کلافه می شدند . نه می توانستند شلکلک های معلمی-
شان را در حضور او کنار بگذارند و نه جرات می کردند به او چيزی بگويند . بد
زبان بود و از عهده ی همه شان بر می آمد . يکی دوبار دنبال نخود سياه فرستاده
بودندش . اما زرنگ بود و فوری کار را انجام می داد و بر می گشت . حسابی موی
دماغ شده بود .ده سال تجربه اين حداقل را به من آموخته بود که اگر معلم ها در ربع
ساعت های تفريح نتوانند بخندند ، سر کلاس ، بچه های مردم را کتک خواهند زد .اين
بود که دخالت کردم . يک روز فراش جديد را صدا زدم . اول حال وا حوالپرسی
و بعد چند سال سابقه دارد و چند تا بچه و چه قد رمی گيرد ... که قضيه حل شد .
سی صد و خرده ای حقوق می گرفت . با بيست و پنج سال سابقه .
کا راز همين جا خراب بود . پيدا بود که معلم ها حق دارند اورا غريبه بدانند .
نه ديپلمی ، نه کاغذ پاره ای ، هر چه باشد يک فراش که بيشتر نبود ! وتازه قلدر هم بود
و حق هم داشت . اول به اشاره و کنايه و بعد با صراحت بهش فهماندم که گر چه
معلم جماعت اجر دنيايی ندارد ، اما از اوکه آدم متدين و فهميده ای است بعيد است و از
اين حرف ها ... که يک مرتبه پريد توی حرفم که :
-« ای آقا ! چه می فرماييد ؟ شما نه خودتون اين کاره ايد و نه اينارو می شناسيد .
امروز می خواند سيگار براشون بخرم ، فردا می فرستنم سراغ عرق .
من اين ها رو می شناسم .»
راست می گفت . زودتر از همه، او دندان های مرا شمرده بود . فهميده بود که
در مدرسه هيچ کاره ام .می خواستم کوتاه بيايم ، ولی مدير مدرسه بود نو درمقابل يک
فراش پررو ساکت ماندن !... که خر خر کاميون زغال به دادم رسيد .
ترمز که کرد و صدا خوابيد گفتم :
-« اين حرف ها قباحت داره . معلم جماعت کجا پولش به عرق می رسه ؟
حالا بدو زغال آورده اند . و همين طور که داشت بيرون می رفت ، افزودم :
دو روز ديگه که محتاجت شد ند و ازت قرض خواستند با هم رفيق می شيد .»
و آمدم توی ايوان . در بزرگ آهنی مدرسه را باز کرده بودند وکاميون آمده بود تو
و داشتند بارش را جلوی انبار ته حياط خالی می کردند و راننده ، کاغذی به دست
ناظم داد که نگاهی به آن انداخت و مرا نشان داد که در ايوان بالا ايستاده بودم و فرستادش بالا .
کاغذش را با سلام به دستم داد . بيجک زغال بود .رسيد رسمی اداره ی فرهنگ
بود در سه نسخه و روی آن ورقه ی ماشين شده ی « باسکول » که می گفت
کاميون و محتوياتش جمعا دوازده خروار است .اما رسيدهای رسمی اداری فرهنگ
ساکت بود ند. جای مقدار زغالی که تحويل مدرسه داده شده بود ، در هر سه نسخه
خالی بود . پيدا بود که تحويل گيرند ه بايد پرشان کند . همين کار را کردم .
اوراق را بردم توی اتاق و با خودنويسم عدد را روی هر سه ورق نوشتم و امضاء
کردم و به دست راننده دادم که راه افتاد و از همان بالا به ناظم گفتم :
- «اگر مهر هم بايست زد ، خودت بزن بابا .»
و رفتم سراغ کارم که ناگهان در باز شد و ناظم آمد تو ؛ بيجک زغال دستش بود و :
- «مگه نفهميدين آقا ؟ مخصوصا جاش رو خالی گذاشته بودند آقا ....»
نفهميده بودم . اما اگر هم فهميده بودم ، فرقی نمی کرد و به هر صورت از چنين
کودنی نا به هنگام از جا در رفتم و به شدت گفتم :
- «خوب ؟»
- «هيچ چی آقا .... رسم شون همينه آقا . اگه باهاشون کنار نياييد کار-
مونو لنگ می گذارند آقا ....»
که از جا در رفتم . به چنين صراحتی مرا که مدير مدرسه بودم در معامله شرکت
می داد . و فرياد زدم :
- «عجب ! حالا سرکار برای من تکليف هم معين می کنيد ؟... خاک بر
سر اين فرهنگ با مديرش که من باشم ! برو ورقه رو بده دست شون ، گورشون رو
گم کنند . پدر سوخته ها ...»
چنان فرياد زده بودم که هيچ کس در مدرسه انتظار نداشت . مدير سر به زير و پا
به راهی بودم که از همه خواهش می کردم و حالا ناظم مدرسه ، داشت به من ياد می داد
که به جای نه خروار زغال مثلا هجده خروار تحويل بگيرم و بعد با اداره ی فرهنگ
کنار بيايم . هی هی !....تا ظهر هيچ کاری نتوانستم بکنم ، جز اينکه چند بار
متن استعفا نامه ام را بنويسم و پاره کنم ... قدم اول را اين جور جلوی پای آدم می گذارند .
۷
بارندگی که شروع شد دستور دادم بخاری ها را از هفت صبح بسوزانند . بچه ها هميشه
زود می آمدند . حتی روزهای بارانی . مثل اينکه اول آفتاب از خانه بيرون شان می کنند .
يا ناهار نخورده . خيلی سعی کردم يک روز زودتر از بچه ها مدرسه
باشم . اما عاقبت نشد که مدرسه را خالی از نفسبه علم آلوده ی بچه ها استنشاق کنم .
ا زراه که می رسيدند دور بخاری جمع می شد ند و گيوه هاشان را خشک می کردند .
و خيلی زود فهميدم که ظهر در مدرسه ماند ن هم مساله کفش بود . هر که داشت
نمی ماند .اين قاعده در مورد معلم ها هم صدق می کرد اقلا يک پول واکس
جلو بودند . وقتی که باران می باريد تما م کوهپايه و بدتر از آن تمام حياط مدرسه گل
می شد .بازی و دويدن متوقف شده بود . مدرسه سوت و کوربود .اين جا هم مساله
کفش بود .چشم اغلب شان هم قرمز بود .پيدا بود باز آن روز صبح يک فصل گريه
کرده اند و در خانه شان علم صراطی بوده است.مدرسه داشت تخته می شد .
عده ی غايبها ی صبح ده برابر شده بود و ساعت اول هيچ معلمی نمی توانست درس بدهد .
دست های ورم کرده و سرمازده کار نمی کرد .حتی معلم کلاس اول مان
هم می دانست که فرهنگ و معلومات مدارس ما صرفا تابع تمرين است . مشق وتمرين .
ده بار بيست بار . دست يخ کرده بيل و رنده را هم نمی تواند به کار بگيرد که
خيلی هم زمخت اند و دست پر کن . اين بود که بفکر افتاديم .فراش جديد وارد تر از
همه ما بود . يک روز در اتاق دفتر ، شورا مانند ی داشتيم که البته او هم بود .
خودش را کم کم تحميل کرده بود . گفت حاضر است يکی از دم کلفت های همسايه ی
مدرسه را وادارد که شن برای مان بفرستد به شرط آن که ما هم برويم و از انجمن
محلی برای بچه ها کفش و لباس بخواهيم .قرار شد خودش قضيه را دنبال کند که هفته ی
آينده جلسه شان کجاست و حتی بخواهد که دعوت مانندی از ما بکنند .دو روز بعد سه
تا کاميون شن آمد . دوتايش را توی حياط مدرسه ، خالی کرديم و سومی را دم در
مدرسه ، و خود بچه ها نيم ساعته پهنش کردند .با پا و بيل و هر چه که به دست
می رسيد. عصر همان روز مارا به انجمن دعوت کردند .
خود من و ناظم بايد می رفتيم . معلم کلاس چهارم را هم با خودمان برديم . خانه ای
که محل جلسه ی آن شب انجمن بود ، درست مثل مدرسه ، دور افتاده و تنها بود .
قالی ها و کناره ها را به فرهنگ می آلوديم و می رفتيم . مثل اينکه سه تا سه تا روی
هم انداخته بودند . اولی که کثيف شد دومی .به بالا که رسيديم يک حاجی آقا در
حال نماز خواند ن بود . و صاحب خانه با لهجه غليظ يزدی به استقبال مان آمد .
همراهانم را معرفی کردم و لابد خودش فهميد مديرکيست .برای ما چای آوردند .
سيگارم را چاق کردم و با صاحب خانه از قالی هايش حرف زديم . ناظم به بچه -
هايی می ماند که در مجلس بزرگترها خواب شان می گيرد و دل شان هم نمی خواست
دست به سر شوند .سر اعضای انجمن باز شده بود . حاجی آقا صندوقدار بود .
من وناظم عين دو طفلان مسلم بوديم و معلم کلاس چهارم عين خولی وسط مان نشسته .
اغلب اعضای انجمن به زبان محلی صحبت می کرد ند و رفتار ناشی داشتند .
حتی يک کدامشان نمی دانستند که دست و پاهای خود را چه جور ضبط وربط کنند .
بلند بلند حرف می زدند . درست مثل اينکه وزارت خانه ی دواب سه تا حيوان تازه
برای باغ وحش محله شان وارد کرده .جلسه که رسمی شد ، صاحب خانه معرفی مان
کرد و شروع کردند . مدام از خودشان صحبت می کردند از اينکه دزد ديشب فلان -
جا را گرفته و بايد درخواست پاسبان شبانه کنيم و ...
همين طور يک ساعت حرف زدند وبه مهام امور رسيدگی کردند و من و معلم کلاس چهارم
سيگار کشيديم . انگار نه انگار که ما هم بوديم . نوکرشان که آمد استکان ها را
جمعکند ، چيزی روی جلد اشنو نوشتم و برای صاحب خانه فرستادم که يک مرتبه به
صرافت ما افتاد و اجازه خواست و :
-« آقايان عرضی دارند . بهتر است کارهای خودمان را بگذاريم برای بعد .»
مثلا می خواست بفهماند که نبايد همه ی حرف ها را در حضور ما زد ه باشند .و اجازه
دادند معلم کلاس چهار شروع کرد به نطق و اوهم شروع کرد که هر چه باشد ما
زير سايه ی آقايانيم و خوش آيند نيست که بچه هايی باشند که نه لباس داشته باشند و نه کفش
درست و حسابی و ازاين حرفها و مدام حرف می زد .ناظم هم از چرت در آمد
چيزهايی را که از حفظ کرده بود و گفت و التماس دعا و کار را خراب کرد .
تشری به ناظم زدم که گدابازی را بگذارد کنار و حالی شان کردم که صحبت ازتقاضا
نيست و گدائی . بلکه مدرسه دور افتاده است و مستراح بی درو پيکر و از اين اباطيل
... چه خوب شد که عصبانی نشدم . و قرارشد که پنج نفرشان فردا عصر
بيايند که مدرسه را وارسی کنند و تشکر و اظهار خوشحالی و در آمديم . در تاريکی
بيابان هفت تا سواری پشت در خانه رديف بودند و راننده ها توی يکی از آن ها جمع شده
بودند و اسرار ارباب هاشان را به هم می گفتند .در اين حين من مدام به خودم
می گفتم من چرا رفتم ؟ به من چه ؟ مگر من در بی کفش و کلاهی شان مقصر بودم ؟
می بينی احمق ؟ مدير مدرسه هم که باشی بايد شخصيت و غرورت را لای زرورق
بپيچی و طاق کلاهت بگذاری که اقلا نپوسد .حتی اگر بخواهی يک معلم کوفتی باشی ،
نه چرا دور می زنی ؟ حتی اگر يک فراش ماهی نود تومانی باشی ، بايد تا خرخره
توی لجن فرو بروی .در همين حين که من در فکر بودم ناظم گفت :
«ديديد آقا چه طور باهامون رفتار کردند ؟ با يکی از قالی هاشون آقا تمام مدرسه رو می خريد .»
گفتم :« تا سروکارت با الف .ب است بپا قياس نکنی . خود خوری می آره .
و معلم کلاس چهار گفت : اگه فحش مون هم می دادند من باز هم راضی
بودم ، بايد واقع بين بود . خدا کنه پشيمون نشند .»
بعد هم مدتی درد دل کرديم و تا اتوبوس برسد و سواربشيم ، معلوم شد که معلم کلاس
چهار با زنش متارکه کرده و مادر ناظم را سرطانی تشخيص دادند . و بعد هم
شب بخير ...دو روز تمام مدرسه نرفتم . خجالت می کشيدم توی صورت يک کدام شان
نگاه کنم .و در همين دو روز حاجی آقا با دونفر آمده بودند ، مدرسه وارسی وصورت
برداری و ناظم می گفت که حتی بچه ها يی هم که کفش و کلاهی نداشتند پاره
و پوره آمده بودند . و برای بچه ها کفش و لباس خريدند .روزهای بعد احساس
کردم زن هايی که سر راهم لب جوی آب ظرف می شستند ، سلام می کنند و يک بار
هم دعای خير يکی شان را از عقب سر شنيدم .اما چنان از خودم بدم آمده بود که
رغبتم نمی شد به کفش و لباس هاشان نگاه کنم . قربان همان گيوه های پاره !
بله ، نان گدايی فرهنگ را نو نوار کرده بود .
۸
تازه از درد سرهای اول کار مدرسه فارغ شده بودم که شنيدم که يک روز صبح ،
يکی از اوليای اطفال آمد . بعد از سلام و احوالپرسی دست کرد توی جيبش و
شش تا عکس در آورد ، گذاشت روی ميزم . شش تا عکس زن لخت . لخت لخت
و هر کدام به يک حالت . يعنی چه ؟ نگاه تند ی به او کردم . آدم مرتبی بود .
اداری مانند . کسر شان خودم می دانستم که اين گوشه ی از زندگی را طبق دستور
عکاس باشی فلان جنده خانه بندری ببينم .اما حالا يک مرد اتو کشيده ی مرتب آمده بود
و شش تا از همين عکس ها را روی ميزم پهن کرده بود وبه انتظار آن که وقاحت
عکس ها چشم هايم را پر کند داشت سيگار چماق می کرد .حسابی غافلگير شده بودم
.... حتما تا هر شش تای عکس ها را ببينم ، بيش از يک دقيقه طول کشيد .
همه از يک نفر بود .به اين فکر گريختم که الان هزار ها يا ميليون ها نسخه ی آن ،
توی جيب چه جور آدم هايی است و در کجاها و چه قد ر خوب بودکه همه ی اين آدم ها
را می شناختم يا می ديدم .بيش از ين نمی شد گريخت . يارو به تمام وزنه وقاحتش ،
جلوی رويم نشسته بود . سيگار ی آتش زدم و چشم به او دوختم . کلافه بود و
پيدا بود برای کتک کاری هم آماده باشد .سرخ شده بود و داشت در دود سيگارش تکيه-
گاهی برای جسارتی که می خواست به خرج بدهد می جست . عکس ها را با يک ورقه
از اباطيلی که همان روز سياه کرده بودم ، پوشاندم و بعد با لحنی که دعوا را با آن
شروع می کنند ؛ پرسيدم :
«خوب ، غرض ؟»
و صدايم توی اتاق پيچيد .حرکتی از روی بيچارگی به خودش داد و همه ی جسارت ها
را با دستش توی جيبش کرد و آرام تر از آن چيزی که با خودش تو آورده بود ، گفت :
-« چه عرض کنم ؟... از معلم کلاس پنج تو ن بپرسيد .»
که راحت شدم و او شروع کرد به اين که « اين چه فرهنگی است ؟ خراب بشود .
پس بچه های مردم با چه اطمينانی به مدرسه بيايند ؟» و از اين حرفها ....
خلاصه اين آقا معلم کاردرستی کلاس پنجم ، اين عکس ها را داده به پسر آقا تا آن ها
را روی تخته سه لايی بچسباند و دورش را سمباده بکشد و بياورد .به هر صورت معلم
کلاس پنج بی گداربه آب زده . و حالا من چه بکنم ؟ به او چه جوابی بدهم ؟بگويم
معلم را اخراج می کنم ؟ که نه می توانم و نه لزومی دارد . او چه بکند ؟ حتما
در اين شهر کسی را ندارد که به اين عکس ها دلخوش کرده . ولی آخر چرا اين جور؟
يعنی اين قدر احمق است که حتی شاگردهايش را نمی شناسد ؟... پاشدم ناظم
را صدا بزنم که خودش آمده بود بالا ، توی ايوان منتظرايستاده بود . من آخرين کسی
بودم که از هر اتفاقی در مدرسه خبر دار می شدم .حضور اين ولی طفل گيجم کرده
بود که چنين عکس هايی را از توی جيب پسرش ، و لابد به همين وقاحتی که آن ها
را روی ميز من ريخت ، در آورده بود ه .وقتی فهميد هر دو در مانده ايم سوار بر
اسب شد که اله می کنم و بله می کنم ، درمدرسه را می بندم ، و از اين جفنگيات ....
حتما نمی دانست که اگر در هر مدرسه بسته بشود ، در يک اداره بسته شده است .
اما من تا او بود نمی توانستم فکرم را جمع کنم . می خواست پسرش را بخواهيم تا
شهادت بدهد و چه جانی کنديم تا حاليش کنيم که پسرش هر چه خفت کشيده ، بس است
و وعده ها داديم که معلمش را دم خورشيد کباب کنيم و از نان خوردن بيندازيم .
يعنی اول ناظم شروع کرد که از دست اودل پری داشت و من هم دنبالش را گرفتم .
برای دک کردن او چاره ای جز اين نبود . و بعد رفت ، ما دو نفری مانديم با
شش تا عکس زن لخت .حواسم که جمع شد به ناظم سپردم صدايش را در نياورد و
يک هفته ی تمام مطلب را با عکس ها ، توی کشوی ميزم قفل کردم و بعد پسرک را صدا زدم .
نه عزيز دردانه می نمود و نه هيچ جور ديگر . داد می زد که از خانواده عيال -
واری است . کم خونی و فقر . ديدم معلمش زياد هم بد تشخيص نداده .يعنی زياد
بی گدار به آب نزده . گفتم :
-« خواهر برادر هم داری ؟»
- «آ... آ.... آقا داريم آقا .»
-«چند تا ؟»
-«آ... آقا چهارتا آقا .»
-«عکس ها رو خودت به بابات نشون دادی ؟»
-«نه به خدا آقا ...به خدا قسم ...»
-« پس چه طور شد ؟»
وديدم از ترس دارد قالب تهی می کند . گرچه چوب های ناظم شکسته بود ، اما ترس
او از من که مدير باشم و از ناظم و از مدرسه و از تنبيه سالم مانده بود .
- «نترس بابا . کاريت نداريم . تقصير آقا معلمه که عکس ها رو داده ...
تو کار بد ی نکردی با با جان . فهميدی ؟ اما می خواهم ببينم چه طور شد که عکس ها »
دست بابات افتاد .
-« آ.. آ... آخه آقا ... آخه ...»
می دانستم که بايد کمکش کنم تا به حرف بيايد .
گفتم : «می دونی بابا؟ عکس هام چيز بدی نبود . تو خودت فهميدی چی بود ؟»
- «آخه آقا ...نه آقا .... خواهرم آقا ... خواهرم می گفت ....»
- «خواهرت ؟ ازتو کوچک تره ؟»
-«نه آقا . بزرگ تره . می گفتش که آقا ... می گفتش که آقا ... هيچ
چی سر عکس ها دعوامون شد .»
ديگر تمام بود . عکس ها را به خواهرش نشان داده بود که لای دفتر چه پر بوده از
عکس آرتيست ها . به او پز داده بود ه .اما حاضر نبوده ، حتی يکی از آن ها را به
خواهرش بدهد . آدم مورد اعتماد معلم باشد و چنين خبطی بکند ؟ و تازه جواب
معلم را چه بدهد ؟ ناچار خواهر او را لو داده بوده .بعد از او معلم را احضار کردم .
علت احضار را می دانست . و داد می زد که چيزی ندارد بگويد . پس از
يک هفته مهلت ، هنوز از وقاحتی که من پيدا کرده بودم ، تا از آدم خلع سلاح شده -
ای مثل او ، دست برندارم ، در تعجب بود .به او سيگار تعارف کردم و اين قصه را
برايش تعريف کردم که در اوايل تاسيس وزارت معارف ، يک روز به وزير خبر می -
دهند که فلان معلم با فلان بچه روابطی دارد .وزير فورا او را می خواهد و حال و
احوال او را می پرسد و اينکه چرا تا به حال زن نگرفته و ناچار تقصير گردن بی پولی
می افتد و دستور که فلان قدر به او کمک کنند تا عروسی را ه بيندازد و خود او هم
دعوت بشود و قضيه به همين سادگی تمام می شود .و بعد گفتم که خيلی جوان ها
هستند که نمی توانند زن بگيرند و وزرای فرهنگ هم اين روزها گرفتار مصاحبه های
روزنامه ای و راديويی هستند . اما د رنجيب خانه ها که باز است و ازين مزخرفات
...و هم دردی و نگذاشتم يک کلمه حرف بزند . بعد هم عکس را که توی پاکت
گذاشته بودم ، به دستش دادم و وقاحت را با اين جمله به حد اعلا رساندم که :
- «اگر به تخته نچسبونيد ، ضررتون کم تره .»
۹
تا حقوقم به ليست اداره ی فرهنگ برسه ،سه ماه طوی کشيد .فرهنگی های گداگشنه و
خزانه ی خالی و دست های از پا دراز تر ! اما خوبيش اين بودکه در مدرسه ما فراش
جديدمان پولدار بود و به همه شان قرض داد . کم کم بانک مدرسه شد ه بود .
از سيصدو خرده ای تومان که می گرفت ، پنجاه تومان را هم خرج نمی کرد .
نه سيگار می کشيد و نه اهل سينما بود و نه برج ديگری داشت . از اين گذشته ، باغبان
يکی از دم کلفت های همان اطراف بود و باغی و دستگاهی و سور و ساتی و لابد
آشپزخانه ی مرتبی . خيلی زود معلم ها فهميدند که يک فراش پولدار خيلی بيش تر
به درد می خورد تا يک مدير بی بو و خاصيت . اين از معلم ها . حقوق مرا هم
هنوز از مرکز می دادند .با حقوق ماه بعد هم اسم مراهم به ليست اداره منتقل کردند .
درين مدت خودم برای خودم ورقه انجام کار می نوشتم و امضاء می کردم و می رفتم
از مدرسه ای که قبلا در آن درس می دادم ، حقوقم را می گرفتم . سرو صدای
حقوق که بلند می شد معلم ها مرتب می شدند و کلاس ماهی سه چهار روز کاملا داير بود .
تا ورقه انجام کار به دست شان بدهم . غير از همان يک بار - در اوايل
کار- که برای معلم حساب پنج وشش قرمز توی دفتر گذاشتيم ، ديگر با مداد قرمز
کاری نداشتيم و خيال همه شان راحت بود .وقتی برای گرفتن حقوقم به اداره رفتم ،
چنان شلوغی بود که به خودم گفتم کاش اصلا حقوقم را منتقل نکرده بودم .
نه می توانستم سر صف بايستم ونه می توانستم از حقوقم بگذرم . تازه مگر مواجب بگير
دولت چيزی جز يک انبان گشاده ی پای صندوق است ؟..... و اگر هم
می ماندی با آن شلوغی بايد تا دو بعداز ظهر سر پا بايستی .همه ی جيره خوارهای اداره
بوبرده بودند که مديرم .و لابد آنقدر ساده لوح بودند که فکر کنند روزی گذارشان
به مدرسه ی ما بيفتد .دنبال سفته ها می گشتند ، به حسابدا ر قبلی فحش می دادند ، التماس
می کردند که اين ماه را نديده بگيريد و همه حق و حساب دان شده بودند و يکی که زودتر
از نوبت پولش را می گرفت صدای همه در می امد .در ليست مدرسه ، بزرگ-
ترين رقم مال من بود . درست مثل بزرگ ترين گناه در نامه ی عمل .دو برابر فراش
جديدمان حقوق می گرفتم .از ديدن رقم های مردنی حقوق ديگران چنان خجالت
کشيدم که انگار مال آن ها را دزديده ام .و تازه خلوت که شد و ده پانزده تا امضاء که
کردم ، صندوق دار چشمش به من افتاد و با يک معذرت ، شش صد تومان پول دزدی
را گذاشت کف دستم ... مرده شور!
۱۰
هنوز برف اول نباريده بود که يک روز عصر ، معلم کلاس چهار رفت زير ماشين .
زير يک سواری . مثل همه ی عصر ها من مدرسه نبودم .دم غروف بودکه فراش
قديمی مدرسه دم درخونه مون ، خبرش را آورد .که دويدم به طرف لباسم و تا حاضر
بشوم ، می شنيدم که دارد قضيه را برای زنم تعريف می کند .ماشين برای يکی از
آمريکايی هابوده . باقيش را ازخانه که در آمديم برايم تعريف کرد . گويا يارو
خودش پشت فرمون بوده و بعد هم هول شده و در رفته . بچه ها خبر را به مدرسه
برگردانده اند و تا فراش و زنش برسند ، جمعيت و پاسبان ها سوارش کرده بودند و
فرستاده بوده اند مريض خانه .به اتوبوس که رسيدم ، ديدم لاک پشت است . فراش
را مرخص کردم و پريدم توی تاکسی .اول رفتم سراغ پاسگاه جديد کلانتری .
تعاريف تکه و پاره ای از پرونده مطلع بود . اما پروند ه تصريحی نداشت که راننده
که بوده .اما هيچ کس نمی دانست عاقبت چه بلايی بر سر معلم کلاس چهار ما آمده است .
کشيک پاسگاه همين قدر مطلع بود که درين جور موارد « طبق جريان اداری » اول
می روند سرکلانتری ، بعد دايره ی تصادفات و بعد بيمارستان .اگر آشنا در نمی -
آمديم ، کشيک پاسگاه مسلما نمی گذاشت به پرونده نگاه چپ بکنم . احساس کردم ميان
اهل محل کم کم دارم سرشناس می شوم . و از اين احساس خند ه ام گرفت .
ساعت 8 دم در بيمارستان بودم ، اگر سالم هم بود حتما يه چيزيش شده بود. همان
طور که من يه چيزيم می شد . روی در بيمارستان نوشته شده بود :« از ساعت
7 به بعد ورود ممنوع » .در زدم . از پشت در کسی همين آيه را صادر کرد .
ديدم فايده ندارد و بايد از يک چيزی کمک بگيرم . از قدرتی ، از مقامی ، از هيکلی ،
از يک چيزی . صدايم را کلفت کردم و گفتم :« من ...»می خواستم
بگويم من مديرمدرسه ام . ولی فورا پشيمان شدم . يارو لابد می گفت مدير کدام
مدرسه کدام سگی است؟ اين بود با کمی مکث و طمطراق فراوان جمله ام را اين طور
تمام کردم :
- «..... بازرس وزارت فرهنگم .»
که کلون صدايی کرد و لای در باز شد .يارو با چشم هايش سلام کرد .رفتم تو
و باهمان صدا پرسيدم :
- «اين معلمه مدرسه که تصادف کرده ........»
تا آخرش را خواند . يکی را صدا زد و دنبالم فرستاد که طبقه ی فلان ، اتاق فلان .
از حياط به راهرو و باز به حياط ديگر که نصفش را برف پوشانده بود و من چنان می -
دويدم که يارو از عقب سرم هن هن می کرد .طبقه اول و دوم و چهارم .چهارتا
پله يکی . راهرو تاريک بود و پر از بوهای مخصوص بود .هن هن کنان دری را
نشان داد که هل داد م و رفتم تو .بو تند تر بود و تاريکی بيشتر .تالار ی بود پر از
تخت و جير جير کفش و خرخر يک نفر . دور يک تخت چهار نفر ايستاده بودند .
حتما خودش بود . پای تخت که رسيدم ، احساس کردم همه ی آنچه ا زخشونت و
تظاهر و ابهت به کمک خواسته بودم آب شد و بر سر و صورتم راه افتاد . و اين
معلم کلاس چهارم بود مدرسه ام .سنگين و با شکم بر آمده دراز کشيده بود. خيلی
کوتاه تر از زمانی که سر پا بود به نظرم آمد . صورت و سينه اش از روپوش چرک
مرد بيرون بود.صورتش را که شسته بودند کبود کبود بود ، درست به رنگ جای سيلی
روی صورت بچه ها . مرا که ديد ، لبخند و چه لبخندی ! شايد می خواست
بگويد مدرسه ای که مديرش عصر ها سرکار نباشد ، بايد همين جورها هم باشد .
خنده توی صورت او همين طور لرزيد و لرزيد تا يخ زد .
« آخر چرا تصادف کردی ؟....»
مثل اين که سوال را از و کردم . اما وقتی که ديدم نمی تواند حرف بزند و به جای
هر جوابی همان خند ه ی يخ بسته را روی صورت دارد ، خودم را به عنوان او دم
چک گرفتم .« آخه چرا ؟ چرا اين هيکل مديرکلی را با خود ت اين قد راين ور
و آن ور می بری تا بزنندت ؟ تا زيرت کنند ؟ مگر نمی دانستی که معلم
حق ندارد اين قدر خوش هيکل باشد ؟ آخر چرا تصادف کردی ؟»به چنان عتاب و
خطابی اين ها را می گفتم که هيچ مطمئن نيستم بلند بلند به خودش نگفته باشم .
و يک مرتبه به کله ام زد که « مبادا خودت چشمش زده باشی ؟» و بعد :« احمق
خاک بر سر ! بعد از سی و چند سال عمر ، تازه خرافاتی شدی!» و چنان از خودم
بی زاريم گرفت که می خواستم به يکی فحش بدهم ، کسی را بزنم . که چشمم
به دکتر کشيک افتاد .
-«مرده شور اين مملکتو ببره . ساعت چهار تا حالا از تن اين مرد خون می ره .
حيفتون نيومد ؟...»
دستی روی شانه ام نشست و فريادم را خواباند . برگشتم پدرش بود . او هم می خنديد .
دو نفر ديگر هم با او بودند .همه دهاتی وار ؛ همه خوش قد و قواره . حظ کردم !
آن دو تا پسرهايش بودند يا برادر زاده هايش يا کسان ديگرش . تازه داشت
گل از گلم می شکفت که شنيدم :
- «آقا کی باشند ؟»
کریمی که جهان پاینده دارد تواند حجتی را زنده دارد
دانلود پروژه و کارآموزی و کارافرینی